3

497 114 20
                                    

𝔾𝕚𝕧𝕖 𝕦𝕡 𝕥𝕠 𝕘𝕣𝕒𝕔𝕖.
𝕋𝕙𝕖 𝕠𝕔𝕖𝕒𝕟 𝕥𝕒𝕜𝕖𝕤 𝕔𝕒𝕣𝕖 𝕠𝕗 𝕖𝕒𝕔𝕙 𝕨𝕒𝕧𝕖
𝕋𝕚𝕝𝕝 𝕚𝕥 𝕘𝕖𝕥𝕤 𝕥𝕠 𝕤𝕙𝕠𝕣𝕖
𝕐𝕠𝕦 𝕟𝕖𝕖𝕕 𝕞𝕠𝕣𝕖 𝕙𝕖𝕝𝕡 𝕥𝕙𝕒𝕟 𝕪𝕠𝕦 𝕜𝕟𝕠𝕨

.
.
.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

.~ 𝑐ℎ𝑎𝑝𝑡𝑒𝑟 𝑡ℎ𝑟𝑒𝑒.~
یونگی وارد آپارتمان جانگکوک شد. اون حداقل دو ساعت صبر کرده بود که بارون بند بیاد و جیسو تو این مدت کلی سرش غر غر کرده بود و بهش گفته بود اگه دیر تر بره اونجا ، جانگکوک و تهیونگ رو تو وضعیتی می بینه که تا آخر عمرش مغزش دچار زخم و تشنج میشه.
یونگی با یادآوری حرف خواهرش خندید و از پله ها بالا رفت. اون واقعا برای جانگکوک خوشحال بود. اونا زمانی که دانشجو بودن همدیگه رو دیدن و از اون موقعه تا حالا دوستیشون رو قطع نکردن.از همون موقعه ایی  که دیده بود که جانگکوک چه طوری به تهیونگ نگاه میکنه، میدونست که دوستش دیونه وار عاشق اون حرومزاده  سنگدل شده. انگار فقط  خوده تهیونگ کور بود که نفهمیده بود رابطشون یه چیزی فرا تر از دوستیه!
یونگی آروم نفس نفس زد و جلوی در ایستاد و در زد و یه چند لحظه منتظر موند و بالاخره در باز شد و  کیم مو مشکی جلوش ایستاده بود
تهیونگ که از دیدنش شوکه شده بود: مین؟
یونگی سرش رو براش تکون داد : کیم.
با اینکه جفتشون دوستای جانگکوک بودن اما اصلا  از همدیگه خوششون نمیومد.
یونگی: میتونم با کوک حرف بزنم؟
تهیونگ اخمی کرد: جانگکوک خیلی وقته که سمت خونه تو رفته.
یونگی پلکی زد و متوجه حرکت تویه آپارتمان شد و دختر مو خرمایی رو دید که پشت میز نشسته و داره به اونا نگاه میکنه.
جینی به پسر مو قرمز که متوجه اش شده بود لبخند زد: اممم. سلام
تهیونگ به سرعت اونا رو بهم معرفی کرد: جینی نامزدم و یونگی دوست جانگکوک
یونگی چندبار پشت هم پلک زد:نام...نامزدت؟
تهیونگ سرش رو تکون داد : ما بهش این خبر رو دادیم و اونم بهمون تبریک گفت و بعدش گفت میخواد بیاد پیش تو . اون بانی احمق حتی یادش رفته کفشش رو بپوشه.
چشمای یونگی با هرکلمه ایی که تهیونگ میگفت گرد تر میشد. بدون هیچ حرف دیگه ایی پا گرد کرد و از ساختمون بیرون دوید. بعد از چند دقیقه ایستاد تا نفسی تازه کنه . دوباره داشت بارون می بارید و یونگی با نگرانی اطرافش رو از نظر میگذروند. جانگکوک حتما داغون بود و حال خرابی داشت. لعنت بهت کیم . بهش اعتماد بکن و اون بدون معطلی قلبت رو خورد میکنه.
یونگی همونطوری که این ور و انور رو نگاه میکرد فریاد کشید: جانگکوک!
مردم که از کنارش رد میشدن یه جوری نگاش میکردن.
یونگی نفس عمیقی کشید تا خودش رو آروم کنه.جانگکوک یه جایی اون بیرون بود. داشت بارون میومد، سرد بود و حتی کفش پاش نکرده بود. اولین کاری که کرد رفتن به مغازه هاپیر ماکتی بود که جانگکوک صاحبش رو میشناخت و اکثرا کاپ رامنش رو از اونجا میگرفت و اون پیرمرد مهربون همیشه جلوی مغازه اش اتراق(اطراق؟!) میکرد.اما به خاطر بارون امروز اون تویه مغازه بود .
