𝕮𝖍15

8.2K 1.3K 427
                                    

هنوز مدتی از رفتن چانیول نمیگذشت و بکهیون نشسته روی مبل، نفسای داغی از بغض، بین بازوهایی که دور زانوهای جمع‌شدش حلقه کرده بود خالی میکرد تا جلوی خیس شدن چشماشو بگیره. سکوت خونه با صدای آروم مادرش از بالای پله‌ها از بین رفت:«شکستن وسیله‌ها مال وقتیه که عصبانی هستی...نه وقتی که غمگینی» بکهیون دستپاچه از حضور مادرش سمت عقب چرخید. انگار تنها شدنش یادش آورد که درواقعیت خیلی هم از مادرش بابت دیشب خجالت میکشه و همین باعث شد صداش ضعیف شه و با کم‌رویی دستی به چشمای خیسش بکشه:«ببخشید بیدارت کردم...من..فقط...چانیول اینجا بود و...»

مطمئن نبود چی میخواد بگه اما خانم بیون که مشغول بافتن موهاش کنار سرش بود، لبخند شگفت‌زده‌ای زد و سمت آشپزخونه رفت:«اوه اون اینجا بود!؟» جوری پرسید که بکهیون رو گیج کرد. مادرش میخواست انقدر واضح و مستقیم بگه که میخواد خودشو به ندونستن بزنه و وانمود کنه هیچی نفهمیده؟ خب این باعث شد شونه‌های بکهیون حتی بیشتر جمع بشن و صورت قرمزش بیشتر از قبل با خجالت بین زانو و بازوهاش مخفی بشه که این زن میانسال رو خندوند. مادر بی‌رحمش سربه‌سرش میزاشت شاید چون خوشحال بود پسرش بالاخره از اتاقش بیرون اومده و حال بهتری داره. به لطف اون مرد.

بکهی با پیرهن قرمز و دمپایی های بانمکی توی آشپزخونه مشغول حاضر کردن مواد برای درست کردن صبحونه بود:«صبحونه هم خوردین؟ بعید میدونم چون تمام مدت فقط مثل نامزدهای تازه‌کار درگوش همدیگه پچ‌پچ میکردین» بکهیون پشت دستایی که رو صورتش فشار میداد با خجالت زیادی غرید:«مامان!!!»

زن درواقع فقط همیشه درمورد رابطه‌ی پسرش با همجنسش کنجکاو بود و حتی وقتایی که به صرف وعده‌ای همراه بکبوم و خانوادش میرفتن خونه‌ی بکهیون و همسرش، همزمان که از خوشبختی و خوشحالی پسرش خوشنود میشد، از دیدن رابطه‌شون هم ذوق میکرد و با خودش غبطه میخورد که چرا شوهرش هانبوم هم کوتاه نمیاد و همراهشون زندگی مشترک و منحصربفرد پسرکوچولوشون رو تماشا نمیکنه. هرچند دیگه زندگی مشترکی وجود نداشت اما اتفاقات دیشب -که بکهی با خنده و به کمک بالشت رو سرش تونسته بود فقط بخوابه- و چیزایی که الان از بالای پله‌ها دیده و شنیده بود، باعث شد زن ریزجثه و خونگرم موقع گذاشتن نون‌ها داخل تستر لبخند دیگه‌ای بزنه:«برای کسایی که انقدر مکافات کشیدن تا جدا بشن و هزارتا دلیل داشتن که باید هرطور شده از زندگی همدیگه بیرون برن، زیادی طبیعی بودید...چه شب و چه صبح!»

بکهیون روی مبل تقریبا عرق کرده بود و اینبار پشت دستاش فقط با آه بدبختی نالید:«مامان توروخدا...» بکهی مربا‌ها و تست رو روی جزیره میزاشت تا کمی تخم‌مرغ و بیکن درست کنه:«حالش خوب بود؟» این سوال باعث شد بکهیون اخمی کنه. درواقع پرسش زیرکانه‌ای بود چون به پسرکوچکتر نشون داد که درمورد حال و روحیاتی که همسرش این روزا داره چیز زیادی نمیدونه. متاسف اما بدون‌چاره خیره به نقطه‌ای سرشو به دوطرف تکون داد:«نمیدونم»

Juliet Roses (COMPLETED)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz