22

7.8K 1.2K 173
                                    

ماه هفتم - هفته ی بیست و هشتم

صدای بلند دویدن داخل هال میپیچید، که باعث شد پسر حامله ای که نیم ساعت پیش روی کانامه خوابش برده بود بیدار بشه. بدن خستش رو کشید و به آرومی پاش رو از کاناپه پایین انداخت و روی زمین گذاشت.

دوست پسرش وارد اتاق شد، موهاش بهم ریخته و چشمای آشفتش اتاق رو بررسی میکرد و پاهاش رو روی زمین میکوبید. قبل این که تصمیم بگیره اون اتاق دنج رو ترک کنه. جونگکوک ابرویی برای اون صدای دویدنی که به سمت آشپزخونه هجوم میبردن بالا انداخت.

جونگکوک بلند شد و قبل این که به سمت آشپزخونه جایی که دوست پسر گیجش نشسته بود بره کمی بدنش رو کشید. پشت پسر بزرگتر قرار گرفت و دستاش رو دور گردنش حلقه کرد، بوسه ای روی موهای نرمش گذاشت، قبل این که به اون سمت آشپزخونه بره تا چایی بریزه.

دوست پسرش بالاخره وقتی که متوجه پسر کوچیکتر که از نوشیدنی گرمش میخورد شد از افکارش بیرون اومد. لبخند خرگوشیش به چشم میخورد، چشماش چین خورده و به شکل حلال ماه در اومده بودن. بدون این که بفهمه تو همون نگاه اول نیشش باز شده بود.

جونگکوک فنجونشو گرمش رو روی میز گذاشت و با دستای گرمش دستای سرد تهیونگ رو گرفت. پسر بزرگتر آهی کشید، از اون گرمای کوتاه لذت برد قبل این که بازوهاش رو به میز تکیه بده، خم شد و سرش رو جلو اورد و لباش رو جمع کرد.

پسر کوچیکتر پرسید."چیشده ته؟"تهیونگ از بین مژه های بلندش به دوست پسرش نگاه کرد. "بنظرت والدینم بچه رو قبول میکنن؟اصلا بهشون راجع به بارداری نگفتیم. پس میخوام مطمئن بشم همه چی عالی پیش میره. همه چی خوبه؟ دوباره چک کنم؟میخوای غذای بیشتری..."

جونگکوک خندید و حرف دوست پسرش رو قطع کرد."معلومه که قبولش میکنن. والدین تو خیلی عالین. اونا هرطور شده به حرفات گوش میدن. فکر نکنم از داشتن نوه ناراحت شن."

تهیونگ سرش رو تکون داد، لبخند دندونی بهش نشون داد و موافقت کرد. جونگکوک خندید."همیشه یجوری رفتار میکنی انگار کسی که حاملس خودتی."

*****

اعضای خانواده و دوستان به خونه ی اون زوج میومدن و در یک قسمت خونه جمع شده و از خوراکی و غذاهایی که آماده شده بود لذت میبردند.

جکسون و بم بم به زوجی که نوشیدنی به دست گوشه ای ایستاده بودن نزدیک شدن." به دوتاتون تبریک میگم. باورم نمیشه زود تر از اینا بهم نگفتی کوک."جکسون آهی کشید و اون دو خندیدن.

چند دقیقه بعد، صورت های آشنایی وارد شدن. کاپل جوون به سمتشون رفتن. مادر تهیونگ، کاهی،به پسرش نگاه کرد و بغلش کرد.

"اوه، باورم نمیشه بالاخره نوه دار شدم."با خوشحالی گفت. نگاهش رو به جونگکوک که با لبخند با والدینش صحبت میکرد داد.

یهویی، اون دو مادر دو طرفش ایستادن و برای شکم برامدش شادی کردن. حرفایی مثل."اوه!تو میدرخشی." "با این شکم خیلی پرستیدنی شدی." "نوم قراره زیباترین بشه."و چیزای دیگه. جونگکوک فقط تونست لبخند بزنه و ازشون تشکر کنه.

*****

بعد از خوش و بش با مهمونا و گرفتن کادوهاشون دوستای تهیونگ و جونگکوک بهشون کمک کردن تا مهمونا رو به محوطه ی سرباز، حیاط پشتی ببرن. جایی که با بنفش و آبی درست مثل داخل خونه تزئین شده بود.

توی دعوت نامه ای که به دست مهمونا رسیده بود گفته شده بود که باید لباسایی مطابق با تزئینات و جنسیتی که فکر میکنن بچه هستش بپوشن؛ آبی برای پسر و بنفش برای دختر(چون جونگکوک نذاشت تزئیناشون صورتی باشه، بخاطر همین محبور شدن یکم تغییرش بدن.)

تهیونگ به جلوی حیاط پشتی رفت، جمعیت متوسط جلوش رو بررسی کرد. کسایی که بنفش پوشیدن تا نشون بدن بچشون دختره به چشم میخوردن. دوستاشو دید که دور هم جمع شدن. جین و نامجون و جیمین بنفش پوشیده بودن در حالی که یونگی و هوسوک آبی به تن داشتن.

تهیونگ توی میکروفون صحبت کرد و توجه همه رو جلب کرد. میتونست بگه که همه منتظر فهمیدن جنسیت بچشونن. وقتی نگاه همه بهش جلب شد، جونگکوک دو نفر از دوستاشو برای کمک صدا زد.

تهیونگ و جونگکوک به وسط حیاط پشتی رفتن جایی که یه پیناتا* آویزون بود.جونگکوک بمب شادی رو به دست سانا و جوی داد و براشون توضیح داد که باید چیکار کنن.

تهیونگ چماق فلزب رو به دست گرفت و از بقیه خواست شمارش معکوش برن و اونا هم با هیجان شمردن.

10

9

8

7

6

5

4

3

2

1

تهیونگ با تموم قدرت به پاناتا زد و همون لحظه دخترا هم بمبای شادی رو ترکوندن.

فریاد هایی از سر شادی وقتی کاغذ رنگی های بنفش همه جارو پر کرد به هوا برخاست."دخترههه."

تهیونگ و جونگکوک با خوشحالی همدیگه رو بغل کردن. مردم هنوز هم دست میزدن و به کاپل جوون تبریک میگفتن.

قطعا یکی از خاطره انگیزترین روز های زندگیشون بود.

____________________

اگه تا ساعت 12 وویت ها به 100 برسه قسمت 23آپ میشه...

باید بگم که قسمت بعدی بچشون بدنیا میاد:")
برای همین براش شرط گذاشتم♡~

اونایی که قسمت قبل گفتن دختره خودشون رو با لباس بنفش و اوناییم که گفتن پسره خودشونو با لباس آبی اونجا تصور کنن^-^

اونایی که قسمت قبل گفتن دختره خودشون رو با لباس بنفش و اوناییم که گفتن پسره خودشونو با لباس آبی اونجا تصور کنن^-^

Oops! Bu görüntü içerik kurallarımıza uymuyor. Yayımlamaya devam etmek için görüntüyü kaldırmayı ya da başka bir görüntü yüklemeyi deneyin.

*پیناتا هستن...

•Complete~One Night Stand || Persian TranslationHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin