10

9.9K 1.6K 144
                                    

جین به همراه یونگی و هوسوک داخل آشپزخونه پنهان شده بودن. اونها سعی داشتن از جونگکوک، که توی هفته پنجم بارداریش بود و امروز هی خلق و خوش عوض میشد فرار کنند.
جین بعد اینکه جونگکوک سر صبح به توت فرنگیش گیر داد و گفت که خیلی قرمزه و بعد اون زد زیر گریه به همه ی هیونگا زنگ زد و ازشون درخواست کمک کرد.

اونا توی خونه پخش شدن و از دست جونگکوک خودشون رو گم و گور کردن. نامجون و جیمین با موفقیت جونگکوک رو وقتی غر میزد که اونا نمیذارن ظرفارو بشوره آروم کردن. لعنت، اون هنوز خیلی هم از بارداریش نگذشته بود.
میخواستن برای کمک اضافی به تهیونگ زنگ بزنن اما اون برای کارای اداری به پاریس رفته بود.(قرار بود به زودی رئیس بشه.)از طرف دیگه اونا حتی اجازه نداشتن راجع به بارداری جونگکوک به تهیونگ چیزی بگن چون جونگکوک ازشون قول گرفته بود که چیزی به تیونگ نگن.

به هرحال، الان جونگکوک به آرومی روی کاناپه خودش رو زیر پتوی گرمی مچاله کرده و داخل تلویزیون بزرگ هال کی دراما میدید. بعد از یه مدت، هوف کشید و با خودش فکر کرد:'هیچی نداره ببینم'. انگار گشنش بود، پس تصمیم گرفت یکی از هیونگاش رو صدا بزنه.

"یونگی هیونگ."
یونگی با استرس آب دهنش رو قورت داد در حالی که جین اون رو از آشپزخونه به بیرون هول میداد. پسر کوتاه با استرس وارد هال شد.
"بله کوک؟"وقتی که سعی میکرد صداش زیاد نلرزه جواب داد.

جونگکوک لبخند شیرینی زد و درخواست پاستیل کرد. یونگی با خودش فکر کرد:'انگار جین هیونگ باید پاستیلاش رو قربانی کنه.'
وارد آشپزخونه شد و درخواست جونگکوک رو بهشون اطلاع داد. جین با ناراحتی سرش رو تکون داد و یه بسته پاستیل از قفسه بیرون اورد و به دست یونگی داد.

با یه بسته ی پاستیل، یونگی به هال برگشت و اون رو روی میز گذاشت. جونگکوک فقط نگاه کوتاهی به ظرف انداخت و سرش رو تکون داد.
"هیونگ، من فقط پاستیلای صورتی و آبی رو میخوام. میشه برام جداشون کنی؟"لباش رو جلو فرستاد.
یونگی سرش رو تکون داد و قبل اینکه به آشپزخونه برگرده 'باشه'ای گفت. هوسوک و جین بهش کمک کردن تا مزه های خواسته شده رو جدا کنه و اون پاستیلا رو داخل کاسه ای برای خوردن جونگکوک ریختن.

بعد اینکه کارشون تموم شد یونگی با کاسه به هال برگشت و با جونگکوکی که لبخند کمرویی به لب داشت مواجه شد. ظاهرا دیگه علاقه ای به خوردن اونا نداشت. اما پنج ثانیه بعد...
"یونگی هیونگ."
یونگی وقتی اسمش صدا زده شد بلند شد و با حداکثر سرعت به سمت هال رفت.

"بله کوکی؟"
پرسید:"آه هیونگ، میشه برام انگور بیاری؟" یونگی با بداخلاقی جوابش رو داد و برای اوردن انگور به آشپزخونه رفت.
تا به هال برگشت گیج شد.
"نه"جونگکوک گفته بود نه؟
"چر.."یونگی تلاشش رو کرد.
"هیونگ نه!من انگور بنفش میخوام اما اینا سبزن."پسر آهی کشید.

"متاسفم بچه،اما انگور بنفش نداریم."اون جواب داد.
پسر حامله ساکت شد. دهنش بسته و چشماش رو قبل اینکه دوباره برای زل زدن به یونگی باز بشن محکم بهم فشرد.
غرید:"هیونگ."
یونگی این رو به عنوان یه نشونه برداشت کرد و به سمت محل مخفی شدن نامجون و جیمین رفت و گونه ی جیمین رو بوسید.

جیمین به آرومی به سمت هال رفت. میخواست تلاشش رو برای آروم کردن جونگکوک بکنه. اما وقتی که جونگکوک فهمید جیمین اومده بهش اخم وحشتناکی کرد. الان دیگه جیمین برای سالم موندنش نگران شده بود.
'نه. نه نه نه...'جیمین با خودش فکر کرد و به سرعت به سمت اتاقی که مخفی شده و نامجون و یونگی منتظرش بودن دوید.

پنج تا هیونگ دزدکی به سمت اتاق غذاخوری رفتن و دور میز نشستن. به همدیگه نگاه های معنا داری انداختن. و همشون یه فکر داشتن.
امروز قراره روز طولانی باشه...

________________________

سلامی دوباره...آیم بَک...🤪
اومدم بهتون بگم که فیک از این به بعد زمان آپ داره. شنبه، دوشنبه و چهارشنبه ها منتظرش باشید^-^
و فهمیدم که اگه شرط وویت بذارم وویت میدین😂
پس برای پارت بعدی که دوشنبس 80 تا وویت جور کنید دستتون طلا وگرنه آپ میره واس چهارشنبه😁
وویت و کامنت یادتون نره♡~

•Complete~One Night Stand || Persian TranslationWhere stories live. Discover now