5

513 125 41
                                    

𝔉𝔦𝔤𝔥𝔱 𝔣𝔬𝔯 𝔱𝔥𝔢 𝔣𝔞𝔦𝔯𝔷𝔱𝔞𝔩𝔢
𝔑𝔱 𝔡𝔬𝔢𝔰𝔫'𝔱 𝔢𝔵𝔦𝔰𝔱.


                       ~

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

                       ~. 𝒸𝒽𝒶𝓅𝓉ℯ𝓇 𝒻𝒾𝓋ℯ . ~

تا دو روز جانگکوک تحت نظر بود. تهیونگ  سریع کارش رو تموم میکرد و از شرکت بیرون میومد تا بتونه کنار جانگکوک باشه. اون بغلش میکرد و این ور و انور حملش میکرد، توی غذا خوردن کمکش میکرد و زیر نگاه های محتاطانه یونگی پیشش بود و باهاش وقت میگذروند. روز سوم گفتن جانگکوک میتونه مرخص شه.
تهیونگ سمت جانگکوک خم شد و بوسه ای روی سرش زد: بانی من باید برم سر کار جین هیونگ رو نمیتونم بیشتر از این بپیچونم.
جانگکوک سرش رو تکون داد: معلومه که باید بری
تهیونگ لبخندی زد و پیشونی جانگکوک شیرنش رو بوسید: خیله خوب . شب میام و باهم برمیگردیم خونه
جانگکوک لجوج : نیازی به این کار نیست تهیونگ
تهیونگ بیخیال با تحکم: گفتم که میام دنبالت.
ولی جانگکوک نمیخواست بهش همچین اجازه ایی بده. این وضع پایان خوبی نداشت. اگر طبق خواسته های تهیونگ پیش میرفتن، جانگکوک رو همیشه پشت خودش میکشید بدون اینکه به احساساتش فکر کنه. اگر به تهیونگ بود، جانگکوک رو تویه ردیف اول مراسم عروسیش مینشوند تا شاهدش باشه و جانگکوک قابلیت تحمل این فشار کشنده رو نداشت.
پس جانگکوک دستاش رو باز کرد و لبخند بزرگی که میتونست رو زد. تهیونگ تویه آغوشش افتاد و جانگکوک محکم بغلش کرد ...موقعه خداحافظی بود.
جانگکوک با ملایمت: پسر خوبی باش هوم؟ هیچوقت یادت نره من همیشه میخوام که تو خوشحال باشی
تهیونگ با اخم غلیظی از آغوش جانگکوک بیرون اومد: منظورت چیه؟
جانگکوک شونه ایی بالا انداخت: هیچی، روز خوبی داشته باشی
سمتش خم شد و گونه اش رو بوسید و لبخند گرمی تحویلش داد.
تهیونگ که انگار حرف آخر جانگکوک رو باور نکرده بود بهش نگاهی انداخت: باشه مرسی دوردونه ، شب می بینمت.
جانگکوک دستی برای تهیونگ تکون داد و وقتی مطمئن شد رفته ، اشکایی که به زور جلوشون رو گرفته بود رو رها کرد. تویه خودش جمع شد و دستاش رو دور زانوهاش حلقه کرد.
یونگی که تمام مدت سمت دیگه جانگکوک بود و نظاره گر ماجرا بود: کوک حرف بزن همین الان!
جانگکوک بینی اش رو بالا کشید و به دوستش نگاه کرد تا بتونه نفسش رو تنظیم کنه و حرف بزنه.
یونگی عصبانی : بهم گفتی که تو و اون کیم حرومزاده باهمید و وقتی من رفتم خونتون اونو با یه زن دیدم که اونو به عنوان نامزدش بهم معرفی کرد.
جانگکوک آب دهنشو صدا دار قورت داد: م...ما یعنی من و تهیونگ باهم خوابیدیم.
یونگی که انگار برق هزار ولتی بهش وصل کرده بودن:چی؟؟! پس به چه دلیل شخمی میخواد با یکی دیگه ازدواج کنه؟
جانگکوک زمرمه وار: ت...تقصیر من بود. اون مست بود و من باید جلوش رو میگرفتم اما نتونستم...
قلبش داشت خرد میشد ، سرش رو به طرفین تکون داد : ی..یادش نمیاد و ب..به نظر میاد که با جنی چند ماهه که قرار میذاره.
یونگی نگاهش نرم شد: کوکی...متاسفم .