یونگی با احترام: شبتون بخیر
+اوه سلام پسرجون ، چه کمک ازمن برمیاد ؟
یونگی با لبخند زوری: میخواستم بدونم احیاناً شما جانگکوک رو ندیدن؟
مرد سریع تکون داد: جانگکوک؟
و بعدش با دستش مسیر رو نشون داد: دیدم که داره یه سمت پایین میدو . حال خوبی نداشت.
یونگی تعظیمی به پیرمرد کرد:ممنونم!
و به سرعت از مغازه بیرون رفت و سمت پایین که پیرمرد بهش نشون داده بود دوید و جانگکوک رو صدا میزد.
پسره احمق. چرا بهش زنگ نزده بود؟ اون به سرعت میومد و اونو با خودش می برد. کجا میتونست باشه؟ یونگی چشماش گرد شد و ناگهان ایستاد. لیسا!
اون دوست دوران بچگی جانگکوک بود پس اگه پیش یونگی نبود ، حتما پیش لیسا بود.
گوشیش رو از جیبش درآورد و به لیسا تماس گرفت؛
لیسا: الو؟
یونگی با لحنی که سعی میکرد نرمال باشه: سلام لیسا چه طوری؟
لیسا: اوه سلام یونگی . هیچی با شیفتم دارم وقت کشی میکنم
یونگی: اوه...
پس جانگکوک با لیسا هم نبود . نمیخواست به خاطر هیچی نگرانش کنه و تصمیم گرفت که سریع مکالمه اشون رو تموم کنه: چه حوصله سر بر. میخواستم ازت بپرسم که میایی بریم بیرون چندتا نوشیدنی بخوریم؟
لیسا: شاید فردا؟
یونگی سرش رو تکون داد: عالیه پس تا فردا
لیسا : بای بای
تماس رو قطع کرد و دوبار راه افتاد : جانگکوک!
دوید و دوید. می ایستاد و از بقیه پرس و جو میکرد و دوباره وقتی بی جواب میموند می دوید. بارون شدتش بیشتر شده بود و امید یونگی واسه پیدا کردن جانگکوک داشت کمتر میشد. گوشی اش رو درآورد و دوباره و دوباره شماره جانگکوک رو گرفت و بعد از مدت طولانی تماس قطع میشد.
زیرلب : لعنت بهت جانگکوک!
به آخر خیابون رسیده بود و وارد پارک شد و دوباره جانگکوک رو گرفت: ور دار لعنتی!
آروم تر راه میرفت و دوباره شماره اش رو گرفت. دقیقا یک ساعت بود داشت میگشت و بارون شدید و شدید تر میشد. شاید باید برمیگشت خونه ومنتظر میشد خوده جانگکوک پیداش بشه. وقتی که فکرش اینا رو جمع و جور کنه حتما میومد پیش یونگی .
وقتی صدای زنگ گوشی آشنایی رو شنید یه دفعه ایستاد. دوباره شماره جانگکوک رو گرفت و دور و ورش رو خوب نگاه کرد. به خاطر تاریکی و بارون فقط میتونست به سختی نوک بینی اش رو ببینه. روی صدای زنگ گوشی آرومی که می شنید تمرکز کرد و سمت قسمتی که با چمن پوشیده شده بود رفت.با دیدن چیزی که بهش خوش آمد میگفت، هینی کرد . نور های خیابون یه حالت توهم زایی ایجاد کرده بودن و نزدیک  تیر چراغ برق ، جانگکوک رو دید. تا استخواناش خیس شده بود و چشماش بسته بود و حرکتی نداشت.
اسمش رو فریاد زد و سمتش دوید و روی زانوهاش نشست.
دستش رو به آرومی روی شونه های دوستش گذاشت و اون رو تکون داد. از سرمای تن جانگکوک مبهوت مونده بود. پوست سفیدش ، سفید تر شده بود . گونه های به خون نشسته و لب های کبود .
یونگی با تردید کتش رو درآورد و جانگکوک رو داخلش پیچید. جانگکوک حتی نمی لرزید...انگار که ....مرده بود.
یونگی سرش رو به طرفین تکون داد و دوباره گوشی به دست شد و آمبولانس خبر کرد و بهشون هم گزارش وضعیت جانگکوک رو داد.
