تصمیم

117 54 24
                                    

داستان از نگاه کورا:«به خونه ما خیلی خوش اومدین آواتار کورا ، من پما هستم»اون زن حامله هه گفت«ممنونم پما، بخاطر تاخیری که پیش اومد متاسفم»کایا دست به سینه با اخم نگاهم می‌کرد «کورا ، اینا بچه های منن

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

داستان از نگاه کورا:
«به خونه ما خیلی خوش اومدین آواتار کورا ، من پما هستم»
اون زن حامله هه گفت
«ممنونم پما، بخاطر تاخیری که پیش اومد متاسفم»
کایا دست به سینه با اخم نگاهم می‌کرد
«کورا ، اینا بچه های منن . جینورا ، ایکی و میلو»
تن زین گفت

اون سه تا بچه با لبخند و هیجان نگام میکردن«آواتار کورا راسته که شما ارتباط دنیای مادی و معنوی هستین؟»جینورا پرسید«آواتار کورا میتونین با بابابزرگ ما حرف  بزنین؟»«ببینم تاحالا دیدیش ؟؟؟»اون دوتاهم پرسیدن موندم چه جواب بدم «سوال باشه برای بعد بچه ها...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


اون سه تا بچه با لبخند و هیجان نگام میکردن
«آواتار کورا راسته که شما ارتباط دنیای مادی و معنوی هستین؟»
جینورا پرسید
«آواتار کورا میتونین با بابابزرگ ما حرف  بزنین؟»
«ببینم تاحالا دیدیش ؟؟؟»
اون دوتاهم پرسیدن
موندم چه جواب بدم
«سوال باشه برای بعد بچه ها بیاین بریم تو . باید گرسنه باشی کورا!»
پما گفت
بنظر خیلی مهربون میاد
«سر شام میتونی برامون یه توضیح هم بدی ، نه کورا؟»
کایا گفت
«فکر میکنم بهتره این قضیه رو بسپاریم به فردا کایا»
وقتی رفتیم تو ، تن زین گفت
«نه تن زین ، دیگه کافیه من میخوام برگردم شمال!!!!!»
«چی ؟ آخه چرا؟»
من گفتم
همه با تعجب نگاش میکردیم
«از کنترل خارج شدی ، منم خسته شدم»
«یعنی چی ؟ فقط به این دلیل می خوای کورا رو ول کنی؟»
تن زین پرسید
راست میگه ، این چش شده؟!
«قرار نیست ولش کنم یه نماینده دیگه جای خودم براش میفرستیم... درضمن این طور که مشخصه کارایی های من اونجا بیشتر از اینجاست»
بهونه ی رفتنش مسخره اس
«بهونه خوبی نیست کایا»
تن زین گفت
«دقیقا !!!، نمیتونی منو ول کنی بری ، ما این همه راهو از قطب برای چی اومدیم؟درضمن کی قراره بهتر از تو مراقبم باشه؟»
صدامو بالا بردم
«امروز دیدیم که چی شد! درضمن مراقبت از آواتار هم برام مسئولیت سنگینیه»
کایا از کی تاحالا از مسئولیت فرار میکنه
پما و بچه ها داشتن نگامون می کردن
«ببین خواهش میکنم نرو ، قول میدم دیگه تکرار نمیشه»
«متاسفم کورا ، ولی من تصمیممو گرفتم»
اینو گفت و رفت تو اتاق
باورم نمیشه
این همه هیجان واسه یه روز ، دیگه زیادی نیست؟
............................
نیمه شب بود رفتم رو پشت بوم معبد
زانوهامو بقل کردم و به بیرون خیره شدم
الان نزدیکه نیم ساعته دارم فکر میکنم، چرا ؟ چرا داره منو ول میکنه
تو کل این سال ها روزی نبوده که بدون کایا بگذره
اون فقط استادم نبود ، برام یه چیزی تومایه های مادر یا دوسته
نباید این کارو می‌کرد
«اوه... کورا تو اینجایی ؟ خیلی دنبالت گشتیم »
صدای تن زین منو از فکر در آورد
ساکت موندم
«کایا همین الان گفت که فردا راه میوفته!»
«تا اینجا اومدی اینو بگی؟ هر کاری که می‌خواد، بکنه. برام مهم نیست!»
کاش نبود

تقدیری دیگر از آواتار Where stories live. Discover now