'10

2K 432 44
                                    


" رسیدیم ! بیا بریم " چیونگ گفت .
فیلیکس از ماشین پیاده شد و با خونه ای که مثل کاخ بزرگ بود رو به رو شد .
" واو باید خیلی پولدار باشن " بریده بریده گفت .
" خیلی بیشتر از خیلی پولدارن .حالا بیا بریم ، شنیدم قراره آدمای جدیدی رو ملاقات کنیم و باهاشون خوش بگذرونیم . شاید تونستیم برات کسی رو پیدا کنیم " چیونگ چشمک زد .
فیلیکس که مثل آفتاب پرست رنگ عوض کرده بود و به اندازه لبو قرمز شده بود گفت : " امیدوارم "
چیونگ ، فیلیکس رو به داخل خونه کشید . بانوی جوونی بهشون سلام کرد و درست بعدش فیلیکس و چیونگ به گارد امنیتی اونجا برخورد کردن ، یعنی وات د فاک ... هعی به هر حال .
" اوه فیلیکس ! چیونگ ! بیاید اینجا " آقای لی داد زد .
فیلیکس از چند نفر رد شد و دروغ چرا ؟ بعضیاشون خیلی خوشگل بودن ، شاید امشب موفق میشد کسی رو برای خودش پیدا کنه .
" اوه ببخشید مامان دیر کردیم " چیونگ معذرت خواهی کرد و فیلیکس هم احترام گذاشت .
" مشکلی نیست . راستی این دخترم چیونگ و این هم پسرم فیلیکس . بچه ها ایشون هم خانم و آقای بنگ هستن "
" آه درسته بنگ ... " فیلیکس صدای زمزمه وار چیونگ رو شنید که داشت به اشتباهش درباره فامیلی صاحب پارتی میخندید .
" از دیدنتون خوشبختم " چیونگ و فیلیکس هر دو گفتن .
" بله ... بله ... " خانم بنگ لحظه ای ایستاد و رو به فیلیکس گفت : " درست همونطور که مادرت گفته بود دوست داشتنی هستی "
لپ های فیلیکس گل انداخت و لبخندی به خانم بنگ زد .
" پسرم توی اتاقشه . بعضی از دوستاش رو دعوت کرده پس امیدوارم نبود الانش رو نشون بی ادبیش نگیرید " خانم بنگ توضیح داد
" اوه مشکلی نیست " خانم لی گفت و فیلیکس سرش رو برای تایید تکون داد .
" اوه نه من به جیسونگ نیاز دارم " فیلیکس زیر لب زمزمه کرد.
" اوکی شما دو تا برید برای خودتون دوست پیدا کنید " خانم لی گفت . چیونگ و فیلیکس هم در تایید حرف مادرشون سر تکون دادن و از اونجا دور شدن .

••••

" من میترسم خیلی آدم اینجاست " فیلیکس گفت و به چیونگ چسبید .
" تو بهترینی بیا بریم یکی رو برات پیدا کنم " همین که چه این حرف رو زد ...
" سلام " صدایی از جای نامعلومی شنیده شد .
چیونگ و فیلیکس سرشون رو به سمت صاحب صدا که پسر قد بلند و خوش چهره ای بود برگردوندن . چیونگ پسر رو برانداز کرد و متوجه شد چشم هاش از بالا تا پایین فیلیکس رو دوره میکنه .
" هی ؟ " چیونگ گفت .
" اوه ببخشید راستی اسم من اریکه " پسر گفت .
" منم چیونگم و این هم برادرم فیلیکسه "
" اون کیوته " اریک با نیشخند گفت
" دوستم داره صدام میکنه . برمیگردم . مراقب فیلیکس باش " چیونگ ناگهان گفت و بعد از بلند شدن از جاش از فیلیکس و اریک دور شد .
فیلیکس نگاه ناباورانه ای کرد و با فکر به این موضوع که خواهرش چقد راحت تنهاش گذاشت زیر لب نالید .
فیلیکس با خجالت جلوی پسری که حتی نمی شناختش ایستاد .
" تو کیوتی " اریک گفت .
" مـ ممنو- نم " فیلیکس با خجالت تشکر کرد .
" همم دوست داری باهام بیای طبقه ی بالا ؟ دوستام اونجا جمع شدن . این پایین پر از آدم بزرگه بیا بریم بالا خوش میگذره " اریک پیشنهاد داد .
فیلیکس کمی مضطرب شد اما سرش رو به نشون موافقت تکون داد .
اریک با خوشحالی دستش رو گرفت و از پله ها بالا کشوندش و تمام مدت فیلیکس سرخ سرخ شده بود .

••••

" یو ، کجا رفت اریک ؟ داریم بازیمون رو شروع میکنیم پسر "
" فکر کنم رفت پایین یکم خوراکی بیاره "
" آههه اوکی "

چند دقیقه بعد

فیلیکس داشت دور و بر خونه رو بر انداز میکرد و متوجه نشد دقیقا اریک داره به کجا میکشونتش . حتی متوجه ایستادن پسر نشد و همین باعث شد که محکم به پشتش برخورد کنه .
" خیلی دست و پا چلفتی هستی فیلیکس " اریک گفت و باز هم باعث شد لپای فیلیکس گل بندازه .
" به هر حال ، رسیدیم ! نگران نباش دوستام گازت نمیگیرن " بازم تنها کاری که فیلیکس کرد این بود که با سر تایید کنه .
اریک در رو باز کرد و فیلیکس با یه مشت پسر رو به رو شد که در حال فریاد کشیدن بودند . قلبش با سرعت بیشتری شروع به تپیدن کرد .
" آیی- اریک دنبالت بودیم " یکی از پسرا داد زد . فیلیکس با شنیدن صداهای آشنا ترسید و پشت اریک قایم شد .
" کجا بودی ؟ " یه صدای دیگه پرسید .
" خب من رفتم پایین خوراکی بیارم ولی تو راه با یه کیوتی آشنا شدم " اریک گفت و فیلیکس رو از پشتش بیرون کشید .
" این فیلیکسه " اریک گفت و یهو با اتاق کاملا ساکت رو به رو شد ....
فیلیکس که تمام مدت سرش پایین بود بالاخره تصمیم گرفت سرش رو بالا بگیره و به محض بالا آوردنش در حد مرگ تعجب کرد ...
" یا خدا " یکی از پسرا داد زد و فیلیکس با چشمای گشاد شده به پسرای توی اتاق نگاه کرد .
اریک ابروهاش رو با تعجب بالا انداخت و پرسید : " هی چانگبین حالت خوبه ؟ "
" من خیلی خوبم- هولی فاک " چانگبین گفت ، از جاش بلند شد و به سمت فیلیکس حرکت کرد .
" سلام لیکس اصلا انتظار نداشتم اینجا ببینمت "
" منم نداشتم " فیلیکس با خنده جواب داد .
" واستا ببینم شما پسرا همو میشناسین ؟ " اریک با گیجی گفت .
" شت- این فیلیکس همونیه که داشتم دربارش حرف میزدم . تازه همه کسایی که اینجان فیلیکس رو میشناسن چون هممون یه مدرسه میریم "
" آه خب بهتر شد " اریک گفت و شروع کرد به دست زدن.

Daddy [ChanLix-SKZ]Where stories live. Discover now