یونگی به سختی جانگکوک رو کول کرد و سمت خروجی پارک حرکت کرد: زود باش کوک...همه چی درست میشه  جانگکوکا. تو خوب میشی باشه؟ هیچ چیزی مهم تر از سلامتی تو نیست حتی اون کیم عوضی .
روی نمیکت نشست و جانگکوک رو تو آغوشش گرفت و منتظر آمبولانس موند. خیلی نیاز به انتظار نبود چون دقیقا چند دقیقه بعد جانگکوک رو با آمبولانس  داشتن میبردن بیمارستان.
یونگی کنار راننده نشسته بود و شماره لیسا رو گرفت:  ما رو ببرید بیمارستان مرکزی .... لیسا ، گوش کن ما داریم میایم بیمارستان شما. جانگکوک حالش خوب نیست...نمیدونم. ما داریم میایم باشه؟ به نظر میاد یخ زده باشه لطفا آماده باشید.
یونگی مرد مذهبی نبود اما تو کل مسیر رسیدن به بیمارستان ، خودش رو تو وضعیت دعا کردن و دست به دامن خدا شدن دید.
وقتی به بیمارستان رسیدن ؛ یونگی لیسا رو دید که منتظر دم در اورژانس با چندتا دکتر ایستاده بود.
تکنسین های آمبولانس برانکارد جانگکوک رو حل  دادن به سمت بیرون و سمت ورودی رفتن و یونگی هم پشت سرشون می رفت.
لیسا همراه بقیه کارکن ها میدوید : وضعیتش ؟
با دیدن جانگکوک همیشه سرزنده که مثه تکه گوشت داشت حمل میشد ، لیسا حس میکرد کم کم داره میمیره ولی نیاز داشت محکم به کارش ادامه بده و به دوستش  تا جایی که توان داره کمک کنه.
+هیپوترمی استیج سه
لیسا سر تیمش داد کشید: اتاق اول!  یکی هم دکتر لی رو خبر کنه.
با داخل رفتن برانکارد جانگکوک تو اتاق،لیسا برگشت و جلوی یونگی رو گرفت تا دنبالشون نیاد: اینجا منتظر بمون و نگران نباش اون خوب میشه.
یونگی آب دهنش رو قورت داد و سرش رو تکون داد. روی نمیکت خودش رو ول کرد و سعی کرد ذهن شلوغش رو جمع و جور کنه. بیمارستان خیلی روشن تر از چیزی بود که به مزاغ یونگی خوش بیاد. زانوهاش رو تویه سینه اش جمع کرد و بار دیگه گوشی اش رو دست گرفت  و با خستگی: جیسو نونا؟
به داد و فریاد های خواهرش که میگفت چه قدر دیر کرده و نگرانش کرده گوش داد و بعدش خیلی آروم و زمزمه وار: بهت نیاز دارم.
*****************************************
جنی بعد از رفتن یونگی : اون کی بود؟
تهیونگ سمت میز برگشت: یکی از دوستای دانشگاه جانگکوک . یه آرتیست خیلی خوبه ولی به نظر من یه فضایی به تمام معناس. از کار کردن خوشش نمیاد و خواهر و برادرش حواسشون بهش هست.
جنی لبخندی زد: واو
ولی بعد نگرانی تمام چهره اش رو در بر گرفت: شاید بهتر باشه به جانگکوک تماس بگیریم؟ اون با تردید رفت و بعدش هم که دوستش اومد اینجا...
تهیونگ سرش رو تکون داد و دنبال گوشیش گشت و بعد از پیدا کردنش ، شماره جانگکوک رو گرفت و چند دقیقه منتظر شد اما بانی احمقش جواب نمیداد. اخمی بین ابروش نشست: جواب نمیده
این در حالی بود که همیشه....همیشه خدا جانگکوک جواب تماس هاش رو میداد.
جنی لب پایینی اش رو گاز گرفت و به زور لبخندی زد: مطمئنم صدای گوشیش رو با سر و صدایی که دارن میکنن نمیشنوه.یه چند دقیقه دیگه دوباره زنگ میزنیم.
تهیونگ سرش رو تکون داد و نشست . چشماش روی صفحه گوشیش خشک شده بود و اخمش بیشتر شد و تا آخر شب توی صورتش موند.
*****************************************
هوسئوک سینی ای رو با خودش حمل میکرد و توی راهرو بیمارستان قدم میزد. این جور جاها تو شب وحشتناک تر میشد . ولی خوب اون خدا رو شکر جن زده نشده بود تا الان که خودش واقعا جای شکر داشت!
