08

10.3K 1.6K 132
                                    

Jungkook's Pov~

دکتر بهمون لبخند گرمی نشون داد و شروع کرد.
"خب نتیجه...هیچ مشکل سلامتی وجود نداره و دلیل از حال رفتنشونم خستگی و کمبود ویتامین بوده...و شاید باور کردن حرفم سخت باشه اما جونگکوک بارداره."

من و هیونگام به کل گیج شده بودیم. درست شنیده بودیم؟
تصمیم گرفتم اول به حرف بیام."ببخشید چی؟ فکر کنم نفهمیدم چی گفتید. منظورتون از حامله چی بود؟"

دکتر چویی دوباره نگاهی به تخته شاسیش کرد و سرشو تکون داد."بله، شما حامله اید. الان سه هفته میشه."
هیونگا به کل شکه شده بودند در حالی که من اصلا نمیدونستم چی بگم.
قبل اینکه جلوی دیدم سیاه بشه به آرومی خندیدم.

3rd person pov~

جونگکوک چشمش رو به روی سقف سفید باز کرد.'بیمارستان گوهه.'با خودش گفت.
جونگکوک به ارومی سر جاش نشست و سرش رو ماساژ داد. هیونگاش روی کاناپه و صندلی که توی اتاق قرار داشت نشسته بودند. انگار متوجه بیدار شدنش نشدند، پس جونگکوک تصمیم گرفت صداشون بزنه.

"ه..هیونگ؟" همشون به سمت جوگکوک برگشتند و لبخند زدند، اما بازم یه چیزی به چشم میومد که روی صورتشون نقش بسته بود. نگرانی؟ یا شایدم راجع به چیزی مطمئن نبودن؟
جونگکوک اتفاقات قبل اینکه بی هوش بشه رو یادش نمیومد.دوباره...

"هیونگا...چه..چه اتفاقی افتاد؟"
بهم نگاه کردن و برای همدیگه ابرو بالا انداختن. فقط صدای زمزمه های هیونگاش توی اتاق به گوش میرسید.

"تو بگو."
"نه، تو بگو. چرا من بگم؟"
"جین هیونگ تو بگو."
"چرا من؟"
"جونگکوک مشخصا برادر توعه‌."
"دونگسنگ شماها هم هستش."

جیمین سقلمه ی دردناکی به جین زد. جین به سمت جونگکوک چرخید و لبخند بیش از حد درخشانی نشونش داد.
"خب،میدونی،جونگکوک، تو، آه غش کردی و ما آوردیمت بیما..."

جونگکوک وسط حرفش پرید."اینو میدونم. اما یه چیزی هست که شماها به من نمیگید."
جین به سمت نامجون برگشت، با نگرانی نگاهش کرد و سرفه کرد و اینطوری  بهش علامت داد که اون همه چیو بگه. نامجون آه کشید و با تکون دادن دستاش جزئیات رو گفت.

"کوکی‌ میدونی کی غش کردی نه؟ خب دکتر اومده بود تا راجع به آزمایشت بهمون بگه. گفت که هیچ چیز بدی وجود نداره اما یه چیز دیگه هست..."
جونگکوک ابروهاش رو بهم نزدیک کرد. همشون آب دهنشون رو با استرس قورت دادن. اون الان خیلی ترسناک بنظر میرسید اما جونگکوک اصلا اینطور نبود.

"برو سر اصل مطلب هیونگ."
"کوک، تو خب...حامله ای."از دهن نامجون بیرون پرید.
چشمای جونگکوک درشت شد."چ.چی؟یعنی؟امکان نداره مگه نه؟"

"خب، یجورایی بارداری مردا اونقدرام نادر نی."این حرف فقط باعث شد چشماش خیس بشه.
"نامجون خفه شو."هوسوک گفت. اما اشکای جونگکوک به حرکت ادامه دادن.
خیلی زود. هق هقش کل فضارو پر کرد.

"ب...ببخشید. نمیخواستم حامله بشم."
در یک لحظه قلباشون شکست. به عذرخواهی ادامه داد و مدام میگفت کاری که انجام داده اشتباه بوده. اونا فوری از جاشون بلند شدن، به سمت پسر گریون رفتن تا آرومش کنن. حرفای شیرین و قشنگ توی گوشش زمزمه کردن. با انگشتاشون موهاش رو شونه کردن. گونه های خیسش رو پاک کردن. و بغلش کردن. یکم بعد هق هق های بلند جونگکوک به فین فین های ارومی تبدیل شد.

از هیونگاش ممنون بود. اما یه چیزی تو ذهنش فریاد میزد که'من چطور باید مراقب بچه باشم؟'.اونا همشون پدر بچه ای که جونگکوک در شکم داشت میشناختن اما فعلا نمیخواستن حرفی ازش بزنن.
"نگران نباش عزیزم ما بهت کمک میکنیم نگهش داری."
"واقعا؟"
"البته."

جونگکوک واقعا متشکر بود که هیونگاش مراقب اون و بچش بودن. با این حال هنوز احساس گناه میکرد، بعد این قرار بود دردسر های زیادی درست کنه و یه بار روی دوش هیونگاش میشد. اون در عین حال از اینکه قرار بود توی این سن کم بچه داشته باشه وحشت کرده بود.

اون شب، با بوسه های کوچیک و شیرین هیونگاش و اینکه مطمئن شدن اون عشق رو حس کنه به خواب رفت. در عین حال...
در کنار افکاری که اون رو بیدار نگه داشته بود. یه چیزی باعث میشد قلبش دوباره مثل چکش به قفسه ی سینش بکوبه و دلش بهم بپیچه...
قرار بود به تهیونگ چیزی بگه؟!

_________________

خبببب الان این قسمت رو بگیرید*-*
قسمت ۹ تا آخر شب میذارمش😊💜
وویت و کامنت یادتون نره😘

•Complete~One Night Stand || Persian TranslationWhere stories live. Discover now