اول از همه انگشت مبارکتونو روی اون ستاره بزنین خستگیم در بره :')))))))
~~~~~~~~
اوه...مرسی پی فنگ...مردایی مثل تاین هرگز برنمیگردن و به کسی که تازه وارد شده بود نگاه کنن*داشت از فضولی میترکید حقیقتا '-'*
ووهااااا نیگااا سروات با سه تا از مربی های همکارش اومده بود
-برگااام اومدن نزدیک ما نشستنننن...جیییغ!!
یکی از ارشدای هم کد من با ذوق بازومو محکم فشار داد!!!
خدایا...ارشد عزیزم تو همین الانش یه دوست پسر داری...هوووف محض رضای خدااا
سروات روی صندلی ای نزدیک بهم نشست...بعدم برگشت و یه نگاه عوضیانه بهم کرد
-هرچی دوست دارررین بخورین همش به حساب من!
صداشون آروم بود...ولی باز میتونستم واضح بشنومشون
نمیدونم این ارشدا کین ولی همشون لباسای رسمی پوشیده بودن...حتی بعضیاشون کروات هم بسته بودن '-'
-هرچی دوست دارین سفارش بدین من مشکلی ندارم میتونم هرچیزی بخورم
لعنت بهش...حالا الان مظلوم بازی در میاری؟؟
-اووو این خیلی خوبه سروات...تو بدغذا نیستی ^-^
آره خیلییی خوبه :/
غذاهاشون رو سفارش دادن...یه لرز ریزی توی دستام پیچیده...سروات کنارم نشسته بود...بقیه داشتن نگاهش میکردن...
-غذاها کافیه؟
با صدای یهویی یکی از ارشدام شوکه شدم...
-بله...بیاین شروع کنیم!
با خنده جوابشودادم
-نه خیرررر..نکنه سنت مون رو فراموش کردی؟!
-اوه بله...یادم رفته بود درسته!
حقیقتش فراموش نکرده بودم...از قصر بحث رو عوض کرده بودم ولی نشد ازش در برم...!
-خب پس برو...
بلند شدم و روبروشون قرار گرفتم...به مردی که کنارم نشسته بود خیره شدم...حس میکردم گونه هام عین دخترای کوچیک سرخ شده بود...برای چی امروز باید این اتفاق میوفتاد؟
سروات و گروهش "شیرهای سفید" اینجا بودن...حتی فن هاش هم بیرون رستوران داشتن نگاه میکردن..
-تاین...شروع کن دیگه..
-اوه..باشه
نفس عمیق کشیدم..
-.....
-ساوادیییی کاااااب...اسم من تاینه...یه پسر خیییلی شیککک...خیلی کیوتم...خیلی هم جذابم..میتونم تاپ باشم اما باتم هم خوبه..هاهاهاها! >~<
وقتی دیدم حرفام به تنهایی کافی نیست کارای خنده دار هم کردم...
در حالی که با دستام باسنمو گرفته بودم مثه یه آدم منحرف رفتار کردم...
YOU ARE READING
👬🏻2GETHER PERSIAN NOVEL👬🏻
Fanfictionترجمه فارسی رمانه یکی از بهترین سریالای بی ال . . 2Gether 😍 | توگدر *تشویق حضار* خلاصه که اولین کار ماست راضی باشین ازمون ووت یادتون نره خوشگلا🥳