I can't run away ( 7 )

214 47 16
                                    

هی گایز ☃️

دلم براتون یه ذره شده بود 🥺

لینک دانلود اهنگ broken رو براتون گذاشتم ...

🌸 و اینکه لطفا حرفای اخر پارت رو بخونید و نظرتون رو بگید چون برامون خیلی مهمن

بوث بهتون 💜
_________________________________________

هوسوک به سرعت از جاش پرید و یکی از دست‌های تهیونگ رو گرفت .

نگاهی به جیمین که کنار در ورودی ایستاده بود انداخت و همونطور که چهره جدی و مصممش در تضاد کامل با مروارید های رقصان روی گونه هاش بود خطاب به ته گفت

+ حالا که تا اینجا حماقت کردی ، حماقت بعدی رو هم میکنی و همرامون میای زمین !

______________________

تهیونگ که بخاطر سرگیجه خفیفی که داشت چشماش رو بسته بود و اخمی پیشونیش رو خط انداخته بود، سرش رو به نشانه رد کردن حرف هیونگش به دو طرف تکون داد و باعث شد هوسوک هم اخم کنه.

+ یعنی چی نه؟؟ غلط کردی که نمی‌خوای بیای ! مگه دست خودته؟؟ به زور میبرمت !

تهیونگ آروم دستشو از دست هوسوک بیرون کشید.

_ نه هیونگ. بیخیال شو بیا فقط ازین سلول فاکی بریم بیرون بقیه منتظرن.

با لحن آرومی گفت و هنوز پاش رو از سلول بیرون نذاشته بود که بازوش دوباره اسیر دست هیونگش شد.

+ احمق!!! می‌خوای اینجا بمونی تا تیکه تیکه‌ات کنن؟؟! واقعا همینو می‌خوای؟؟! باهامون بیا اونجا یه فکری راجبش می‌کنیم !! فکر کردی من میذارم اینجا بمونی و خودتو به کشتن بدی؟؟ دیشب کلی راجبش فکر کردم و بهترین راه اینه که تو هم همرامون بیای!

جمله‌ی آخر برخلاف بقیه حرف هاش نرم تر بود اما بعد از تموم شدن حرفش اخم تهیونگ غلیظ‌تر شده بود.

_ فکر کردی فقط خودت تمام شب رو بهش فکر کردی؟؟ من لعنتی هم کل شب داشتم فکر می‌کردم و تنها نتیجه‌ای که گرفتم این بود که کار از کارم گذشته!!! ولی میدونی چیه؟؟ به تخمم هم نیست! یه نگاه به چشمای بچه‌هایی که بیرون منتظرن بندازی تو هم دیگه بهش فکر نمیکنی ! برام مهم نیست چه بلایی قراره سرم بیاد، من دنبالتون نمیام که همه رو دنبال خودم بکشم و جون شماها رو هم تو خطر بندازم ...

نفسی گرفت و این بار زمزمه کرد

_ علاوه بر همه‌ی خطراتی که این کار میتونه واسه شما داشته باشه... اینجا با همه‌ی بدی‌هاش خونه‌ی منه! نمی‌تونم همینجوری زندانی هاش رو آزاد و باهاشون فرار کنم، دست خودم نیست؛ حتی اگه بعدا جنازم هم پیدا نشه نمی‌تونم خیانت کنم و بذارم برم...

دوباره چشماش رو بست.
خستگی و فشاری که داشت بهش میومد و بحثی که وسطش افتاده بود رو اعصابش بود و دیگه توانی براش نمونده بود.

my lost angel | Persian Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora