Chapter 19-5: Fourth World

267 93 73
                                    

چپتر 19 پارت 5: دنیای چهارم

_قارررررر....قوررررررر

لی عصبی بگشت و رو به تهیونگ با صدای بلندی گفت:«چرا صدا غورباقه در میاری؟؟»

تهیونگ ابرو بالا انداخت و گفت:«این صدا غورباقه نیست.این صدا شکم گرسنمه که میگه لی عزیز شاید تو ساحر باشی و گشنگی حالیت نشه و 365 روز سالو روزه باشی اما این صاحب بخت برگشته من و دوست پسرشو دوستِ دوست پسرش آدمن و گشنشونه.نمیشه یه لطفی بکنی و بزنی کنار؟؟»

لی آهی کشید و خودش را بابت فراموشکاریش سرزنش کرد.ظاهرا فقط چند دقیقه صحبت با آن لاک پشت این بلا را سرش آورده بود.اما بیشتر در زهنش خودش را سرزنش کرد که مسئولیت این ها را قبول کرده است.در تمام عمرش که کم هم نبود تا به حال انقدر حرص نخورده بود.

چشمانش را بست و با تمرکز سعی کرد نزدیک ترین گیاه خوراکی اطراف را پیدا کند.کمی بعد حباب سمت راست چرخید و تهیونگ لیسی به لب هایش زد.بالاخره قرار بود که شکم گرسنه اش را سیر کند.

ژان سرش را بالا آورد و آن سوی حباب را نگاه کرد.سیاهی....سیاهی.....و باز هم سیاهی.....تنها عنصر رنگی آسمان رعد و برق های بزرگ و پر سر و صدا بودند.بعد از این ساعت بالاخره گوش هایشان به این صدا عادت کرده بود و مثل قبل باعث نمیشد سر جایشان بپرند.

به جز برخورد با آن مرد سیاه پوش و آن محافظ ها چیز وحشتناکی ندیده بودند و این کمی باعث آرامشش بود.امیدوار بود تمام هیولاها مانند آن لاک پشت باشند.

_هعی اونجارو

با صدای جونگ کوک برگشت و به جزیره صخره ای رو به رویش نگاه کرد.حباب نزدیک و نزدیک تر میشد و ژان به سختی می توانست ساحل را ببیند.یک ساحل شنی!!

حباب روی شن قرار گرفت.همه بلند شدند و ایستادند.یکدفعه حباب ترکید و کفش هایشان شن ها را لمس کرد.تهیونگ یکدفعه روی زمین دراز کشید و با ذوق کودکانه ای گفت:«وای زمین جونممم.هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر دلتنگت بشم.از هر چی آب و دریا و اقیانوسه بدم میاد.همین که برگردم زمین دیگه به جون بابام غر نمیزنم ببرتم دریا.دیگه نامجون و سوکجین هیونگم اذیت نمی....اوه نه نمیتونم این قولو بدم.....اما قول میدم بیشتر و بیشتر به خاک اهمیت بدم و در راستای حفاظت از خاک بکوشم»

جونگ کوک با خنده و بقیه با تاسف به چرت و پرت گفتن های تهیونگ گوش میدادند.لی دستش را حرکت داد و سه حباب کوچک ظاهر شد.هر کدام را به یک نفر داد و سپس گفت:«این حباب مثل همونیه که توش بودیم فقط کوچیکتره.اگه یه موقع مشکلی پیش اومد فقط فکر کنین که حباب بزرگ میشه و بعدش شما میتونین سوارش شین.»

حباب ها که به اندازه یک توپ تنیس بود را در دست گرفتند و دنبال لی به راه افتادند.تهیونگ کمی فکر کرد و بعد پرسید:«میگما لی عزیز.این پری سنگی که گفتی واقعا از سنگه؟؟»

Night's Kids[Full]Where stories live. Discover now