جانگکوک چند روز بعد خودش رو تو آپارتمان سرد قدیمی اش پیدا کرد. در واقع نمیخواست اینجا بیاد ، خاطرات اینجا مثه یه گلوله احساسات عمل میکردن و باعث میشد حالش گرفته شه اما باید وسایلش رو برمیداشت. خیلی وقت بود که داشت از وسایل ها و لباسای یونگی استفاده میکرد .به اطرافش نگاه کرد وقتی وارد خونه شد. همه چیز همونجوری که همیشه بود ، بود به نظر نمیومد که جای چیزی عوض شده باشه یا تغییر کرده باشه. جعبه هایی که با خودش اورده بود رو کنار در گذاشت و سمت پله ها رفت . یه نگاه سر سری به اتاق تهیونگ کرد و بعدش سمت اتاق خودش رفت.
تخت بهم ریخته بود و شلوار گرمکن و تی شرت خواب تهیونگ روی تخت جا مونده بود. پس ، تهیونگ واقعا اینجا میخوابید ولی چرا؟
جانگکوک سرش رو به طرفین تکون داد و سمت کمد لباسی اش رفت، لباساش رو برداشت بعدش کتابا و مجله هاش رو و در اخر وسایل عکاسی اش. همه رو پایین اورد و تویه جعبه ها چید . سمت میز تلوزیون رفت و رو زانو هاش نشست و بازی ها و فیلم هاش رو از کشو بیرون اورد.
با ترس سرش رو بالا اورد وقتی در باز شد، تهیونگ از سر کار برگشته بود . جانگکوک لعنتی به کند بودنش فرستاد، نمیخواست اصلا بعد از همه این ماجراها با تهیونگ رو به رو شه.
تهیونگ از دیدن جانگکوک اونجا سوپرایز شده بود : کوک؟
جانگکوک به سرعت و همونجوری که از چشم تو چشم شدن طفره میرفت: ببخشید، نباید قبل از اینکه باهات تماس میگرفتم میومدم ولی کارامو خیلی زود انجام میدم فقط یه چندتا چیز کوچیک مونده بردارم.
تهیونگ مبهوت : اشکال نداره ... میرم لباسام رو عوض کنم.
جانگکوک سرش رو تکون داد و دوباره سمت جمع کردن وسایلش برگشت.
خیلی طولی نکشید که تهیونگ برگشت . تو پله ها نشسته بود و داشت به جانگکوک که تو رفت و آمد بود نگاه میکرد.
بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با خودش : جانگکوک؟
جانگکوک حتی بر نگشت بهش نگاه کنه : بله؟
چشماش برای تهیونگ ممنوع بودن؛ اون دیگه لیاقت توجه جانگکوک رو نداشت.
بغضی گلو تهیونگ رو چنگ میزد و حرف زدن براش سخت شده بود : من ... نیاز نیس...
صدای تیز زنگ گوشی جانگکوک حرفش رو قطع کرد و جانگکوک به سرعت بلند شد تا گوشی اش رو جواب بده. اگه تو گذشته بود ، جانگکوک اون زنگ رو نادیده میگرفت تا فقط بتونه به حرفای تهیونگ گوش بده.
جانگکوک سریع گوشی اش رو جواب داد چون ریوسوکه بود : بله؟ داری میایی؟ من خودم حلش میکردم ...* میخنده* باشه باشه اره طبقه سومه من در رو برات باز میکنم.
بعدش تماس رو قطع کرد و گوشی رو دوباره تو جیبش چپوند و سرش رو برای تهیونگ تکون داد: ببخشید چی داشتی میگفتی؟
YOU ARE READING
Always and forever
Romanceتو فقط میدونی چه جوری عشق بورزی. تو هیچ وقت دوست داشته نشدی . نو فقط میدونی چه جوری همه وجودت رو به کسی بدی ولی هیچ وقت چیزی از کسی دریافت نکردی. تو فقط بلدی ببخشی ، هیچ کس تو رو نبخشیده. اما یه بار دیگه ...میتونی دوباره منو دوست داشته باشی؟ یه با...