چشم های خوشرنگش خیره،از توی سایه ها به خورشید براق و روشن دوخته شده بودن و انعکاس نور توی اون چشم های همرنگ خورشیدش،صحنه ی زیبایی رو به وجود آورده بود.
اما این اتفاق نادر،با پیچیدن صدایی توی جنگل،از بین رفت و صاحب چشم های خورشیدی،جایی بین شاخ و برگ ها غیب شد.این یعنی خورشیدِ توی آسمون باید دوباره تا مدت ها صبر میکرد تا ماه،دوباره به ملاقاتش بیاد.
.
.
.
+نمیفهممزیر لب زمزمه کرد اما به گوش بقیهی افراد توی اتاق رسید.
×چی رو نمیفهمی مرد؟
با کلافگی گفت و به مرد ورزیدهای که حدود نیم ساعتی رو بی حرکت رو کاغذ های روبروش خیمه زده بود،چشم دوخت؛اما دریغ از حتی یک کلمه!
شاهزاده،با همون اخم و نگاه جدی غرق در افکارش بود.نمیفهمید.اینهمه خسارتی که تو این سه ماه بهشون وارد شده بود،تو مغزش نمیگنجید.
سلسی،یه شهر کوچیک تو جنوب شرقی بریتانیای کبیر،با طبیعت بکر و مردم مهمون نوازش،به دور از تمام جنجال ها و شلوغی های شهر های همسایه و کشورش،سالهای سال پذیرای مخلوقات آنورمال بود.
انسان های جهش یافته و موجودات افسانه ای،در طول سالها در امنیت و آرامش توی این شهر کوچیک زندگی میکردن و تمام مردم بریتانیا،با وجود همچین شهری توی کشورشون کنار اومده بودن.برخلاف تصور ها،هیچکدوم از ساکنین شهر سلسی،خوی وحشیگری و آسیب رسوندن به کسی رو نداشتن و با مسافر های عادی شهرشون بهترین برخورد ممکن رو داشتن.
سلسی،از امکانات پیشرفته ای برخوردار بود و بعضی دسترسی هایی که توی این شهر وجود داشتن تو خیلی جاهای دیگهی دنیا قابل استفاده نبود و تمام اینها به لطف ساکنین با استعداد و قدرتمندش و پادشاه محافظه کارشون بود.این شهر کوچیک درست مثل یک امپراطوری جدا از کشورش بود.
با وجود همهی اینها،طی سه ماه گذشته،شاهزاده و وزیرش متوجه اتفاقات بی سابقهای توی شهرشون بودند.خونه هایی که شبانه ویران میشدن،زمین های کشاورزی که شبانه به آتش کشیده میشن،اختراعاتی که شبانه از بین میرفتن!اونها تلاش کردن با استفاده از گرگ های دست آموز،سرباز ها،و حتی چند تا از جهش یافته ها،علت این موضوع رو بفهمن،اما نتیجهای نگرفتن.
×به نظر من بهتره پادشاه رو در جریان بزاریم.
پسر چشم آبی با بیخیالی گفت و وقتی شاهزاده با اخم،بهش چشم دوخت شونه هاش رو بالا انداخت.
×چیه؟اگه از اون اول که بهت گفتم به پادشاه بگی،این کار رو میکردی احتمالا تا الان دلیل این خرابکاری ها رو میفهمیدیم.
در نهایت،تنها کسی که میتونست با شاهزاده این شکلی صحبت کنه وزیر چشم آبی و باهوشش بود.
YOU ARE READING
Phantom|Ziam|..COMPLETED..
Fanfiction°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگهای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباختهی ماه میشه°•° Cover by: @deborah_me