𝕮𝖍6

7K 1.4K 650
                                    

موسیقی ها فراموش نشه~

برای چانیول این افتضاح بود که تمام طول پرواز رو روی صندلی هواپیماش هرچقدرم که راحت و بزرگ بود بخوابه؛ چون هم نمیشد اسم ساعت‌ها فکروخیال کردن و به فاک دادن ذهن وسواسیشو خواب گذاشت، و هم چون یه پسربچه توی سوییت عقبی هواپیما روی تخت زیر پتو پق کرده بود و برای چانیول جا نزاشته بود. وقتی به سئول رسیدن تقریبا هشت صبح بود و بدون نیازی به صحبت، بکهیون با راننده‌ی پیرش دوجین و بادیگارداش به خونه برگشت و چانیول همراه دستیار و بقیه محافظاش به شرکت. مرد قرار بود ماجرای بزرگی تو کاخ‌آبی داشته باشه و بکهیون حقیقتا اهمیتی نمیداد اگر همسرش تا یک هفته‌ی دیگه هم خونه نیاد و حتی تقریبا چنین چیزی رو میخواست چون تا سرحد مرگ ازش عصبانی بود.

هرچند این عصبانیت زیاد طول نکشید و مثل بچه‌ای که بسرعت از اذیت کردن پدرومادرش پشیمون میشه، وسطای روز حین رفت‌وآمدهاش بین تیم فیلم‌برداری شروع کرد به فکر کردن به اینکه بی‌رحمی کرده که نزاشته همسرش دیشب راحت بخوابه. اگر واقعا برنگرده خونه چی؟ اگر بابت همین ازش عصبانی باشه و بیشتر به روش بیاره که رفتاراش بچگانست؟ نکنه همونطور که چانیول دیروز میگفت نسبت به موضوعات کاری احساسی برخورد میکنه و مشکل از اونه؟ بخاطر همین چول‌وو هیونگ هم طرف اونو نگرفت؟ اگر واقعا یه هفته ازهم دور باشن یا اصلا دیگه نتونن مسافرت برن چی؟

خب درواقع بکهیون یکم زیادی به افکارش اجازه بال و پر گرفتن میداد. و همین باعث شد نه تنها از عصبانی بودن به افسرده‌ ترین تبدیل بشه، بلکه عصر، زمانی که بعداز ست امروز برگشت کمپانی تا به تمرین رزمیش برسه، انقدر حواسش پرت بود که نتونست درمقابل حمله مربیش دفاع کنه و مشت دختر جوون با کوبیده شدن به دستکشای بوکسی که بکهیون جلوش گرفته بود، صاحبشو عقب پرت کرد و زمین انداخت. هه‌جین که لباس جودو مشکی و کمربند همرنگشو به تن داشت، نفسشو جوری بیرون فرستاد که انگار عمدا اون ضربه رو انقدر محکم زده:«باید توضیح خوبی برای کنسل کردن جلسه‌ی دیروزت و چنین ضعفی اونم فقط توی یک روز مرخصی داشته باشی آقای بیون!»هه‌جین خوشحال بود این جلسه اونقدری حالش بد نیست که نتونه کاری از پیش ببره اما این عصبیش میکرد که شاگردش رو فرم نیست. دستشو گرفت و تو یه حرکت بلندش کرد اما وقتی بکهیون جوابی نداد و فقط نگاهشو پایین نگه داشت، هه‌جین ابرویی بالا انداخت:«هی» سرشو کج کرد و جلو برد:«حالت خوبه؟»

بکهیون با لباس سفید و کمربند قرمزش اخم ظریفی رو ابروهاش داشت. بعداز ساعت‌ها فکر کردن و پرت بودن از هر محیطی که از صبح توش بود، گویا سعی داشت بخشی از خوره‌های ذهنیشو برای دختربزرگتر توضیح بده:«میدونی نونا...دارم فکر میکنم بعضی وقتا اینکه فکر میکنم باید همیشه تلاش کنم و از چیزی که میخوام دست نکشم، خودش اشتباهه. حس میکنم باید فقط انقدر به خودم سخت نگیرم و هرکاری دوست دارم بکنم اما...» صداش ناراحت و مردمکاش انگار که افکارشو رو زمین پهن کرده باشه، پایین میچرخیدن:«به خودم میام میبینم این همون چیزیه که دوستش دارم...اما تلاش کردن براش نه تنها هیچ آرامشی بهم نمیده، حتی گاهی منو از تلاش کردن خسته میکنه و این...»مکث کرد:«منو میترسونه، از روزی که دیگه نخوام برای چیزی که دوستش دارم تلاش کنم»

Juliet Roses (COMPLETED)Onde histórias criam vida. Descubra agora