سلام ریون هستم...
خوشحالم که چویس رو برای خوندن انتخاب کردین. فقط قبل از شروع چندتا چیز کوچیک رو می گم که باعث می شه راحت تر داستان رو درک کنید.
اول اینکه حتما به زمان وقوع هرپارت و شخصی که پارت از زبونش نوشته شده توجه کنید و همین طور به اول و آخر هر پارت، تا اینکه از نظر ترتیب زمانی گیج نشید. جمله هایی که بین “” اومده بیشتر افکار کاراکترها و صداهاییه که توی مغزشون می پیچه و اینکه...
لطفا صبور باشید :)
هر اتفاقی وقتی که باید بیافته، می افته.
وقتی مغزتون و وقتتون آزاد بود با خیال راحت بخونیدش و بدونین نظرای خوب یا بدتون رو هر زمانی، نه تنها با آغوش باز پذیرام بلکه منتظرشون هم هستم.
امیدوارم چند دقیقه ای که چویس رو می خونین به جای نگرانی های خودتون به نگرانی های شخصیتها فکر کنید و یکم از مشکلات دنیای خودتون دور بشید.
اگر سوالی هم بود در خدمتم.
خوش باشین.قسمتی از متن:
+بوى آب مى دى...
صداش از ته گلوش در مى آد و دستهاش رو از دورم باز مى كنه؛ با این وجود پیشونیم رو از روى سینهش بر نمى دارم.
بغضم رو كنترل مى كنم و خنكى لبخند نصفه نیمه اى ته دلم رو خالى مى كنه.
ھنوزم مى تونم بخندم...
نه از اون خنده ھاى گرم دروغین كه وقتى ھمسایه رو مى بینى روى لبت مى آد، نه از اونایى كه طعم گرم خون مى ده.
خنك...
مثل اینكه تا زانو توى آب یخ رودخونه باشى. از اون لبخندھایى كه یادت مى آره زنده اى.
زنده ام؟
-این خوبه یا بده؟
دستهاش دو طرف سرم مى شینن و پیشونیم رو از قفسه ى سینهش جدا مى كنه.
یكى از دستهاش رو توى موھام فرو مى كنه و دوباره كنار گردنم متوقفش مى كنه، مثل نوازش كردن یه گربه!
+خوبه...بوی آزادی می دی.
من بوى آزادى نمى دم. نگاھم رو به چشمهاش مى دوزم.
-آب آزاده؟
نگاھش رو از صورتم مى گیره و به چشمهای پرم مى ده.
+آره...رود مى شه ھر جا دلش بخواد مى ره.
ابروھام به ھم نزدیك تر مى شه و لبهام آویزون تر. ولى اشكهام انگار بین مژه ھام گیر كرده باشن، سقوط نمى كنن.
-من یه مرداب خشكیدهم تهیونگ...من وسط بیابون گیر كردم.
نگاھش بین چشمهام جا به جا مى شه، آخرش جلو مى كشتم و گردنم رو بغل مى گیره. این خنکی ارزش همه چیز رو داره، حتی اگه به قیمت آزادیم تموم بشه.
YOU ARE READING
Choice
Mystery / Thriller• Name: Choice • Couple: VKook • Writer: Raven • Summary: راه ها جدا و مقصد یکی بود... تو چشمهای تکتک آدمهای این خراب شده می دیدم که چندان از اینجا بودنشون ناراضی نیستن. از بین اون همه آدم من سراغ کسی رفتم که ته تحملش خاطرات یک روز بود. همه دلشو...