Shot 14

419 65 2
                                    

چانیول سعی میکنه توی تاریکی و از بین خزه ها، نوشته روی تابلوی زنگ زده رو بخونه:

” جاده ویلامین و شین “

کوتاه ترین راه رسیدن به کلبه ای که همسرش بیون بکهیون توش منتظرشه، عبور از این جادست.
جاده ای تسخیر شده که با توجه به شایعات کسی ازش زنده بیرون نرفته. انتهای این جاده توی تاریکی غرق شده و دو طرفش درختهای بزرگی وجود دارن. مردم میگن صدای جیغ ارواحی که توی این جاده سرگردونن، گوش هر انسانی رو به خون میندازه و زمینِ پر از اهکش، هر چیزی رو حل میکنه...

البته چانیول به این خرافات اهمیت نمیده و قصد داره از سریع ترین راه خودش رو به بکهیون برسونه. تایم تعطیلات به پایان رسیده و اونها باید به خونه شون برگردن.
پاش رو روی پدال گاز پاترول دودی رنگش فشار میده و وارد جاده ویلامین و شین میشه.
همه چیز عادیه
چانیول داره رانندگی میکنه و چراغهای جلوی پاترولش دید مناسبی رو براش فراهم کردن. درحال گوش دادن به اهنگ قدیمی ایه که از ضبط ماشینش پخش میشه و سعی داره با خواب مبارزه کنه.
کمی به جلو خم میشه تا بطری اب رو از داخل داشبورد برداره که چیزی رو توی جاده میبینه.
فورا ترمز میکنه و گرد و خاک همه جا پخش میشه. چانیول چشمهاش رو ریز و روی چیزی که توی جاده میبینه زوم میکنه.
پسری سفید پوش با پاهای برهنه که خیلی خیلی شبیه بکهیونِ خودشه اونجا ایستاده!
چانیول اخم میکنه و اون پسر برمیگرده. صورتش ناواضحه و ضربان قلب چانیول سرعت میگیره. قسمت پایینی لباس بلند و سفیدش پاره پارست و توی اون تاریکی به تنهایی ایستاده.
چانیول فورا هر چهار تا در پاترول رو قفل میکنه و شیشه هارو بالا میکشه.
به دنبال دردسر نیست و مدام ” چیزی نیست، اتفاق خاصی نیوفتاده، احتمالا یه توهمه... “ رو با خودش زمزمه میکنه.
فضای پاترول گرم میشه و چانیول با همه انگشتهاش فرمون رو محکم میگیره تا عرق کردن کف دستش باعث تصادف نشه.
جراتش رو جمع میکنه و بوق میزنه تا اون پسر کنار بره اما اتفاقی نمیوفته. چانیول مضطربه و ترسیده.
نکنه شایعه ها راجع به جاده صحت دارن؟!
یه بار از خود بکهیون شنید که این جاده خیلی خطرناکه و هر کی واردش شده به طرز ناجوری تصادف کرده و جسدش گم شده.
زانوهاش میلرزن ولی پدال گاز رو فشار میده و همزمان بوق میزنه. اون پسر به طرز ناباورانه ای شبیه بکهیونه و چانیول لحظه به لحظه نزدیکتر میشه. پسرک کنار میکشه و چانیول میتونه پاهاش زخمی و سیاهش رو ببینه.
پسر دستش رو بالا میبره و چانیول ترمز میکنه. قلبش توی گلوش میتپه و پسر به شیشه سمت شاگرد نزدیک میشه و دستش رو روش میذاره.
یا مسیح اون انگار برادر دوقلوی بکهیونه!!!!
چانیول داره عقلش رو از دست میده و نمیخواد شیشه رو پایین بکشه. پسرک سفید پوش با پوستی همچون جنازه و چشمهایی گود افتاده صورتش رو به شیشه ماشین میچسبونه و میخنده. چانیول از جا میپره و دنده رو عوض میکنه تا از اونجا محو بشه. لبهای پسرک تکون نمیخورن اما چانیول صداش رو میشنوه:

” منم با خودت ببر، چانیولا... “

فقط بکهیونِ خودشه که اون رو اینطوری صدا میزنه و چانیول قراره قبض روح بشه. عقلش توی جهنم قدم میزنه و فورا گاز میده. پاترول از جاش کنده میشه و چانیول میخواد از شدت ترس فریاد بزنه.
احساس میکنه که داره میسوزه و وقتی از آینه ماشین به جاده نگاه میکنه، اون پسر رو میبینه که داره دنبالش میدوه!
همه خدایان رو صدا میزنه و فاکی به این وضعیت رعب اور میفرسته. این چه موقعیتیه؟
ساعت ۲ صبحه و اون جاده از اخرین طبقه جهنم هم تاریک تره و یه شبح سفید پوش دنبالش میکنه؟! چند بار چشمهای لعنتیش رو میماله و دوباره از داخل اینه جاده رو چک میکنه.
اون پسر داره دنبالش میدوه و همزمان صدایی گوشهای ترسیده چانیول رو پر میکنه:

” هی چانیولا، چرا فرار میکنی من که اینجام. “

چانیول فورا برمیگرده و سر پسرک رو روی صندلی پشتی ماشین پیدا میکنه که بهش زل زده و میخنده!
وحشیانه فرمون رو میچرخونه و نعره میکشه. اینجا اخرشه و چانیول نمیدونه که کی قراره از خواب بیدار شه.

” چانیولا... “

نمیتونه به هیچ جایی جز جاده نگاه کنه. نمیخواد تصادف کنه. بکهیون توی کلبه منتظرشه. این عادلانه نیست اما همه چیز طبق خیالات اون پیش نمیره. فرمون قفل میکنه و چانیول نگاهش رو به طرف پایین سوق میده. یک جفت دست سفید قسمت پایینی فرمون رو گرفتن و چانیول هر چی زور میزنه نمیتونه. صدای ناله و شیون نامشخصی از ضبط ماشینش پخش میشه. با چشمهایی خیس سرش رو برمیگردونه و جسم بی سر اون پسر رو میبینه که روی صندلی شاگرد نشسته و فرمون رو چسبیده. صدای خنده هاش توی فضای پاترول میپیچن و چانیول فریاد میزنه. خودش رو به صندلی میکوبه، پاترول از جاده خارج میشه و مستقیم به یکی از درختهایی که تنه قطوری داره برخورد میکنه...

از خواب میپره.
چشمهاش رو باز میکنه و میفهمه که توی پاترول خوابش برده. یه چرت کوتاه و مملو از کابوس؟ نفس راحتی میکشه چون همه اون اتفاقات نفرین شده خواب بودن. به بیرون نگاه میکنه و میبینه که ورودی ” جاده ویلامین و شین “ ایستاده. نوشته روی تابلو رو میخونه. وحشت زده چشمهاش رو میماله و میخواد فرمون رو برای برگشتن بچرخونه که تقه ای به شیشه ماشین میخوره. سرش رو با رعب برمیگردونه و بکهیون رو پشت شیشه میبینه:

” چانیولا، میای با هم از این جاده به خونه بریم؟! “

ShotsWhere stories live. Discover now