جانگکوک همونجوری که به یونگی که درحال انتخاب لباس براش بود، نگاه میکرد: یونگی، حتما باید بیام؟
یونگی بدون نگاه کردن بهش: بله، باید بیایی.
قرار بود برن بیرون و چندتا شات نوشیدنی بخورن و یونگی اصرار داشت که جانگکوک رو با خودش ببره.
یونگی: به هرحال، دکتر خوشگلت قرار نیست بیاد مگه؟
جانگکوک به شدت سرخ شد و بالشت رو سمتش پرت کرد: اون دکتر من نیست!
تقریبا دو هفته از ماجراجویی جانگکوک به بیمارستان میگذشت و دوستی اون و ریوسوکه داشت به سرعت شکل میگرفت. همیشه از طریق گوشی باهم در ارتباط بودن و یکی چند بار هم بیرون باهم رفتن. ریو داشت به جانگکوک چیزی رو میخواست میداد؛ آرامش و اعتماد
جانگکوک با حرص گوشه چشمش رو مالید: ولی آره ، لیسا دعوتش کرده پس اونم میاد.
یونگی با پوزخند سمتش برگشت: منتظر چی هستی پس؟ پاشو آماده شو !
جانگکوک پوفی کرد و بلند شد و لباسایی که یونگی جلوش نگه داشته بود رو از دستش کشید، لباساش رو همونجوری که داشت عوض میکرد ، از گوشه چشم دید که دوستش خودش رو روی تخت پرت کرد: بد نگذره جناب....
یونگی فقط یه لبخند گربه ای بهش تحویل داد و بعد از چند دقیقه سکوت بینشون رو شکست: خوبه میدونی، دکتر باحاله و به نظرم اون مناسبته.
جانگکوک با ملایمت: هوم...جالبه تو هیچوقت از تهیونگ خوشت نیومد هیونگ.
یونگی بلند شد و رو به روی دوستش ایستاد و با چشمای مهربون و نرم نگاش کرد: چون میدونستم که واقعا خوب نیست ؛ میدونم برات سخته جانگکوک ولی من میخوام که فراموشش کنی و زندگی ات رو جلو ببریجانگکوک نفس لرزونی کشید و سرش رو تکون داد : من آماده ام.
یونگی دست جانگکوک رو گرفت و کشید:پس بهتره بریم
جیهوپ، جیسو و جین پایین منتظرشون ایستاده بودن و با یه دردسری تونستن سوار جیپ جیهوپ بشن...چرا؟ دعوا سر اینکه کی پیش کی بشینه بود. جیهوپ راننده بود و جیسو هم از خر شیطون پایین نمیومد و به خاطر اینکه راحتتر باشه جلو نشست ؛ یونگی و جانگکوک و جین هم عقب نشستن ویه جورایی تو جیگر هم بودن و بالاخره یونگی با غر غر بلند شد و تو بغل جانگکوک نشست.
خوشبختانه جایی که جیهوپ انتخاب کرده بود خیلی فاصله ای نداشت چون مطمئنا جانگکوک از خجالت میمرد.به محض اینکه رسیدن ، جانگکوک پیاده شد و رو زانوش خم شد و نفسی تازه کرد.
یونگی اروم کمر دوستش رو ماساژ داد: خوبی ؟
جانگکوک سرش رو تکون داد : اره
بعدش بینی و چشماش رو پاک کرد: یادم رفته دارو هامو بخورم.
یونگی اهی کشید : دوباره؟
جانگکوک با لبای برچیده سرش رو تکون داد. اگر نصفشون رو میخورد، نصف دیگه اش رو فراموش میکرد که بخوره... ولی اون که مقصر نبود! تهیونگ همیشه... جانگکوک اهی کشید. تهیونگ همیشه بهش دارو خوردن، کاراش رو بهش یاداوری میکرد... حالا بدون اون جانگکوک حس میکرد مثه یه بچه سرگردونه.
YOU ARE READING
Always and forever
Romanceتو فقط میدونی چه جوری عشق بورزی. تو هیچ وقت دوست داشته نشدی . نو فقط میدونی چه جوری همه وجودت رو به کسی بدی ولی هیچ وقت چیزی از کسی دریافت نکردی. تو فقط بلدی ببخشی ، هیچ کس تو رو نبخشیده. اما یه بار دیگه ...میتونی دوباره منو دوست داشته باشی؟ یه با...