06

10.5K 1.7K 148
                                    

دو هفته از اون ناکامی(که جونگکوک هیونگاش رو ساکت کرد) و دو هفته از وقتی که تهیونگ رو دیده بود میگذشت و فهمیده بود اخیرا احساسات عجیبی داره.

بعضی وقتا همینطور الکی حس میکرد باید سر بقیه فریاد بزنه و باهاشون دعوا بگیره، یه روز دیگه حس میکرد میخواد گریه کنه و صورتش رو با بستنی بپوشونه، بعضی روزا هم حس میکرد باید فن بویی جی دی رو بکنه. همه ی حساش یه جا جمع میشدن، میرفتن و میومدن.

یه چیز عحیب دیگه ای که پیش اومده بود اشتیاقش به غذاها بود. در طی روز هوس غذاهای خاصی رو میکرد. درسته که جونگکوک عاشق غذاست اما ترکیب غذایی اخیرش خیلی.... عجیب شده بود.

یه بار دلش هوس ماهی و هلوی خشک شده میکرد، بار دیگه دلش ترشی و بستنی بعد از خوردن سبزیجات میخواست. یه روز هم ساعت سه صبح بیدار شد تا فقط به جیمین هیونگش زنگ بزنه. جونگکوک بهش گفته بود براش نون قندی بخره چون میخواد اون رو با دوریتو و شکلات بخوره.

اول میخواست بره پیش دکتر اما بخاطر فکری که به سرش زده بود شکه شد. چون مطمئن بود که هیچ چیز مهمی نیست و به زودی همشون ناپدید میشن.
همه ی هیونگاش با مود وحشتناک و هوسای غذایی عجیب غریبش مواجه شده بود. اونا منتظر زمان مناسب بودن تا اون رو با اتفاقی که داشت میوفتاد مواجه کنن.

*****

جونگکوک الان داشت به سمت خونه میرفت، بعد از باشگاه و کلاس رقصش تو خونه لباساش رو عوض کرده و دوش گرفته بود.
قرار بود به خونه ی یونمینسئوک بره جایی که بقیه هیونگاش هم دور هم جمع شده و قرار بود راجع به اخلاق عجیب غریب اخیرا جونگکوک بهش بگن، البته که خودش از این موضوع خبر نداشت.

بعد چند دقیقه رسید. ماشین رو خاموش کرد و به سمت ایوان عمارت رفت و در رو به صدا در اورد.
با هوسوک هیونگ که لبخندی درخشان مثل خورشید به لب داشت مواجه شد.
"کوکی اینجایی!"با خوشحالی گفت.

جونگکوک لبخند زد، داخل رفت و با باقی هیونگاش مواجه شد. حتی یک ذره هم متعحب نشد وقتی دید تهیونگ هم اونجاست. جونگکوک خبر داشت که اونم دعوت میشه. اون هر چی که بود دوست خوب هیونگاش به حساب میومد.

جیمین هیونگش لبخند کیوتی بهش تحویل داد.
"کوکیا، کلاس رقص چطور بود؟"
جونگکوک فهمیده بود امروز همشون زیادی شیرین بازی در میوردن. لبخند آدامسی یونگی هیونگش از همیشه گشاد تر شده و وقتی که اونو دیدن چشماشون روشن شده بود. مطمئنا جونگکوک قبلا این حالتشون رو دیده بود اما اینبار حسش...فرق داشت؟

جواب داد."خوب بود هیونگ."روی مبل راحتی نشست.
حس میکرد هیونگاش بهش زل زدن برای همین با چهره ی سوالی کمی سرش رو بالا اورد.
"چرا شما ها اینطوری بهم زل زدید؟"

هیونگاش فقط همینطور به زل زدنشون ادامه دادن تا وقتی که جین هیونگ به حرف اومد.
"حالت خوبه کوک؟ یه جورایی رنگ پریده بنظر میرسی."
جونگکوک فقط سرش رو تکون داد.
"آم، فقط یکم خستم هیونگ. طوریم نیست."

هیونگاش اون لحظه دیگه دست از سرش برداشتن. اما جونگکوک به نگاه های نگرانی که هیونگاش بهش مینداختن بی توجه بود.
ناهارشون رو خوردن و همون بحث های همیشگی رو در پیش گرفتت.
جونگکوک از طرف دیگه اصلا حالش خوب نبود. سر درد شدیدی گرفته و زیر سوییشرتش حسابی عرق کرده بود. بدتر از اونا دلش میپیچید و حالت تهوع داشت.

هنوز نمیخواست چیزی به هیونگاش بگه چون مطمئن بود همه ی این احساسات گذرا هستن. صبر کرد و صبر کرد اما هر بار قضیه بدتر میشد.
تصمیم گرفت فقط یکم آب بخوره و بشینه. از آشپزخونه بیرون اومد و به سمت هال رفت. توی راه، سرش مدام نبض میزد.
قبل اینکه به خودش بیاد، حس کرد دیدش سیاه شده و بدنش روی زمین سرد افتاد.

________________

خیلی دلم میخواست این فیک رو تند تند آپ کنم ولی خب دیگه کلاسا شروع شده و مشکلات زندگی و آره دیگه^-^پس شرمنده...
و اینکه دوتا فیک امپرگ دیگم توی اکانتم دارم به اونام سر بزنید😋
وویت و کامنت یادتون نره
شبتون بخیر♡

•Complete~One Night Stand || Persian TranslationWhere stories live. Discover now