اشکای احمق دوباره داشتن از چشماش میریختن: مه..مهم نیست هیونگ . میتونم یه مدت پیش شما باشم تا بتونم یه جا برای خودم دست و پا کنم؟
یونگی لبخندی زد: البته که میتونی. تا ابدم بخوای میتونی پیشمون بمونی و اینجوری دیگه نمیخواد کار کنی ، جیهوپ هیونگ و جیسو نونا مراقبمون هستن.
جانگکوک تک خنده ایی بین اشکاش کرد: مرسی بابت پیشنهاد سخاوتمندانت .
دست از حرف زدن برداشتن وقتی در اتاق باز شد و ریوسوکه با لبخند وارد اتاق شد: امروز چه طوری ؟
جانگکوک: خوبم
ریوسوکه با دیدن صورت خیس از اشک جانگکوک اخمی کرد: چرا به من همیشه اینو القا میکنی که باعث میشی اون چشمای اقیانوسیت پر اشک بشه؟
جانگکوک خنده تلخی کرد و اشکاش رو پاک کرد: انگار این کاریه که چشمام خیلی دوست دارن انجامش بدن.
ریوسوکه: جایت درد میکنه که این بلا رو سر خودت آوردی ؟
جانگکوک به آرومی : اره
دستش رو روی قلبش گذاشت و با چشمای آبی دلرباش به ریوسوکه نگاه کرد: اینجا خیلی درد میکنه میتونی براش یه درمان پیدا کنی؟
نگاه ریوسوکه نرم شد: فقط یه قلب دیگه میتونه یه قلب رو خوب کنه( منظورش اینه که فقط عشق میتونه خوبش کنه)
جانگکوک پچ زد: پس بقیه عمرم از خونریزی تلف میشه.
ریوسوکه نمیدونست چی بگه و به خاطر همین بحث رو عوض کرد: اومدم بهت بگم که مرخصی و میتونی بری.
جانگکوک روی تخت نشست: مرسی دکتر . خیلی زود آماده میشم
ریوسوکه هم سرش رو تکون داد : ولی تو هفته بازم باید بیایی تا چکاپت کنم.
جانگکوک با کمک یونگی بلند شد و روی ویلچر نشست: حتما میام. ممنونم که ازم مراقبت کردین.
بعد از رفتن ریوسوکه . یونگی تویه پوشیدن لباس بهش کمک کرد و بعد از اینکه لیسا هم بهش سر زد و ازش قول گرفت که مراقب خودش هست گذاشت از بیمارستان برن.
یونگی به جیهوپ خبر داده بود که جلوی بیمارستان بیاد دنبالشون و جیهوپ با دیدن یونگی که یکم به سختی ویلچر جانگکوک رو هل میداد خندید و از ماشین پیاده شد و سمتشون رفت و بدون توجه به جانگکوک که میگفت میتونه راه بیاد، بلندش کرد و یونگی سریع در ماشین رو برای برادرش باز کرد.
بعد از اینکه مطمئن شد یونگی و جانگکوک کمربنداشون رو بستن سمت خونه حرکت کرد.
*****************************************
جیهوپ ، جانگکوک رو روی تخت یونگی گذاشت و پیشونیش رو بوسید و بعد از بوسیدن گونه یونگی باهاشون خداحافظی کرد و سمت شرکتش راه افتاد.
یونگی  چند بار به بالشت پشتی جانگکوک کوبید تا یکم بالشت از خشکی در بیاد و روی جانگکوک یه پتو بنفش پشمالو انداخت: خیله خوب راحتی الان؟
جانگکوک لبخند نرمی زد: اره هیونگ.
تویه آپارتمان لوکس مین بودن که یونگی و خواهر و برادرش فقط توش زندگی میکردن و یونگی اصرار داشت که جانگکوک از تختش استفاده کنه و خودش معلوم نبود میخواد کجا بخوابه.
به قیافه بامزه و قرمز یونگی که چند درجه روشن تر از موهاش بود خندید: داری چی کار میکنی هیونگ؟ اصلا قرار کجا بخوابی؟
