Chapter 20-2: Pixies

311 91 29
                                    

چپتر 20 پارت 2: پریزادها

همین که به نزدیکی دریاچه نقره ای رسیدند نور سفید رنگی ناگهان ظاهر شد و باعث شد ایون وو چشمانش را سریع ببندد و تخته را پایین بیاورد.

در حال سقوط بودند اما ایون وو به سختی کنترل تخته را بدست گرفت و روی سطح سنگ های ریز و درشت سیاه رنگ ایستاد.تمین دوباره به غبار سیاه رنگ تبدیل شد و از زیر پای ایون وو بیرون آمد و شکل مادی به خودش گرفت.

لباس رسمی سایه ها را به تن داشت.یک پیراهن مشکی با سر شانه های طلایی به سبک لباس های پادشاهی انگلستان.

نگاهش را به ایون وو دوخت که با پیراهن و شلوار سفید ساده ای ایستاده بود و به دریاچه نقره ای نگاه میکرد و منتظر بود.دریاچه نقره ای فقط یک اصطلاح نبود بلکه واقعا یک دریاچه با آبی نقره ای رنگ و براق داشت انگار که از اکلیل پر شده بود.

شب بود و سکوت عجیبی جنگل را فرا گرفته بود.حتی صدای حرکت باد میان درختان هم نمی آمد و تمین و ایون وو فقط صدای نفس های خودشان را می شنیدند.

طولی نکشید که که مردی با لباس سفید و شلوار سیاه با دو بال سفید مقابلشان ظاهر شد.مرد پوستی نسبتا برنزه و چشمان درشت قهوه ای و نگاهی تیز داشت.نگاهش با دقت سر تا پایشان را از نظر گذراند.با دیدن لباس تمین اخمی کرد و ناراضی دماغش را چین داد.تمین به خوبی دلیل این نا رضایتی را می دانست.اگر او یک گرگ و از نژاد شیاطین بود این مرد یک جغد و از نژاد فرشتگان بود.طبیعی بود که خودش را برتر بداند و از تمین بیزار باشد.به هر حال تمین حتی بین گرگینه ها و یا سایه ها هم جایگاهی نداشت.پس فقط بی تفاوت به بال های سفید مرد نگاه کرد.نرم به نظر می رسیدند.نرم و خوش مزه.

سرش را تکان داد تا افکار گرگ درونش را دور کند و به لب های درشت مرد که تکان می خوردند و با ایون وو حرف می زدند نگاه کرد:«من چوی مینهو ام.شما باید یک ساحر باشید پس چرا می خواستید بی اجازه وارد مرزهای ما بشید؟؟؟»

تمین از لحن با ادب مردی که مینهو نام داشت نیشخندی زد اما ایون وو با نهایت مهربانی لبخندی زد و گفت:«درسته اما ما قصد نداشتیم بی اجازه وارد بشیم جناب چوی.من چا ایون وو دستیار ارباب ساحران ژانگ ییشینگ هستم.بنا به دستور اربابم اومدم تا خبر مهم و محرمانه ای رو به جناب مین و جناب پارک برسونم.این هم دوستم جناب لی هستن.»

تمین با معرفی ایون وو سرش را خم کرد. سرش را بلند کرد و به چشمان درشت پسر رو به رویش که همچنان با شک نگاهش میکرد خیره شد.

در نهایت مینهو سری تکان داد و گفت:«دنبالم بیاین»

تمین و ایون وو بعد از نیم نگاهی که بهم انداختند پشت سر مینهو راه افتادند.مینهو با دستش بادی به وجود آورد و آب کنار رفت و پل چوبی ای زیرش نمایان شد.

Night's Kids[Full]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora