𝕮𝖍7

8.2K 1.4K 959
                                    

چانیول همونطور که سمت راهروی ورودی میرفت، دهن باز کرد تا پروسه معذرت‌خواهی رو شروع کنه اما با دیدن همسرش که به کمک بادیگاردش داخل میومد متوقف شد. بکهیون میلرزید و سینه‌اش تپشای نامظمی داشت و اخم غلیظی رو پیشونی مرد نشوند:«چه اتفاقی افتاده؟ حالت خوبه؟» با نگاه تیزی پرسید و مرد جوون سیاه‌پوش موقع جلو آوردن بکهیون جواب داد:«توی ماشین حمله‌ عصبیشون شروع شد قربان» چانیول میتونست یقه‌ی خیس کت و تیشرت بکهیون و صورت رنگ گرفتشو ببینه. آخرین‌چیزی که میخواست، گیر افتادن بکهیون تو فضای استرس‌زا اونم بخاطر سهل‌انگاری خودش بود. سر فرصت خودشو با عذاب‌وجدان نابود میکرد اما برای فعلا نگران و عصبانی جلو رفت:«قرصاشو بهش دادی؟-»

اما قبل از اینکه بتونه بازوی همسرشو بگیره و توی بغل خودش بلند کنه، بکهیون با پشت دست محکم بهش کوبید. نشستن اون چشمای خون‌آلود که سفیدی توشون باقی نمونده بود روی صورت چانیول، مو به تنش سیخ کردن. پسر بزور نفس میکشید اما نگاهش چنان متنفر و خشمگین بود که انگار حتی اگر آخرین لحظه‌ی عمرش هم باشه میتونه همسرشو بکشه! بادیگارد بیچاره هنوز وزن پسری که بهش تکیه داده بود رو تحمل میکرد و چانیول که خودشو لایق اون نگاه سلاخی کننده میدونست، خم شد تا یبار دیگه از زانو و کمر پسرکشو بلند کنه که اینبار صدای خشک و خشن بکهیون بلند شد:«به من دست نزن!»

«باشه، فعلا بیا داخل باید قرصای قوی‌ترت رو بخوری تا حالت بدتر نشده-»

اما بکهیون با دستی که رعشه گرفته بود به سرشونه‌ی پیرهن چانیول چنگ زد تا عقب نگهش داره. لثه‌هاش موقع ادای کلمات به رنگ خون بودن:«گفتم...به من...دست نزن» و از بادیگاردش جدا شد تا با چنگ زدن به دیوار، خودش داخل بره. بادیگارد از اونجا رفت و بکهیون بدون پوشیدن دمپایی با چنگی به قفسه سینه‌اش جلو رفت اما چانیول میدونست نمیتونه بیشتر راه بره و دوباره برای گرفتنش اومد:«بکهیون-» پسرکوچکتر با صدایی بلند و نکره میون درد سینه اش نالید:«ازم دور شو!» چانیول میترسید بکهیون خودشو زمین بندازه اما نمیدونست چطوری بهش دست بزنه تا سمت مبل بکشونه:«باشه آروم باشه خیلی خب؟ فقط بیا بشین تا یکم-»

وقتی پسرکوچکتر تعادلشو بخاطر سرگیجه از دست داد، ساق دست چانیول جلوش بود تا ناخودآگاه بهش چنگ بزنه و مرد بسرعت گرفتش و سمت مبل کشوندش. بکهیون به محض نشستن روی مبل مرد بالای سرشو عقب روند و میون نفس‌نفساش صدایی مثل هق‌هق درآورد:«ازت حالم بهم میخوره وقتی حالم بد میشه و دورم میچرخی!!» چانیول با نگرانی جلوش زانو زد و بکهیون با چنگی به تیشرت خودش از کمبود اکسیژن هق‌هق میکرد. فکر به حالی که تو مراسم امشب داشت، تا سرحد مرگ عصبانیش میکرد:«همش تقصیر توئه!! تویی که حتی پیاممو ندیدی یا اگر دیدی انقدر عوضی هستی که حتی وقتی من پیش‌قدم شدم و ازت خواهش کردم، بازم کارت برات اولویت داشته باشه!!» چانیول احساس بدبختی بدی داشت و صورتش با نگرانی توهم رفته بود. با عجله کت همسرشو کنار انداخت و به مبل کنار پای بکهیون چنگ زد:«بکهین قسم میخورم همین الان پیامتو دیدم! من متاسفم، امروز حتی شرکت نبودم و تمامشو تو جلسه بودم. حالا حرف نزن و سعی کن نفس بکشی. اصلا دیگه هیچی مهم نیست. من اشتباه کردم و جبران میکنم. خواهش میکنم حالا آروم‌باش باشه؟!»

Juliet Roses (COMPLETED)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang