4

496 132 31
                                    


𝙵𝚘𝚛 𝚢𝚘𝚞, 𝙸 𝚠𝚊𝚜 𝚌𝚑𝚊𝚙𝚝𝚎𝚛
𝙵𝚘𝚛 𝚖𝚎, 𝚈𝚘𝚞 𝚠𝚎𝚛𝚎 𝚝𝚑𝚎 𝚋𝚘𝚘𝚔


𝙵𝚘𝚛 𝚢𝚘𝚞, 𝙸 𝚠𝚊𝚜 𝚌𝚑𝚊𝚙𝚝𝚎𝚛𝙵𝚘𝚛 𝚖𝚎, 𝚈𝚘𝚞 𝚠𝚎𝚛𝚎 𝚝𝚑𝚎 𝚋𝚘𝚘𝚔•••

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

                          ~.𝑐ℎ𝑎𝑝𝑡𝑒𝑟 𝑓𝑜𝑢𝑟.~
جیسو سرش رو بالا آورد وقتی در باز شد و لیسا همراه دکتری وارد اتاق شد. دکتر موهای قهوه ایی تیره داشت ، صورت خوش ترکیب و چشمای گیرا.
لیسا با لبخند به جیسو سلام کرد . جیسو هم متقابلا لبخند زد : سلام واسه چکاپش اومدید؟
دکتر همونجوری که سمت تخت جانگکوک میرفت: بله.
برای مدتی محو جز به جز صورت جانگکوک شده بود و بعدش شروع به معاینه کرد و آزمایش هایی که روی برد بیمار بود رو مطالعه کرد.لیسا پیش همکارش رفت و با صدای نگران: حالش خوبه مگه نه ریوسوکه؟
ریوسوکه چند بار دیگه برگه ها رو چک کرد و بعدش سرش رو تکون داد: اره خوبه ولی فکر نمیکنم وقتی به هوش بیاد حال خوبی داشته باشه
لیسا لبخندی از سر آسودگی زد: دور از انتظار نیست
ریوسوکه سرش رو تکون داد و جعبه ایی رو که حمل کرده بود رو باز کرد و سمت پاهای جانگکوک رفت. اولویتشون اول استیبل کردن وضعیت جانگکوک بود و الان میتونستن به جزئیات توجه کنن و رسیدگی کنن.ریوسوکه پتو رو از پاهای جانگکوک کنار زد و پاهاش رو بلند کرد و روی تشک نشست و پاهای جانگکوک رو روی پاهای خودش گذاشت و به دقت مشغول وارسی زخم های ریز و درشت پاهاش شد. پای راستش زخم عمیق تری داشت .
با لحن امری ریوسوکه : این یکی نیاز به بخیه داره و یه چند مدت نمیتونه روی پاش راه بره
لیسا  یکه ای خورد و سرش رو تکون داد و جیسو هم سری تکون داد: نگرانش نباشید ما مراقبش هستیم.
ریوسوکه خوبه ایی زیر لب گفت و سرنگی حاضر کرد تا پای جانگکوک رو بی حس کنه. دستاش برای تمیز کردن زخم سریع عمل میکرد و با ظرافت تمام خرد شیشه و سنگ های ریز رو از تو پای جانگکوک بیرون میکشید و بخیه میزد. وسایلش رو کنار گذاشت و با دقت پای مریض اش رو باند پیچی کرد. بلند شد و دوباره پتو رو روی پاهای جانگکوک انداخت. استسکوپش رو تو گوشش گذاشت و آروم جانگکوک رو به حالت نشسته درآورد تا بتونه ضربان قلبش رو چک کنه. ضربان نرمالی داشت و  فقط لرزش خفیفی زیر دستش حس میکرد. با ملایمت جانگکوک رو روی تخت خوابوند و نفس راحتی کشید وقتی مطمئن شد اون دستگاها دارن به تنفس بهتر جانگکوک کمک میکنن. ریوسوکه  بدن جانگکوک رو بیشتر دور پتو حرارتی پیچید وقتی سرش رو بالا آورد با دوتا جواهر آبی رنگ رو به رو شد. لبخندی به پسر مو خرمایی گیج زد: سلام من دکتر لی ریوسوکه هستم و تو الان مهمون ما تو بیمارستان مرکزی هستی.
جانگکوک سرش رو تکون داد: ج...ج..ج...
شدت لرزش بدنش بیشتر شده بود و به سختی میتونست حرف بزنه.
ریوسوکه با ملایمت : لیسا مایعات لطفا.