یونگی با بدبختی پتو یاسی اش رو از کمد بیرون آورد و به جانگکوک شیطون چشم غره ایی رفت وپتو رو زیر بغل زد: تو جیگر تو که نمیشه پس فقط جیگر هوسئوک میمونه اره قرار تو جیگرش بخوابم.
با این حرفش جانگکوک قهقه ایی زد و یونگی با لبخند کمرنگی کنترل تلویزیون رو به جانگکوک داد: خودت رو سرگرم کن تا شام رو حاضر کنم.
جانگکوک خیلی راحت نبود که فقط یه جا دراز بکشه و یونگی کار کنه به خاطر همین: مطمئنی کمک نمیخوای هیونگ؟
پسر مو قرمز لبخندی زد: این کارا دیگه جز روتین روزانه من شده خودت که بهتر میدونی من کدبانو خونواده ام.
جانگکوک سرش رو تکون داد  و خندید: باشه بابا ولی اگه کاری داشتی بهم بگو باشه؟
یونگی باشه ایی گفت و جانگکوک رو تنها گذاشت.
جانگکوک آهی کشید و تویه تخت دراز کشید و تی وی رو روشن کرد و با ذهنی که اونجا نبود به دیدن تی وی مشغول شد.
الان باید چی کار میکرد ؟ اون چیزی جز تهیونگ نمیدونست . چیزی جز تهیونگ حس نمیکرد. نفس نمیکشید تا اکسیژن رو واسه تهیونگ نگه داره. گذشتن از تهیونگ یعنی دست کشیدن از زندگی که این خیلی ترسناک بود. جانگکوک خیلی احساس تنهایی میکرد...انگار...انگار زمانی که خونواده اش طردش کردن.
خودش رو تویه پتو پیچید و قایم کرد. واقعیت خیلی تلخ و برنده تر از این حرفا بود که بتونه الان باهاش رو به رو شه.
*********************^^^******************
انگار خوابش برده بود چون وقتی بیدار شد صدای داد و بیداد میومد. پتو رو کنار زد و نشست . تی وی هنوز روشن بود ولی اتاق تاریک بود و مشخص بود که شب شده. چشماش رو مالید تا هوشیارتر بشه و وقتی تهیونگ با شدت و خشونت وارد اتاق شد توی جاش نیم خیز شد( همون پرید )
تهیونگ یونگی رو هل داد عقب  و در رو بست و سریع قفلش کرد و داد زد: گورتو گم کن مین.
یونگی بی توجه به در میکوبید: این در لعنتی رو باز کن کیم . اوکی به پلیس زنگ میزنم  تا بیاد جمعت کنه آشغال
تهیونگ فریاد کشید: اگه به منه  میخوای به ریئس جمهور لعنتی زنگ بزن!
جانگکوک بین کشمکش های اونا داد زد: تهیونگ ...تهیونگ آروم باش
و با نشستن دست جانگکوک روی بازو تهیونگ، تهیونگ ساکت شد و بهش نگاه کرد.
جانگکوک از پشت در بسته به دوست نگرانش: یونگی اتفاقی نیوفتاده من خوبم.
صدای خفه یونگی به گوششون رسید:  اون روانی یه کاری میکنه من که میدونم  یه غلطی میکنه.
جانگکوک با لحن ملتمسی: یونگی لطفا، فقط یکم بهمون وقت بده تا حرف بزنیم.
چند دقیقه سکوت بود و بعدش صدای پایی که هر لحظه دورتر میشد به گوش میرسید.
تهیونگ با دقت صورت جانگکوک رو وارسی کرد. رنگ اش به حالت نرمال برگشته بود اما چشمای قرمزش نشون دهنده بیخوابی و خستگی اش بود.
تهیونگ با لحنی تا جایی که میتونست آروم باشه: اینجا دقیقا چی کار داری مگه نگفتم برمیگردیم خونه؟
جانگکوک بغضش رو قورت داد: من...من تصمیم گرفتم که خونه ام رو ازت جدا کنم و تا یه جای دیگه پیدا کنم اینجا میمونم.
تهیونگ با اخم  وحشتناکی: و به خاطر چه دلیل شخمی میخوای این کارو کنی ؟
جانگکوک چندبار پلک زد: تو...تو داری ازدواج میکنی تهیونگ.
