مطمئنم عاشق این داستان میشید😍
✨⏳۷۰ سال از پایان جنگ میگذره...⏳✨
1920s
درست مثل گردش فصل ها گردش آواتار هم هست ،انسان هایی که توانایی کنترل هر چهار عنصر رو دارن
بعد از مرگ هر آواتار ، طبیعت یه آواتار جدید رو انتخاب میکنه...
آواتار جدید، کورا در حال...
داستان از نگاه کورا: «خیلی هیجان دارم اونجا شهر خیلی بزرگیه» به کایا گفتم «آره خب هست» «بنظرت تن زین چطور آدمیه ؟» در حالی که به دریا نگاه میکردم گفتم «خب اگه مثل پدرش باشه ، قطعا فوق العاده اس آواتار آنگ یه قلب از طلا داشت»
«اگه نا امیدش کنم چی؟» «نمی کنی، تو آواتار هستی اینو فراموش نکن ،ماوراء تو رو انتخاب کرده تو بهترین فرد برای این کاری» کایا میخواست بهم روحیه بده شایدم موفق شد
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
«خب بگذریم ، برای خانوادت سخت بود آره؟ جدا شدن رو میگم» «اوه ،آره یکم» «بخصوص مادرت روی عرشه نگاهش کردم به سختی ازت جدا شد» «خب عادت میکنن، تا چند ماه دیگه واسه...»
«کاپیتان!!کاپیتاننن» دیده بان فریاد میزد «کاپیتان دزدای دریای ، دزدای دریایین، دارن به این سمت میان» چی؟؟ «پرچمی هم دارن؟؟!!» کاپیتان هم داد زد «نه قربان ولی مطمئنم اون یه کشتی دزد دریاییه» «کاپیتان میخواید چیکار کنید؟» کایا پرسید «توپ هارو آماده کنید» ترس و استرس کشتی رو گرفت اون کشتی هر لحظه به ما نزدیک تر میشد «از کی تا حالا دزدا لباسای سلطنتی میپوشن؟؟» وقتی آدمای توش کم کم مشخص میشدن به کایا گفتم «اونا اصلا شبیه دزدا نیستن کاپیتان» کایا هم تایید کرد کاپیتان انگار هنوز شک داشت ولی وقتی پرچم سفید اونارو دید دستور داد توپ هارو پایین بیارن
«ما قصد هیچ حمله ای نداریم ، از طرف کشور آتش یک کشتی مسافربری ساده هستیم لطفا بزارید به کشتی شما بیایم» مرد میانسال اون کشتی ،بلند گفت
«خب میشه راجب کنده کاری های کشتیتون هم توضیحی بدین همه دریانوردا این طرح هارو میشناسن» دیده بان گفت «باور کنید راستشو میگیم چه با نقشه چه تصادفی ما به اشتباه تو این کشتی هستیم» «بزارید بیان داخل کاپیتان» همون لحظه کایا از جاش پرید و گفت همه با تعجب بهش خیره شدیم «من این مرد رو میشناسم، اون نماینده کشور آتشه» «از کجا میدونید؟؟!» «بارها تو جلسات اتحادیه دیدمش» کایا گفت یکم گذشت تا کاپیتان اجازه داد به کشتی ما بیان کنار اون مرد چند سرباز و پسر درازی که نقشش رو متوجه نمی شدم حرکت میکردن «نمی تونم بگم که چقدر از دیدنت خوشحالم کایا» کایا به نماینده لبخند زد «از کمکتون ممنونیم» اون پسر جوون گفت «قابلی نداشت و شما کی هستین؟» «من ماکوهستم ،شاهزاده آتش!» نماینده ای که کنار ماکو بود جوری نگاهش کرد که انگار نباید خودشو معرفی کنه ماییم که باید محتاط باشیم اونوقت اینا احتیاط به خرج میدن