تو فقط میدونی چه جوری عشق بورزی. تو هیچ وقت دوست داشته نشدی .
نو فقط میدونی چه جوری همه وجودت رو به کسی بدی ولی هیچ وقت چیزی از کسی دریافت نکردی.
تو فقط بلدی ببخشی ، هیچ کس تو رو نبخشیده.
اما یه بار دیگه ...میتونی دوباره منو دوست داشته باشی؟
یه با...
Rất tiếc! Hình ảnh này không tuân theo hướng dẫn nội dung. Để tiếp tục đăng tải, vui lòng xóa hoặc tải lên một hình ảnh khác.
.~𝒸𝒽𝒶𝓅𝓉ℯ𝓇 𝓈𝒾𝓍.~ تهیونگ خونه مین ها رو ترک کرد و سمت ماشینش حرکت کرد و به آرومی سمت خونه خودش روند. گوشی اش مدام زنگ میخورد و هر موقعه آیدی رو چک میکرد و با اسم جنی رو به رو میشد بیخیال به راهش ادامه میداد. با عصبانیت گوشیش رو خاموش کرد و وارد خونه اشون شد. خونه؟ کیو داشت گول میزد؟ زحمت روشن کردن چراغ ها رو به خودش نداد و از پله ها بالا رفت. اینجا سرد و بی روح بود وقتی جانگکوک نبود. خونه معنی خونه رو نمیداد وقتی جانگکوک توش نبود تا با لبخند بزرگش بهت خوش آمد بگه. همه چی بی معنی بود وقتی خرگوشکش پیشش نبود. تهیونگ نمیدونست باید چی کار کنه . چی جوری زندگی میکرد؟ اون نمی دونست بدون جانگکوک چی کار باید بکنه ولی اون جنی رو داشت نه؟ اون کسی بود که قرار بود به زودی همسرش بشه. اون قرار بود خونه باشه و وقتی اومد بهش خوش آمد بگه درسته؟ شاید براش غذا هم درست میکرد؟ و البته باهاش س*س داشته باشه این چیزایی بود که به خاطرش ازدواج میکردن دیگه؟ یه خدمتکار رایگان و یه همخواب راحت وقتی بهش نیاز داشتن(توجه کنید که تهیونگ گیج نسبت به احساساتش و اینجا یه فرد مغروره ) تهیونگ به خاطر افکارش اخم کرد و با خودش گفت واقعا به خاطر همینه؟ پس چرا هیچوقت کنار جانگکوک همچین فکری و حسی نداشت؟ گره ابرو هاش بیشتر شد؛ اون و جانگکوک فقط دوست بودن....فقط دوست... صدای آشنا و عاجزانه ایی تو گوشش پیچید که می گفت: من دوست دارم، من خیلی دوست دارم... و باعث شد چشماش رو محکم روی هم فشار بده و میخ جلوی در اتاقش بایسته. زیر چشمی به در بسته اتاق جانگکوک نگاه کرد و پاهاش بدون پیروی از مغزش شروع به حرکت کردن و چند ثانیه بعد تهیونگ خودش رو وسط اتاق جانگکوک پیدا کرد. اتاق مثه همیشه شلوغ و نامرتب بود و بدون ذره ایی توجه ، تهیونگ از شر لباساش خلاص شد و سمت تخت جانگکوک رفت و روش دراز کشید و بدن سردش رو با پتو های کلفت جانگکوک پوشاند. جانگکوک همیشه آخر شب سردش میشد و به خاطر همین بود که با چندتا پتو اضافه می خوابید. بالشت جانگکوک رو تو بغل گرفت و بینی اش رو تویه جسم نرم فرو کرد و نفس های عمیقی می کشید تا ریه هاش رو از رایحه خوشبو جانگکوک پر کنه. این کار درستی بود؟ یعنی گرسنه بود؟ یا شایدم مریض ؟ البته میخورد یکم مریض باشه....دقیقا داشت چه غلطی میکرد؟ اون مین دیوونه نمی تونست مراقب جانگکوک باشه. فقط تهیونگ میدونست که جانگکوک به چه چیزی نیاز داره. فقط تهیونگ میدونست هر نگاه جانگکوک چه معنی میده. فقط تهیونگ میدونست پشت هر رفتاری که جانگکوک از خوش نشون میداد چه خبره. احمق! جانگکوک احمق! نمی تونست ببینه که تهیونگ تو زندگی بهش محتاجه؟ هیچی مهم نبود وقتی جانگکوک رو داشت. تهیونگ پلکی زد وقتی حس کرد دیدش داره تار میشه و بغضی راه گلوش رو بسته. از حال زار خودش به خودش لرزید. چند ساله اش بود ، بچه نبود که بخواد گریه کنه! جانگکوک احمق ! همه اش تقصیر اونه. مغزش تو تکاپو بود و بد و بیراه به جانگکوک میگفت و همونطوری که با خودش مشغول بود، بالشت رو بیشتر به خودش فشار میداد و قبل از اینکه متوجه بشه خوابش برده بود. **************************************** نادیا لبخندی به دوتا پسر هفت ساله جلوش زد و بهشون کاپ کیک داد: بفرمایید گل پسرا. جانگکوک با خوشحالی کاپ کیک رو قبول کرد: مرسی خاله جونم نادیا لبخند مهربونی به جانگکوک زد. جانگکوک تک پسر دوست صمیمی اش بود که یه پسر سرزنده و مثه پرتو های خورشید گرم بود دقیقا برعکس پسرش تهیونگ که مغرور و سرد بود. تهیونگ به خودش رفته بود، لاغر و قدبلندتر از جانگکوک. جانگکوک نسبت به هم سن و سالاش کوتاه و تپلی بود ولی نادیا فکر میکرد که اون بیش از اندازه بامزه و تو دل برو بود. نادیا با همون لبخند لپ های گرد جانگکوک رو بوسید: خواهش میکنم خرگوش کوچولو. دستای همو بگیرید و ول نکنید باشه؟ جانگکوک سرش رو تند تند تکون داد و مخالفتی نکرد وقتی تهیونگ دستای کوچولوش رو توی دستش گرفت و اونو سمت خروجی خونه کیم ها کشید. خانواده جئون دقیقا خونه رو به روی اشون زندگی میکردن و هر روز جانگکوک میومد خونه اشون تا باهم به مدرسه ابتدایی شون برن. جانگکوک کاغذ دور کیک کوچیک رو کند و همه اش رو توی دهنش چپوند . تهیونگ ساکت بود و همونجوری که راه میرفتن منتظر این بود که جانگکوک کیک خوردنش تموم شه تا کیک خودش رو هم بهش بده چون میدونست که چه قدر جانگکوک اون شیرینی های کوچولو رو دوست داره. جانگکوک گازی به کیک تهیونگ زد: مامانی ته ته خیلی خوب کیک درست میکنه. تهیونگ سرش رو تکون داد: فقط بعضی وقتا زیادی شیرینن جانگکوک هم سری سرش رو بالا و پایین کرد: ولی ته ته کاپ کیک های تابستونی رو دوست داره! اونایی که با آلوسیاه درست میشن. تهیونگ با لبخند کمرنگی حرف پسر مو خرمایی رو تایید کرد. خیلی طولی نکشید که به مدرسه برسن. باهم سمت کلاسشون رفتن و کنارهم تویه نیمکت نشستن. جانگکوک بلافاصله دفترش و مداد های رنگارنگ اش رو روی میز گذاشت و تهیونگ هم کتابی از کیفش درآورد و جلوش گذاشت. این روزا داشتن یاد میگرفتن که چه جوری بخوانن و بنویسن. کلاس پر از دانش اموز بود که بعضی هاشون می خندیدن، گریه میکردن، باهم حرف میزدن یا داد و بیداد میکردن. جانگکوک و تهیونگ خیلی با بقیه ارتباط نمیگرفتن. اونا همدیگه رو داشتن دیگه چه نیاز به بقیه بود؟ با ورود معلمشون سر و صدا خوابید و معلمشون با لبخندی : صبح بخیر بچه ها تمام کلاس اولی ها یکصدا: صبح بخیر ایروکا به بچه هاش لبخندی زد و شروع کرد به صبحت کردن راجب کارایی که امروز باید انجام میدادن و درس هایی که باید یاد میگرفتن. جانگکوک اخم نمکی کرد و داشت با نوشتن دست و پنجه نرم میکرد؛ به دلایلی که معلوم نبود جانگکوک تو نوشتن از بقیه بدتر بود. بعد از چند دقیقه با خوشحالی مدادش رو روی میز کوبید: ته ته ، کوکی اسم ته ته رو نوشت! تهیونگ به دفتر جانگکوک نگاه کرد و لبخندی گوشه لبش جا خشک کرد و با ملایمت: بانی، تو نوشتی تهونگ نه تهیونگ. جانگکوک به دست خط خرچنگ قورباغه ایش نگاه کرد و با کرد لباش رو برچید و تیله های آبی رنگش غمگین شدن: ک..کوکی نمی تونه بنویسه. چشمای به رنگ شب تهیونگ نرم شدن و بوسه ایی روی چشمای جانگکوک نشوند و مداد رو دستش داد و دستش رو دور دست کپل جانگکوک پیچید و اسمش رو به درستی نوشت: دیدی چه جوری نوشتمش ؟ جانگکوک با خوشحالی سر تکون داد و تهیونگ ادامه داد: تو خونه بیشتر روش کار میکنیم باشه؟ مادر جانگکوک ، هیولین تویه کتابفروشی کار میکرد و تا وقتی که از سرکار برگرده، جانگکوک پیش تهیونگ اینا می موند. جانگکوک لبخندی زد و بوسه ایی به گونه سفید و بی رنگ تهیونگ زد: اوکی! اینم بوس تشکر تهیونگ سرش رو تکون داد و گونه هاش به شدت سرخ شدن. جانگکوک همیشه اونو می بوسید حالا چه با دلیل چه بی دلیل . آروم گونه اش رو پاک کرد تا سرخی اش رو از بین ببره و برگشت سراغ خواندن کتابش. وقتی زنگ تفریح خورد جانگکوک با خوشحالی هینی کشید: ته ته بریم بازی کنیم؟ تهیونگ بلند شد و سرش رو تکون داد: باشه بانی جانگکوک هم پشت سرش بلند شد و با دو از کلاس بیرون رفت. تهیونگ کتابش رو برداشت و سلانه سلانه دنبال دوستش رفت. اون کتابی که دستش بود رو از قفسه های کتابخونه نامجون کش رفته بود؛ کتاب داداش بزرگه بود و تهیونگ با غرور و سینه باد کرده از افتخار به خودش خوشحال بود که میتونست همچین کتابی رو بخونه. وقتی به حیاط رسید که جانگکوک همراه بقیه بچه ها درحال دویدن به این ور و اونور بود. تهیونگ گوشه ایی از حیاط نشست و ازجایی که کتابش مونده بود شروع به خواندن کرد. با اینکه بعضی از کلمات و جمله ها رو نمی فهمید اما اصرار داشت که همه کتاب رو بدون جا انداختن کلمه ایی بخونه. پلکی زد و سرش رو بلند کرد وقتی صدای گریه بلندی رو شنید. نفسش یه لحظه رفت و کتاب از دستش افتاد ؛ به سرعت سمت وسط حیاط جایی که صدای گریه میومد رفت و بچه ها رو کنار زد تا به جانگکوک برسه. جانگکوک با صورت روی زمین افتاده بود و از ته دل داشت گریه میکرد. کنار پسر کوچولو مو خرمایی زانو زد: جانگکوک، جانگکوکی... کمکش کرد بشینه. کف دستش خراشیده و خونی بود و قسمت پارچه زانوهای شلوارش تیره تر از بقیه ی جاهای شلوار بود و معلوم بود که زانو هاش هم خراشیده و زخمی شدن. جانگکوک هقی زد: ت...تهیونگی ، کوکی دردش گرفته تهیونگ باشه ایی زمزمه کرد و پشت به جانگکوک نشست تا جانگکوک روی کولش بیاد و بعدش دستش رو دور مچ پاهاش محکم کرد تا جانگکوک رو نندازه و به سمت بهداری مدرسه رفت. جانگکوک فین فینی کرد و آروم نخودی خندید: ته ته به کوکی کوله سواری میده؟ تهیونگ نگران تر از این حرفا بود که بخواد حرف بزنه و فقط برای تایید حرف خرگوشک سرش رو تکون داد و مسیرش رو ادامه داد تا به بهداری رسیدن. پرستار مدرسه زن جوونی بود که با دیدنشون سریع سمتشون رفت و جانگکوک رو از تهیونگ گرفت و روی تخت گذاشت و یه چند دقیقه بعد با جعبه کمک های اولیه برگشت تا به زخم های کوچیک جانگکوک برسه و کارش که تموم شد دوتا پسر رو تنها گذاشت. تهیونگ اشکای جانگکوک رو پاک کرد و خم شد و لبای برچیده و لرزون جانگکوک رو بوسید. تیله های آبی جانگکوک گرد شدن و با صورتی سرخ به تهیونگ نگاه کرد و تهیونگ پچ زد: بوس خوب شدن بود لبای جانگکوک به لبخند باز شد و سرش رو با خوشحالی تکون داد. **************************************** تهیونگ با زمزمه بلندی: بانی! خدا لعنتت کنه ، بانی! صدای هیسی از نا کجا اومد: خفه شو بابا! و چند دقیقه بعدش تهیونگ، جانگکوک رو دید که پاورچین پاورچین داشت از خونه اشون بیرون میومد. مامان و باباش خواب بودن و جانگکوک نمیخواست اونا رو بیدار کنه. جانگکوک با لبخندی جلوی بهترین دوستش ایستاد: دیدی که اومدم عوضی. تهیونگ هم ناخواسته جواب لبخندش رو با لبخند داد: بیا زود باش سمت خونه خودشون حرکت کرد و جانگکوک هم مثه جوجه اردک دنبالش رفت. دوتا پسر چهارده ساله سمت حیاطی که پشت خونه تهیونگ بود رفتن و تهیونگ واسه چند لحظه جانگکوک رو تنها گذاشت و جانگکوک روی چمن ها چنبره زد و منتظر تهیونگ شد تا برگرده. تهیونگ با یه کیسه پلاستیکی بزرگ و کتری برقی برگشت و کنار جانگکوک نشست : رژیمت چطور میگذره؟ کیسه رو مابینشون گذاشت و جانگکوک به سرعت از توش کاپ نودلی درآورد و تهیونگ روش آب جوش ریخت و جانگکوک تا آماده شدن سه چهار دقیقه ایی رامن نالید: خیلی گشنمه. و با آماده شدن رامن با ولع شروع به خوردن و هورت کشیدن نودلا شد. جانگکوک هنوزم نسبت به خودش و بقیه پسرا هم سنشون کوتاه بود و با اینکه دیگه تپلی بچگی رو نداشت اما شکم تخت و شش تیکه ای هم نداشت اون سفید بو و شکم گرد کوچیکی داشت که فقط موقعه نشستن معلوم میشد و نسبتا باسن گردی داشت و پاهای خوش تراش . هیولین از این موضوع خیلی خوشحال نبود و می ترسید که جانگکوک قد کوتاه بمونه و بدنش هم عضله ایی بهم نزنه و بهمین خاطر جانگکوک رو پیش یه متخصص تغذیه برده بود و برنامه سخت غذایی رو بهش داده بودن . شاید این رژیما سالم بودن ولی واسه جانگکوک زیادی سنگین و سخت بود. تهیونگ هیچ عیبی تو ظاهر جانگکوک واقعا نمیدید و اصلا خوشش نمیومد که جانگکوک تو این سن و با زور و اجبار باید رژیم میگرفت. همینطور دیدن جانگکوکی که گرسنه بود با روح و روانش بازی میکرد؛ به خاطر همین اون شب ها به هر ترفندی بود جانگکوک رو از خونه اشون بیرون میکشید و بهش هر چیزی دلش میخواست میداد تا بخوره. جانگکوک آهی کشید : من هیچوقت نمی تونم وزن کم کنم. تهیونگ با ملایمت : کوک ما رو که کارخونه نساخته اینو که خودتم میدونی. میدونی که یه سری ها لاغرتر و یه سری ها یکم تپل ترن. به نظر من که اصلا مهم نیست که کی چاق کی لاغر و درضمن تو اضافه وزن نداری بانی احمق تو فقط قد کوتاهی و به خاطر اونه که هم فکر میکنن گرد و قلمبه ایی بعدشم ما که داریم بسکتبال بازی میکنیم و خواه نا خواه قدت بلند میشه و این مشکلم حل میشه. جانگکوک با امید بچگانه: من قد میکشم؟ تهیونگ با اعتماد به نفسی سر تکون داد: معلومه که قد می کشی. اینقدر قدت بلند میشه که وقتی من بخوام باهات حرف بزنم باید کلی سرمو بلند کنم ولی هنوزم بهت نرسیدم. جانگکوک خندید و خودش رو تو آغوش باز تهیونگ انداخت: عوضی من خیلی خوش شانسم که تو رو دارم. تهیونگ حصار دستش رو دور کمر جانگکوک محکم تر کرد و با لبخندی که بیشتر به پوزخند بود: البته که بایدم شاکر خدا باشی که منو بهت داده. جانگکوک اخم نمکی کرد و آروم تویه سینه تهیونگ زد: هی دیگه بچه پررو نشو عوضی تهیونگ خندید و جانگکوک رو مجبور کرد تا کنارش رو چمن ها دراز بکشه و تو سکوت ستاره ها رو تماشا کنن. جانگکوک اولین کسی بود که سکوت رو شکست: ما قرار همیشه باهم باشیم مگه نه؟ تهیونگ بدون اینکه چشماش رو از ستاره ها برداره: آره عزیزم. جانگکوک با لحنی که انگار قانع نشده بود: نه منظورم واقعنی بود! تهیونگ برگشت و به تیله های محشر و خاص جانگکوک نگاه کرد: بانی ، چند وقته که همدیگه رو می شناسیم؟ جانگکوک لبخند آرومی زد: فکر کنم از وقتی به دنیا اومدم. تهیونگ سرش رو تکون داد: دقیقا، همون اول که دیدمت فهمیدم که تو یه بانی احمقی جانگکوک سرخ شد: هی! تو اون موقعه فقط چهار ماهت بود عوضی! تهیونگ لبخند کمرنگی زد و دوباره تکرار کرد: بار اول که دیدمت میدونستم که تو یه بانی احمقی ولی ؛ من فکر میکردم که تو یه بانی کیوت و احمقی و از همه مهم تر بانی احمق من بودی. چشمای جانگکوک گشاد شد و گونه های سرخش، قرمز تر شدن و با لکنت: ع...عوضی! تهیونگ پوزخندی زد و موهای جانگکوک رو بهم ریخت و بلند شد: بهتره بریم بخوابیم چون اگه یکم دیر تر بخوابیم صبح نمی تونی بیدار شی . جانگکوک سرش رو تکون داد و بلند شد و باهم از شر مدارک جرم که همون خوراکی های ناسالم بود خلاص شدن و باهم خداحافظی کردن و هر کدوم سمت خونه خودشون رفتن تا بخوابن. روز بعدش تهیونگ یه ماموریت مهم داشت و به خاطر همین زودتر از مدرسه برگشته بود و شانس آورده بود که جانگکوک سرگرم فعالیت های کلاب عکاسی مدرسه بود. در خونه رو باز کرد و کوله اش رو روی زمین گذاشت: مامان؟ نادیا از اتاق با یه کیف کوچیک بیرون اومد : اینجام عزیزم تهیونگ کلید خونه جئون ها رو برداشت و با تک ابروی بالا پریده : اینا تمام چیزایی که لازم داریم؟ نادیا لبخند مطمئنی تحویلش داد و باهم از خونه بیرون اومدن: نگران نباش ته و سمت خونه رو به رویی رفتن و تهیونگ قفل در رو باز کرد. از خدا ممنون بود که مادرشون باهم دوست بودن و اینقدر صمیمی بودن که حتی کلید خونه های همدیگه رو داشتن که اگه یه اتفاقی افتاد بتونن سریع خودشون رو بهم برسونن. کفشاشون رو دراوردن و باهم سمت اتاق جانگکوک که طبقه بالا بود رفتن و طبق معمول اتاق نبود که کمد آقای هوپی بود بس که شلوغ و بهم ریخته بود. دیوارا نارنجی پرتقالی بود و رو تختی جانگکوک هم یه چیزی ما بین نارنجی و سفید بود و دیوارا اتاقش از کارای هنرمندانی مورد علاقه اش پر شده بود؛ کلی هم عکس خودش و جانگکوک به چشم میخورد. نادیا روی تخت نشست و تهیونگ کمد لباسی جانگکوک رو باز کرد و تمام شلواراش رو بیرون آورد . به مادرش اشاره کرد روی زمین بیاد و نادیا هم روی زمین نشست: فکر میکنی نقشه ات بگیره؟ تهیونگ هم رو به روش نشست و کوه شلوار ها بینشون بود ، سرش رو تکون داد و همونجوری که پاچه های شلوار رو بررسی میکرد: آره فقط باید همشون رو یه اندازه کوتاه کنیم. نادیا لبخند گشادی زد: به خاطر همینه که الان با مامانت اینجایی پس بزن بریم تو کارش تهیونگ تک خنده ایی کرد و با مادرش مشغول کاریی که باید میکردن شدن. روز بعدش وقتی تهیونگ داشت واسه رفتن به مدرسه آماده میشد ، در خونه اشون با صدای بدی داشت کوبیده می شد اما تهیونگ با آرامش تمام سمت در رفت و بازش کرد ؛ جانگکوک جیغی کشید: عوضییییی! تهیونگ کوله اش رو روی دوشش انداخت و بیخیال: چیه بانی؟ جانگکوک همونجوری که به پاچه شلوارش که به زور تا روی قوزکش می رسید اشاره میکرد تند تند : ببین! من قد کشیدم! تهیونگ با تعجب الکی و دهنی باز: واییییی فکر کنم باید ده سانتی یا پونزده سانتی باشه! جانگکوک نزدیک بود دوباره جیغ بکشه ولی خودش رو کنترل کرد: آره! تو بهم گفتی قراره قد بکشم و ببین واقعا شد. تهیونگ لبخند آرومی زد و دستش رو دور شونه های جانگکوک انداخت و همونجوری که باهم سمت مدرسه می رفتن: من همیشه بهت راستش رو میگم. جانگکوک با خوشحالی آره ایی گفت و دستش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و تو راه باهم بدون ناراحتی حرف زدن تا به مدرسه برسن. *************************************** تهیونگ شانزده ساله با اخمی عمیقی داشت به بهترین دوستش نگاه میکرد. اونا تویه پارک بودن و با دوچرخه هاشون این ور و اونور پارک میرفتن و الان جانگکوک داشت از گلا عکس میگرفت. روز به روز جانگکوک ازش بیشتر فاصله میگرفت و دور میشد. بیشتر وقتش رو تنها میگذروند و تا جایی که میتونست از تهیونگ دوری میکرد و خیلی غیر عادی ساکت بود این روزا. اخمش باز نشد و به جانگکوکی که زانو زده بود با دقت داشت نگاه میکرد. چی شده بود؟ اتفاقی تو خونه افتاده بود؟ یا شایدم یکی تو مدرسه داشت اذیتش میکرد؟ تهیونگ دستش رو بلند کرد و با اشاره دستش : جانگکوک ! بیا اینجا جانگکوک چشماش رو تو کاسه چرخوند و سمت دوستش رفت: چند بار باید بهت بگم که بهم دستور نده عوضی؟ تهیونگ : منم گفتم هرکاری دلم بخواد میکنم بانی جانگکوک کنارش نشست و آهی کشید: عوضی پررو ، چیه؟ تهیونگ برای مدتی به جانگکوک نگاه کرد: بهم نمیخوای بگی چی اذیتت میکنه؟ جانگکوک چشماش گرد شد و سریع روش رو ازش گرفت: هی..هیچی. تهیونگ دست به سینه: گوشات قرمز شدن و میدونم که داری دروغ میگی پس بهم بگو چی شده؟ جانگکوک بدون تماس چشمی و زمزمه وار : واقعا چیزی نشده تهیونگ آهی کشید و چونه جانگکوک رو گرفت و سرش رو بالا آورد و به چشماش خیره شد: جانگکوک، همین الان بهم باید بگی. نفس جانگکوک به خاطر نزدیکی زیادشون بهم تو سینه اش حبس شد و چشماش رو محکم بست: خیلی سخته. تهیونگ فشار انگشتاش رو بیشتر کرد : چی خیلی سخته؟ جانگکوک پچ زد : حرف زدن ...حرف زدن راجبش اخم وحشتناکی بین ابرو های تهیونگ نشست: بانی میدونی که میتونی همه چی رو بهم بگی نه؟ جانگکوک سرش رو تکون داد بعد از یه سکوت نسبتا طولانی: دی...