تهیونگ مثه مار با هیس هیس: ازدواج من بیشعور چه ربطی به تصمیم لعنتی تو داره اخه ؟
جانگکوک چشماش گرد شد و ناخواسته چشماش پر اشک شد: از..ازدواج تو چه ربطی داره؟چی از جونم میخوای اخه؟ م..میخوای ساقدوشت شم؟
تهیونگ با این حرف خفه شد و جانگکوک داد زد: چرا جوابمو نمیدی؟
همینجوری که اشکاش رو نگه داشته بود تا دوباره مثه بچه گریه نکنه: نکنه میخوای عکسای عروسیتون رو من بگیرم؟ میخوای تا جایگاه محراب دست جنی رو بگیرم و بیارمش پیشت و دستش رو به عنوان عروست بذارم تو دستت؟
سایه ایی تو چشمای مشکی تهیونگ افتاد
جانگکوک  داشت ازش سوال میپرسید ولی انگار که داشت با خودش حرف میزد: م..میدونی چی بیشتر از همه زجرآوره؟
یه گلی عاشق خورشید شد ولی خورشید احمق حتی متوجه وجودش نشد...تو...تو
سرش رو بلند کرد و به تهیونگ نگاه کرد و قلب بی جنبه اش یه بار دیگه واسه درد زیباش کوبید.
با لحن شکسته ایی: من دوست دارم...خدایا...من خیلی دوست دارم عوضی. ی..یه سوراخ تویه قلبمه و چندین ساله که داره به خاطر تو خونریزی میکنه ولی نمیذاره من بمیرم.
توی چشمای تهیونگ زل زد: چرا نمیمرم تهیونگ؟
تهیونگ لباش رو از هم فاصله داد تا حرف بزنه ولی انگار صداش رو بریده بودن.
جانگکوک سری براش تکون داد و به سینه اش چنگ انداخت: هر..هرروز از خدا میخوام ...بهش میگم لطفا خداجونم لطفا این عشق رو ازم بگیر. ب..بذار فراموش کنم یا فقط جونمو بگیر و راحتم کن؛ ولی شد بیشت سال...بیست سال تهیونگ! انگار خدا هم منو دوست نداره.
تهیونگ قدمی جلو برداشت : نه...
جانگکوک نفس عمیقی کشید تا ریه هاش دوباره از اکسیژن پر شه: فقط...
تن لرزونش رو بغل کرد: من فهمیدم بخدا فهمیدم. نیاز نیست که توهم منو دوست داشته باشی. اشتراک یه حس متقابل انگار که سخت ترین کار دنیاس ولی لطفا  تهیونگ...
با تمام وجود ملتمس به چشمای تیره تهیونگ که تیره تر شده بود نگاه کرد: لطفا بیشتر از این منو زیر دست و پات له نکن.
و روی تخت افتاد و دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و هق هق  هاش کل  اتاق رو برداشت. بعد از چند دقیقه صدای باز و بسته شدن در رو شنید و  تهیونگی که با سرعت  از اونجا بیرون رفته بود و طولی نکشید که جای تهیونگ رو یونگی پر کرد و سعی در آروم کردن جانگکوک داشت ولی جانگکوک هیچی نمی شنید. تاریکی محاصره اش کرد و برای یه مدت طولانی  جانگکوک لذت اینکه چیزی حس نکنه رو تو آغوش گرفت.
*****************************************
پارت بعدی چون  از دید تهیونگ قراره گفته بشه طولانی تر هست
راستی یادم رفت یه چیزی رو توضیح بدم تو پارت قبلی هیپوترمی رو ستاره دار کرده بودم که بگم چیه. هیپوترمی به یه حالت از بدن میگن که به طور غیرمعمول دمای بدن پایینه ( یخ بستن عامیانه) و اگه بهش به موقعه نرسن موجب مرگ میشه.
لذتش رو ببرین
شرط آپ بعدی
تعداد نظرات: ۲۰تا ( یکم بیشتر هم منو بیشتر خوشحال میکنید)
تعداد ووت: از ۳۰تا بیشتر

Always and foreverWhere stories live. Discover now