جیسو رو پشت در اتاق جانگکوک پیدا کرد. پسر موخرمایی وضعیتش استیبل شده بود و آورده بودنش تو بخش. وقتی یونگی پیداش کرده بود فاصله ایی تا رفتن نداشت و جیهوپ نمیدونست دقیقا چه جوری اون بدن یخ زده رو دوباره به گرمای خودش برگردونده بودن ولی خوشحال بود که جانگکوک خوب بود و قرار بود بهترم شه و اگه اینطوری نمیشد؛ یونگی داغون میشد.
به جیسو رسید: نونا، بریم  داخل
جیسو سرش رو تکون داد و در اتاق رو برای برادرش باز کرد. یونگی کنار تخت جانگکوک نشسته بود و پسر مو خرمایی بی تحرک خوابیده بود. دستگاه هایی بهش وصل بود که وضعیت حیاتی اش رو با هر بوق اعلام کنه و یه کاپ پلاستیکی هم به بهتر تنفس کردنش کمک میکردن. هر ازگاهی حملات لرزشی به بدنش دست میداد و یونگی دستش رو میگرفت تا این لرزش ها رو کم کنه.
جیهوپ کنار برادرش نشست و کاپ کاغذی که توش چایی بود رو جلوش گرفت: بگیرش دادش کوچولو. توهم باید بدنت رو گرم نگه داری چون خیلی زیر بارون موندی.
یونگی سرش رو تکون داد و کاپ رو گرفت و جیسو کت کلفت جیهوپ رو دور یونگی پیچید.
جیهوپ جرعه ایی از چای نوشید: به هم خونه ایش خبر دادی؟
یونگی با اخم: نه. به هرحال به خاطر اونه که اینطوری شده.
جیهوپ بیسکویتی جلوش گرفت: چه طور مگه؟
جیسو برادرش ها رو با گپشون تنها گذاشت و از اتاق بیرون اومد . تلفنش داشت ‌ویبره میرفت و متعجب شده بود که چرا نامزدش این موقعه شب داشت باهاش تماس میگرفت.
جیسو با همون تعجب: جین؟ مگه تو خواب نبودی؟
جین با غر غر: سرویس شدم ... تهیونگ زنگ زد و ازم شماره یونگی رو خواست.
جین هم مثه تهیونگ وکیل بود  و جفتشون برای یه شرکت کار میکردن و قرار بود یه دفتر باهم بزنن.
جیسو اخم کرد: واسه چی میخواست؟
جین: معلومه که میخواسته به جانگکوک دسترسی پیدا کنه اما نتونسته و فکر میکنه که پیش یونگی باشه.
جیسو نفس عمیقی کشید: خوب راست میگه ولی....جانگکوک بیمارستان بستریه و ما پیششیم.
جین که انگار تازه بیدار شده بود: چی؟ الان چه طوره؟
جیسو با ملایمت: آروم باش خوبه و خوابیده الان.
جین: خیله خوب پس به تهیونگ خبر میدم...میخواد بیام اونجا ؟
جیسو: نه عزیزم نیازی نیست اگه خبری شد بهت میگم.
جین: باشه پس مراقب باشید.
جیسو: باشه شبت بخیر عزیزم
و بعدش قطع کرد و تلفنش رو تو جیبش گذاشت . داخل اتاق برگشت و یونگی رو دید که تویه بغل جیهوپ جمع شده و جفتشون خواب بودن و سراشون رو بهم چسبونده بودن.
جیسو خنده آرومی کرد و سمت دیگه تخت رفت و دستش رو دراز کرد و موهای ابریشمی جانگکوک رو نوازش کرد.هنوزم خیلی رنگ پریده بود اما حداقل دیگه پوستش یخ زده نبود.
فقط دعا میکرد زودتر جانگکوک خوب شه چون یونگی کاملا خورد میشد اگه جانگکوک طوریش میشد.
یونگی زمانی که نوزاد بود از طرف پدرشون طرد شده بود چون مادرش سر زایمان یونگی از بین رفته بود و یونگی تا قبل از آشنایی با جانگکوک یه زندگی کسل وار و با برنامه رو میگذروند. پسر مو خرمایی که شباهت زیادی به خرگوش داشت شده بود تمام زندگی یونگی و انگار از اون به بعد یونگی یاد گرفته بود چه جوری زندگی کنه و خوشحال باشه که همه اینا به لطف جانگکوک بود.
خودش و جیهوپ هم اونو مثه داداش کوچولوشون دوست داشتن.
آخ جانگکوک چی کار کردی با خودت ؟
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
نظر فراموش نشه لاولی ها امیدوارم لذت ببرین.

Always and foreverWhere stories live. Discover now