Chapter 20-3: Pixies

288 93 43
                                    

چپتر 20 پارت 3: پریزادها

_دیوونه شدی؟؟

با صدای تمین برگشت و به چشمان نگرانش خیره شد.لبخند آرامش بخشی زد و گفت:«نه دیوونه نشدم.چرا همچین فکری کردی؟؟»

تمین با دستش روی پیشانی اش زد و با خودش عهد بست دیگر با یک ساحر همسفر نشود.حداقل نه با ایون وو.سپس دستش را برداشت و با حرص گفت:«برا چی گفتی ما پریزادارو می بریم؟؟این یه ماموریت چند هزار سالس که پری ها نتونستن انجامش بدن اون وقت ما دقیقا چه غلطی قراره بکنیم؟؟»

ایون وو با تعجب به عصبانیت تمین خیره شد و با سرزنش گفت:«اون جور که تو منو دعوا میکردی فکر کردم دیگه دستور ارباب رو کاملا حفظ شدی.چطور میتونی انقدر زود "ایون وو تو برمیگردی به قبیله و به جونگ سوک میگی که وسایل رو آماده کنه.باید زود دست به کار بشیم.تمین تو هم با ایون وو میری و وقتی اون کارش تموم شد میرید به دریاچه نقره ای و از پری ها کمک میگیرین.جیمین و یونگی حتما کمکتون میکنن.ایون وو اگه جیمین خواست پری زاد هارو به عنوان پیشکش بدی،برمیگردی و نامجون و سوکجین رو میبری.خودشون میدونن چیکار کنن." رو فراموش کنی؟؟ارباب به وضوح گفتن که نامجون و سوکجین آخرین پریزادها هستن.و اما در مورد حرفت که گفتی اونا چند هزار ساله نتونستن پیداش کنن. خب فقط بد شانس بودن.حقیقتش اینه که پری ها اصلا تو پیدا کردن چیزای مختلف خوب نیستن»و با چشم غره ای به تمین که شوکه نگاهش میکرد چرخید و راهش را ادامه داد.

تمین هم کمی سرش را خاراند.ظاهرا این چند روز که با ایون وو بود اثر کرده بود و خودش هم "خوش حواس" شده بود.به هر حال تقصیر خود ایون وو بود که این حرف را مدام تکرار میکرد.

تمین با این فکر خودش را آرام کرد و خواست جلو برود که ناگهان به جسم سخی خورد.با دستش سرش را گرفت و خواست چیزی را که سر راهش سبز شده را لعن و نفرین کند که با دو چشم درشت و پوزخندی تمسخر آمیز رو به رو شد.

با احساس حرکت دستی روی گودی کمرش فورا عقب رفت و مینهو تلاشی برای گرفتن گرگینه رو به رویش نکرد.ایون وو با تعجب به آن دو نگاه کرد و بعد کنجکاو گفت:«چی باعث شده جناب چوی اینجا باشن؟؟»

مینهو با دقت به اخم غلیظ تمین نگاه کرد و بعد رو به ایون وو گفت:« لطفا من رو مینهو صدا کنین.من به دستور پادشاه مین اینجام تا شمارو برای پیدا کردن و برگردوندن پریزادها همراهی کنم»

تکخند تمسخر آمیز تمین باعث شد بچرخد و این بار او کسی باشد که با اخم به تمین نگاه میکند.این پسر الان او و پادشاهش را مسخره کرده بود؟؟

تمین سرش را بالا آورد و آرام و شمرده گفت:«این....مطمئنا....به خاطر....اعتماد پادشاهتون نیست؟؟؟»

قبل از اینکه آن دو با هم درگیر شوند ایون وو دست تمین را گرفت و همانطور که به سمت خروجی جنگل می رفت گفت:«بهتر نیست که بحثتونو بذارین برای بعد؟؟؟»

Night's Kids[Full]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن