داستان از نگاه کورا:
«کورا این خودتی ؟خیلی بزرگ شدی!»
تن زین روبه روم گفت
«بله استاد ، خب۱۲ سالی میشه »
«میتونی منو تن زین صدا کنی ...تو حالت چطوره کایا خیلی وقته ندیدمت»
خوبه اونقدرام آدم خشکی نیست
تو این فرصت که داشتن گپ میزدن دوروبر نگاه میکردم ولی اثری از ماکو و دوستاش نبود
بدون اینکه چیزی بگن رفته بودن
ناکا کنار من رو چهار دستوپاش وایساده بود
تو چهره تن زین هیج تعجبی نبود
یکم بعد گاومیش پرنده اش رو دیدم
وای خدا خیلی از ناکا بزرگ تره
«خب راه بیوفتین پما و بقیه منتظرتونن»
حتما منظورش زنشه
«آاااااا تن زین میشه من با ناکا بیام؟ قبلش میخوام یکم شهرو ببینم »
«ولی اگه گم بشی چی ؟ »
«مشکلی پیش نمیاد اینجا نسبت به کوهستان ما خیلی کوچیکه»
«باشه خب ولی لطفا قبل از ناهار تو جزیره معبد باش »
آخیش قبول کرد
«فکر نکن الان فرار کردی ،راجب آوردن ناکا بعدا حرف میزنیم»
کایا گفت
سوار ناکا شدم و از اونجا رفتم به سمت مرکز شهر
شهر خیلی قشنگیه
بعضی از مردم عجیب نگاه میکردن
از هرجای اینجا که نگاه کنی مجسمه بزرگ آنگ رو میبینی
«بشتابید بشتابید !!!!!»
به سمت صدا کشیده شدم
«مردم از ظلم و برتری بندرها (کنترل کنندگان عنصار) خسته نشدین ؟؟؟؟!! آیا برابری رو نمیخواین ؟؟؟!!!»
مردی که بلندگو دستش بود داشت پستر پخش میکرد
روشون عکس مردی بود که نقاب زده
مردمی که اونجا بودن دورش جمع میشدن
«بشتابید !!!! به جنبش آزادی و عدالت (آمون)بپیوندید!»
«ببینم مشکل تو چیه ؟چه مشکلی با بندر ها داری؟»
رفتم جلوترو پرسیدم
*Bending*
&
*Bender*
«من نه دختر کوچولو، ما ... تعداد ما هرروز داره بیشتر میشه ، دیگه ناتوان نیستیم»
YOU ARE READING
تقدیری دیگر از آواتار
Fantasyمطمئنم عاشق این داستان میشید😍 ✨⏳۷۰ سال از پایان جنگ میگذره...⏳✨ 1920s درست مثل گردش فصل ها گردش آواتار هم هست ،انسان هایی که توانایی کنترل هر چهار عنصر رو دارن بعد از مرگ هر آواتار ، طبیعت یه آواتار جدید رو انتخاب میکنه... آواتار جدید، کورا در حال...