اگه از اوه سهون میپرسیدن یکی از بدترین اتفاقات دنیا چیه، قطعا جوابش یه جمله بود:
+ گیر افتادن دست عوضی ترین و هورنی ترین پسر جهان که جدای از گندکاریاش، تو هنوز عاشقشی!
سهون اون روز رو خیلی زیبا شروع کرد. یه ماه بود که با جونگین کات کرده و به زندگی نرمالش برگشته بود. البته این دیدگاه سهون بود و روز به روز وضعیتش بدتر میشد ولی همچنان به خودش امیدواری میداد که همه چیز درست میشه. اعماق وجود سهون میدونست که به کیم جونگین نیاز داره. به اینکه صبح ها بین بازوهای شکلاتیش از خواب بیدار شه، باسنش چپ و راست زیر نیشگونای جونگین کبود شه و اینقدر سر به سرش بذاره که با هم رد بدن و توی یه روز بارونی برن و توی خیابون فریاد بزنن که چقدر همدیگه رو دوست دارن و با هم به همه اونایی که عجیب نگاهشون میکنن فاک نشون بدن!
سهون توی نقطه به نقطه خونه کوچیکش با جونگین خاطره داشت، از روی تخت بگیر تا آشپزخونه، میز وسط پذیرایی تا روی کاناپه ها و حتی دم در! راجع به حموم و وانش حرفی نداشت که بزنه و جونگین عاشق پوزیشنای مختلف روی میز آشپزخونه بود!آهی کشید و برای خودش توی ماگ خرسی ای که متعلق به جونگین بود قهوه درست کرد. روی کاناپه نشست و کلاه هودی خرسی ای که جونگین براش خریده بود رو روی سرش گذاشت و کوسنی که روش عکس خرس بود رو بغل کرد و به این فکر میکرد که جونگین تا الان با چند نفر خوابیده یا داره چیکار میکنه. کجا میره و با کیا میگرده. قهوش تموم شد و خودش رو جمع کرد. لبخند زورکی ای زد و به طرف اتاق رفت. توی یه ارایشگاه مردونه کار میکرد و جونگین رو هم همونجا وقتی که درخواست مدل اندرکات رو برای موهای خاکستریش داشت، دیده بود.
یادش میاد که جونگین اون موقع خیلی بهش نگاه میکرد و وقتی که بهش نزدیک میشد، نفسهای عمیق میکشید. سهون به عنوان یه ارایشگر بهش نزدیک میشد تا موهاش رو کوتاه کنه اما فقط یه جمله رو ازش شنید:
- یه روز لباتو اینقدر میبوسم که به خون بیوفتن.
سهون اول شوکه شد و بعدش خندید اما کمتر از یه هفته بعد که به کاپوت فراری کیم جونگین چسبیده بود و سخت بوسیده میشد، فهمید که اون مرد با کسی شوخی نداره.
تیشرت مشکی ای که با جونگین ست خریده بودن و پشتش حرف J نوشته شده بود رو پوشید و شلوار هم رنگش رو انتخاب کرد. ادکلنی که جونگین براش خریده بود رو به گردن و مچ دستاش زد و موهاشو همونطور که جونگین دوست داشت روی پیشونیش ریخت. کت فیک چرمی شو تنش کرد و ساعتی که هدیه دومین سالگردشون بود رو دور مچش انداخت.
متاسفانه بوت مشکی ای که دم در خونش بود رو هم جونگین خریده بود. همه زندگیش بوی جونگین رو میداد و باعث میشد که دلش بخواد تمام شو آتیش بزنه.
از خونه خارج شد و به طرف ایستگاه اتوبوس رفت. روی یکی از صندلی ها نشست و منتظر موند. همیشه جونگین میرسوندش یا با هم پیاده سر کار میرفتن ولی الان اون نبود. بعد از کات کردنشون با عصبانیت رفت و تنهاش گذاشت. سهون نمیخواست بهش فکر کنه. ادمایی که میخوان برن رو باید رها کرد، اون نمیتونست جونگین رو بزور برای خودش داشته باشه.
YOU ARE READING
Shots
Fanfictionاین بوک شامل شاتهاییه که بصورت رندوم مینویسم. کاپلها و ژانراش متفاوتن و امیدوارم دوسش داشته باشید. ووت و کامنت فراموش نشه و انرژیاتونو از من دریغ نکنید.💕 ممنونم، سئوهو.