قبیله آب(part 1)

286 85 31
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

یه روز معمولی دیگه ، مثل همیشه تمرین داشتم و مثل خیلی اوقات هم داشت دیرم می‌شد ، کایا اینبار بهم رحم نمیکنه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

یه روز معمولی دیگه ، مثل همیشه تمرین داشتم و مثل خیلی اوقات هم داشت دیرم می‌شد ، کایا اینبار بهم رحم نمیکنه

من خیلی شانس آوردم که سالن تمرین خیلی از خونه ما دور نیست وگرنه با این اوضاع اونا باید دنبال یه آواتار جدید باشن
لحظه ای که به دم در رسیدم یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو، همون لحظه مردی که لباس هاش شبیه قبیله ما نبود بیرون اومد ، به من یه نگاه سرسری انداخت و رفت
چشمم به کایا افتاد که اون دور وایساده و به نظر تو فکره ، خب امیدوارم اونقدری باشه که منو یادش نیاد
درحالی که به سمتش میرفتم سعی می کردم یه بهونه حاضر کنم
«هیچ ایده ای نداری که اون یارو کی بود؟»
کایا پرسید
«خب ...»
«فرستاده ی شهر صلح، فکر میکنن واسه یاد گیری عنصر باد حاضری »

من با تعجب و کایا با  جدیت به من نگاه می‌کرد «چی ، واقعا میگی؟!!تو چی گفتی»«گفتم اگه تن زین با دیر کردن های شاگرداش مشکلی نداره میتونین ببرینش»لعنتی، اون یادش نمیره

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

من با تعجب و کایا با جدیت به من نگاه می‌کرد
«چی ، واقعا میگی؟!!تو چی گفتی»
«گفتم اگه تن زین با دیر کردن های شاگرداش مشکلی نداره میتونین ببرینش»
لعنتی، اون یادش نمیره...وایسا ببینم(ببرینش؟؟)
«من باید به اونجا برم؟»
«البته ، از اونجایی که فقط یه استاد باد افزاری وجود داره و اون یه استاد هم از شورای شهره عاقلانه نیست که تو بری؟»
«نیازی به نگرانی نیست من هم همراهت میام، اونجا مهمون خونه تن زین خواهیم بود»
من نمیدونم چه حسی دارم فقط میدونم که این یه صفحه جدیده، دیر یا زود میومد...
«امروز تمرین نداریم ، برو حاضر شو یکی دو روز دیگه راه میوفتیم»
کایا در حالی که به سمت در خروجی میرفت گفت
...............................

«ولی این برای تو خیلییی زوده!!»«سنا آروم باش»«نمی تونم»«اونا قطعا خوب بهش فکر کردن، درضمن کورا دیگه ۱۸ سالشه آواتار آنگ وقتی دنیا رو نجات داد ۱۲ سالش بود»پدرم داشت سعی می‌کرد مادرم رو آروم کنه ولی بی فایده اس ،میدونم اون الان می‌خواد چی جوابشو بده

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

«ولی این برای تو خیلییی زوده!!»
«سنا آروم باش»
«نمی تونم»
«اونا قطعا خوب بهش فکر کردن، درضمن کورا دیگه ۱۸ سالشه آواتار آنگ وقتی دنیا رو نجات داد ۱۲ سالش بود»
پدرم داشت سعی می‌کرد مادرم رو آروم کنه ولی بی فایده اس ،میدونم اون الان می‌خواد چی جوابشو بده ...
«اون ۱۱۲ سالش بود تانراک !»
بازم درست حدس زدم ...
من رفتم تو اتاقم و اون مکالمه تا شب ادامه پیدا کرد
میدونم که باید برم چیزی قرار نیست مانعش بشه

تا لحظه ایی که کشتی شروع به حرکت کرد استرس اینو داشتم که همه بفهمن ناکا رو با خودم آوردم کاپیتان از دیدن یه موجود غولپیکر تو کشتیش خوشحال نمیشه!«چه حسی داری؟»صدای کایا منو از فکر در آورد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

............................
تا لحظه ایی که کشتی شروع به حرکت کرد استرس اینو داشتم که همه بفهمن ناکا رو با خودم آوردم
کاپیتان از دیدن یه موجود غولپیکر تو کشتیش خوشحال نمیشه!
«چه حسی داری؟»
صدای کایا منو از فکر در آورد....

بچه ها لطفا وت و کامنت یادتون نره ، مرسی
❤️🤍❤️🤍❤️

تقدیری دیگر از آواتار Where stories live. Discover now