Chapter 19-4: Fourth World

283 91 55
                                    

چپتر 19 پارت 3: دنیای چهارم

یک ساعت......دو ساعت........نمی دانستند چقدر گذشت که بالاخره لی از بین آن موجودات عجیب راهش را باز کرد و حبابش را به حباب پسرها چسباند.

هیچ کدام تا به آن موقع آن قدر از دیدن یکی خوشحال نشده بودند.تنها حامیشان در این دنیا که با نام دنیای چهارم شناخته میشد لی بود و بس.هیج کدام توانایی استفاده از قدرت تازه به دست آمده اشان را نداشتند و حتی مطمئن نبودند بتوانند با آن جرقه های ناچیز و گل و شکوفه جلوی این موجودات را بگیرند.

لی از حباب خودش خارج شد و وارد حباب پسرها شد.نور مشعل سرخ رنگش درخشید و حباب شروع به بالا رفتن کرد.

همه سکوت کرده بودند تا از این مهلکه نجات پیدا کنند.نزدیکی سطح آب بودند که ناگهان فریاد گوش خراش و بلندی به گوششان رسید.لی آهی کشید و گفت:«لعنت.بیدار شد»

ژان فرصت این را نداشت تا بپرسد "چی بیدار شد؟؟" چون ناگهان موجوداتی که فقط با آرامش به حباب چسبیده بودند شروع به چنگ انداختن و خراش دادن حباب کردند.

نور مشعل بیشتر شد و حباب با قدرت بیشتری بالا رفت.اقیانوس دچار هرج و مرج شده بود و حتی سطح آب هم در امان نبود.این را پسرها وقتی فهمیدند که موجودات را سوار بر قایق پوسیده دیدند که با شکستن آن نزدیک غرق شدن بودند.

لی آه دیگری کشید و حباب را در هوا معلق کرد.چشمانش را بست و رگه های صورتی موهایش بیشتر شد.حباب زخیم تر شد و آنها به صورت معلق در هوا پیش می رفتند.

ناگهان رعد و برق بسیار بزرگی بالای صخره های کنارشان به وجود آمد.نور به حدی زیاد بود که تمام سطح جزیره مشخص شد و پسرها توانستند آن را ببینند.مجسمه ای از یک هشت پای غول پیکر با چشمانی قرمز که خیره به آنها بود.همین طور سیل موجودات نگهبانش.

کمی که دور شدند لی نفس عمیقی کشید و با صدای آرامی شروع به صحبت کرد:«من با یه سحر بیهوشش کردم چون به هر حال اون پایین ترین سطحو بین هیولاها داره و یکم نسبت بهش قویم.بدنشو خراش دادم و فهمیدم که خونش راه گلدن نیست.اما وقتی تو آب بودیم بیدار شده بود.حتما بعد اون رعد و برق مجسمشو دیدین.مجسمه هر هیولایی روی جزیرشه.البته به خاطر تاریکی نمیشه دید»

جونگ کوک آب دهانش را به سختی قورت داد و با صدای آرامی گفت:«اگه نمیشه دید.....چجوری می فهمی کدوم هیولا تو کدوم جزیرس و اصلا جزیره ها کجان؟؟»

لی برگشت و کف حباب نشست.تهیونگ که ایستاده بود هم کارش را تکرار کرد و کنار جونگ کوک نشست.لی مشعلش را در وسطشان نگه داشت و مشعل خود به خود در هوا معلق شد.

سپس نگاهش را به تک تکشان دوخت و روی ژان کمی مکث کرد.نگاه ژان هم خیره به لی بود و وقتی لی شروع به صحبت کرد نگاهش تا روی لب هایش پایین آمد:«اول من یه سوال میپرسم.....شما می دونید روح درونی من چیه؟؟»

Night's Kids[Full]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt