07

10.2K 1.7K 54
                                    

Jungkook's Pov

چشمام رو تو یه اتاق ناشناس باز کردم. سقف گرفته خاکستری رنگ با نور روشن و دیوار های سفید باعث شد که سردردم بدتر بشه.
با ناله سرجام نشستم. اطرافم رو دوباره بررسی کردم. با دیدن سرم فهمیدم که توی اتاق بیمارستانم.

"چیشده؟"با خودم فکر کردن.
آخرین چیزی که یادم بود خوردن توی خونه ی یونمینسئوک بود.
وقتی که توی افکارم گم شده بودم. در باز شد و جین هیونگ پیداش شد. اون به سرعت به سمتم اومد و صورتمو بوس بارون کرد و بدنم رو لمس میکرد. سعی داشت مطمئن بشه که من حالم خوبه.

"اوه خدای من کوکی...خوبی؟"با نگرانی پرسید.
لبخند اطمینان بخشی بهش نشون دادم.
"آره خوبم هیونگ فقط یکم سردرد دارم اما به جز اون دیگه طوریم نیست."
جین هیونگ نفس راحتی کشید.

"چند وقته خوابم؟"
"اوه، خیلی نیست، فقط چند ساعته. دیدیم که توی خونه ی یونگی روی زمین غش کردی و فوری اوردیمت بیمارستان دکتر چندتا آزمایش ازت گرفت و منتظر نتیجشیم. حداقل الان بیداری که نتیجه رو بدونی."

به نشونه ی این که دارم گوش میدم سرم رو تکون دادم و با انگشتام مشغول شدم."بقیه ی هیونگا کجان؟امیدوارم خیلی نگرانشون نکرده باشم."
تا حرفم تموم شد در باز شدم و هیونگا هجوم اوردن داخل.
"کوک،بیدار شدی."جیمین هیونگ فریاد زد.

هوسوک و یونگی هیونگ فوری به سمتم دویدن و بغلم کردن. من هم در مقابل بغلشون کردم.
به جونی هیونگ و یونگی هیونگ که لبخندی به لب داشت نگاه کردم.
"خیلی نگرانت بودیم، میدونی که."یونگی هیونگ گفت.

"خیلی نگران بودیم. یونگی هیونگ تقریبا سکته زد."نامجون هیونگ گفت و به دنبالش جین هیونگ "یاااا"یی گفت. ادامه داد."چرا بهمون نگفتی که مریضی؟"
به آرومی شونم رو بالا انداختم.
"فکر کردم زودی خوب میشه و نمیخواستم شمارو نگران کنم."
با گفتن این همه ی هیونگا جلو اومدن تو بغلم کنن.

"آوووو،جونگکوکی. میدونی که چقدر بهت اهمیت میدیم مگه نه؟"لبخند زدم و دندونای خرگوشیم رو نشون دادم.
بهشون نگاه کردم و فهمیدم یکی نیست. جونی هیونگ انگار متوجهش شد و گفت که تهیونگ کار مهمی داشت و باید میرفت. سرم رو تکون دادم. کمی هیجان زده و راحت شدم که تهیونگ اونجا نیست.

چند دقیقه بعد دکتر اومد تا من رو معاینه کنه و بگه که جواب آزمایشا امشب یا فردا میاد و و راجب این حرف زد که چقدر باید تو بیمارستان بمونم. و متوجه شدم حداقل سه روز باید اینجا بمونم‌، عالی شد.
تا زمانی که وقت ملاقات تموم شد هیونگا کنارم نشستن و باهم حرف زدیم و از وقتمون لذت بردیم. قول دادن که فردا دوباره میان ملاقاتم. و اینطوری، سرم مستقیما روی بالشت فرو اومد و دیدم تاریک شد.

*****

الان دیگه ظهر بود و من و هیونگا ناهارمونو همراه با بستنی خورده بودیم. دکتر تصمیم گرفت برای دیدن نتایج بعدا بخوادتمون.
توی اتاق بیمارستان خیلی حوصلم سر میرفت. تلویزیون برنامه ی جالبی نداشت و چند دقیقه ای روی تخت دراز کشیدم.اگه بخاطر هیونگام نبود، تا الان بخاطر بی حوصلگی مرده بودم.
چند دقیقه بعد، دکتر چویی با یه تخته و یه برگه توی دستش وارد شد. حس کردم بین ابروهام چین خورده بود، دکتر قبل اینکه شروع کنه لبخندی بهمون زد.
"خب نتیجه..."

___________________

نت نداشتم یه نت ساعتی گرفتم که این قسمتو آپ کنم و برم*-*
اگه به 80 برسونید وویتارو فردا دو قسمت آپ میکنم!!
وویت و نظر یادتون نره♡~

•Complete~One Night Stand || Persian TranslationWhere stories live. Discover now