دیگه بیشتر از این نمیتونم تهیونگ حس میکرد هر لحظه استرس و دل آشوبش بیشتر میشه: چی شده اخه؟ جانگکوک آدمی نبود که رازش رو ازش پنهون کنه ! جانگکوک با جراتی که به زور پیدا کرده بود به تهیونگ نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و به آرومی : م...من دوست دارم. تهیونگ چند بار پلک زد: میدونم بانی ، ما از بچگی باهم بودیم منم دوست دارم جانگکوک لبش رو گزید و حس میکرد چشماش نمناک شده و سرش رو به طرفین تکون داد. سکوتی بود و کم کم چشمای سیاه تهیونگ گرد و گرد تر شدن وقتی فهمیدن منظور جانگکوک چیه. جانگکوک روی پاهای لرزونش ایستاد و زمزمه وار: من باید برم سمت دوچرخه اش دوید و تهیونگ ماتم برده رو تنها گذاشت و تهیونگ هم تنها کاری که میتونست بکنه به دور شدنش نگاه بکنه . چند روز بعد تهیونگ به هیچ عنوان جانگکوک رو ندیده بود. جانگکوک مدرسه نیومده بود ، حتی دیگه خونه تهیونگ اینا هم نمیومد. تهیونگ روز به روز بیشتر نگرانش میشد چون اونا عادت به جدایی اینجوری نداشتن. پدرش، ته جون وقتی دید که داره با غذاش بازی میکنه : چیزی شده تهیونگ؟ تهیونگ پلکی زد و سرش رو بلند کرد: ها؟! با قیافه نگران پدر و مادرش رو به رو شد و به زور ادامه داد: چیزی نیست بابا ته جون با ملایمت: مطمئنی پسر ؟ میخوای به نامجون زنگ بزنی ؟ تهیونگ سعی کرد به زورم که شده لبخند بزنه: نیازی نیست م... حرفش با صدای بلند داد و جیغ های که می شنیدن قطع شد. وقتی صدای شکستن شیشه اومد همه اشون سریع بلند شدن. نادیا با شنیدن صدای گریه ایی هینی کرد: جانگکوک... با دو از خونه بیرون رفتن وقتی دعوا خونه جئون ها بلندتر و شدید تر شد. تهیونگ جلو تر رفت ولی ایستاد وقتی یهویی در خونه باز شد و جانگکوک از خونه بیرون پرت شد. تهیونگ نفسش رفت وقتی جانگکوک روی آسفالت افتاد و خیلی هیستریک گریه میکرد و با التماس: لطف..لطفا من نم..نمیخواستم . مع...معذرت میخوام من نمیخواستم اینطوری باشم. جئووک با چندش به جانگکوک نگاه کرد: تو دیگه پسر من نیستی و این تنها چیزی بود که گفت قبل از اینکه در رو به شدت ببنده. جانگکوک تو خودش جمع شد و راحت به گریه کردنش ادامه داد. تهیونگ به خودش اومد و سمتش دوید و کنارش زانو زد: جانگکوک! اونو تو بغلش گرفت و بلندش کرد و هینی کرد وقتی رد قرمز عصبانی روی گونه چپ جانگکوک بهش دهن کجی میکرد: تو رو زد ؟! جانگکوک فقط تونست بین هق هق هاش سرش رو تکون بده. تهیونگ مثه مار هیسی کرد: به چه جراتی؟ دلش میخواست جئووک رو بکشه چون به تک پسر خودش آسیب زده بود. ته جون داد زد: تهیونگ ، جانگکوک رو ببر خونه تهیونگ: ولی ته جون: کاری که میگم رو بکن ، من با جئووک حرف میزنم. تهیونگ عصبی نفسش رو فوت کرد و خواست جانگکوک رو بغل کنه که حرکت بعدی جانگکوک سوپرایزش کرد. جانگکوک هلش داد عقب و خودش بلند شد و سمت نادیا رفت. نادیا اون رو تو آغوش گرفت و باهم سمت خونه اشون رفتن. نادیا لیوان آبی به جانگکوک داد و صورتش رو با ملایمت شست و وقتی کنار هم نشستن دوباره بغض جانگکوک شکست. نادیا موهای خرمایی جانگکوک رو نوازش کرد: جانگکوک ، عزیزم چه اتفاقی افتاد؟ جانگکوک نفس عمیقی کشید: م...من بهشون گفتم که همنجسگرام چشمای نادیا گرد شد ولی به سرعت خودش رو جمع و جور کرد: به خاطر همین پدرت دست روت بلند کرد؟ جانگکوک سرش رو تکون داد و هرکاری میکرد اشکاش بند نمیومدن: بهشون چند روز پیش گفتم و واسه بار اول کتکم زد و اجازه نداد برم مدرسه و بهم گفت که من نیاز دارم یکی کمکم کنه که از شر بیماریم خلاص شم. امروز منو بردن بیمارستان و.... چند تا نفس عمیق دیگه کشید: و... آروم تر حرف زد چون بقیه اش خیلی خجالت اور بود: و فهمیدیم که من رحم و تخمک فعال دارم نادیا هینی کرد و سریع جانگکوک رو تویه دستاش پیچید و تا جایی که میتونست سعی تو آروم کردن پسر بیچاره داشت. تهیونگ تویه جاش خشکش زده بود به خاطر تمام چیزایی که شنیده بود و فقط تونست به پدرش که داشت وارد خونه می شد نگاه کنه. صورت پدرش سرد بود و با غمگینی داشت به جانگکوک نگاه میکرد. نادیا با سکوت از شوهرش سوال پرسید و تنها جوابش سر تکون دادن به طرفین شوهرش و آهی دردناکش بود. هفته بعدش جانگکوک قانونی طرد شده بود و تنها چیزی که براش باقی مونده بود فامیلی اش بود. جانگکوک تا آخر دوران دبیرستان رو با ذلت و خواری گذروند. اون تمام احترامش ، خانواده اش، دوستاش همه رو از دست داده بود، با تنهایی و خجالت زدگی زندگی میکرد و رفتار های تند بقیه هر روز خطی روی شیشه دلش می انداخت. تو این طوفان تهیونگ خوشحال بود که یه پسر نرمال با یه خونواده عادی و زندگی نرماله گرچه که دلش داشت برای جانگکوک زجه میزد ولی تهیونگ موفق شده بود اونو خفه کنه. اون قول داده بود که همیشه به عنوان بهترین دوست کنار جانگکوک باشه اولش فکر میکرد که به خاطر شرایط جانگکوک از پسش بر نیاد ولی از اونجایی که مغرور و سرد بود تونست کنار جانگکوک بمونه و این شروع سفری بود که قرار بود جانگکوک ته اش محو شه. اون هیولایی که اسمش تنفر بود گوشه قلب تهیونگ رخنه کرده بود. اونا هیچوقت راجب اعتراف جانگکوک دیگه حرف نزدن. بعضی وقتا بهتر بود چیزی گفته نشه اما زمان بدون تردید بهشون ثابت کرده بود که اشتباه کردن. ***************************************** تهیونگ با پریشونی از خواب پرید. نفس های منقطع می کشید و عرق سردی روی بدنش نشسته بود. نفس نفس میزد و سرش رو بین دستاش گرفت. ده سال گذشته ...جانگکوک همون جانگکوک بود همونجوری که تهیونگ هم همون تهیونگ بود. جانگکوک هنوزم ثانیه به ثانیه داشت به مرگ نزدیک میشد هیولای تهیونگ داشت اونو زنده زنده می خورد ... ولی تهیونگ کاملا نرمال بود. یه مرد عادی ، با یه شغل عادی ، با یه خونواده و دوست دختر عادی ....و همین بود که اهمیت داشت ...مگه نه؟ ***************************************** خوب اینم پارت طولانی که قولش رو داده بودم و بیشتر از دید تهیونگ بود و گذشته رو یکم روشن تر میکرد 🥰😚😍 خوب شرط آپ رو از این فیک برداشتم ولی کاری نکنید که پشیمون بشم ( امیدوارم یه سوپرایز توپی منو بکنید ) طبق برنامه آپش ، آپ میشه فقط گفتم که چون فصل امتحانات هست شاید یکی دو روز جا به جا شه. دوستتون دارم Mini💕🧜🏻♀️