لیسا سر تکون داد و با لیوانی که میخورد توش مایع گرمی باشه اومد. ریوسوکه کنار جانگکوک نشست و دوباره به حالت نشسته درش آورد و وزن جانگکوک و کمرش رو با سینه اش تحمل کرد و لیسا بهش کمک کرد که نوشیدنی رو بنوشه.
دوباره جانگکوک رو روی تخت خوابوندن و جیسو با نگرانی نظاره گر ماجرا بود. جانگکوک چندتا نفس عمیق کشید : اس..اسمم ج..جانگکوکه
ریوسوکه لبخند مهربونی زد و جانگکوک داشت به این فکر میکرد که خدا واسه خلق کردن این دکتر خیلی وقت صرف کرده.
ریوسوکه: خوشبختم جانگکوکی. تو یه هیپوترمی * شدید رو تجربه کردی ولی نگران نباش به زودی خوب میشی.
جانگکوک سرش رو تکون داد: م..مرسی
ریوسوکه بازم لبخندی زد: وظیمونه پسر. ما قراره دوباره به شدت گرمت کنیم و بهت مایعات گرم بدیم تا بدنت هرچه سریع تر بتونه به دمای طبیعی خودش برگرده
جانگکوک: ب..باشه
ریوسوکه : شاید یه سری چیزا برات گنگ و گیج کننده باشه، به سختی بتونی حرف بزنی دقیقا مثه الان و ممکنه نتونست از دستات یا یه سری از ماهیچه هات استفاده کنی.
جانگکوک دوباره سرش رو تکون داد: م..م..من خ..خستمه
ریوسوکه تک خنده ایی کرد: مطمئنم که اینطوره
لیسا به دوست  عزیزش توپید: جانگکوک احمق... دیگه هیچوقت از این کارای احمقانه نکن!
و بوسه ایی روی موهای خرمایی جانگکوک نشوند و جانگکوک لبخند لرزونی تحویلش داد: چ..چشم.د..دقیقا نمی...نمی تونم به...خ..خاطر بیارم...که دا..داشتم چی کار میکردم.
جیسو سرش رو تکون داد و سمت برادراش رفت: یونگی جانگکوک بیدار شده!
یونگی مثه برق گرفته ها بیدار شد و به سرعت خودش رو به دوست صمیمی اش رسوند و با لبخند پهنی: جانگکوک! چه طوری جایت درد میکنه میخوای بگم دکتر بیاد؟
جانگکوک لبخند آرومی زد: ه..هیونگ نف..نفس بکش ...م..من خو..خوبم
یونگی نفسی گرفت و بدون اینکه لبخندش پاک شه: خیله خوب، تو...
حرفش تو دهنش ماسید وقتی در اتاق با خشونت باز شد و تهیونگ همراه جنی وارد اتاق شد.
چشمای جانگکوک گرد شد وقتی اتفاقات عصر از جلوی چشمش به سرعت گذشت. تهیونگ داشت ازدواج میکرد. عشق زندگی جانگکوک قرار بود بشه واسه یکی دیگه. اون واسه جانگکوک ممنوعه میشد. اشک توی چشمای اقیانوسی اش جمع شد و به اومدن تهیونگ سمتش نگاه کرد.
تهیونگ بلند غرید: بانی احمق! چه بلایی سر خودت آوردی ؟ با چه حماقتی خودت رو تو این وضعیت الان گذاشتی؟
اشکای جانگکوک با حرف های نیش دار تهیونگ سرازیر شد و یونگی با دیدن اون مروارید ها منفجر شد و با عصبانیت به تخت سینه تهیونگ کوبید : گمشو بیرون کیم!
تهیونگ از بین دندون های چفت شده: چه مرگته؟ تو چه خری هستی که به من امر و نهی میکنی؟
یونگی فریاد کشید: من دوست صمیمی و برادر جانگکوکم
تهیونگ خنده عصبی کرد: ا جدی؟ تویی که باید گم شی بری بیرون جانگکوک فقط و فقط به من نیاز داره مین.
یونگی: تو...
اومد دوباره داد بزنه که صدای سومی به گوششون خورد.
ریوسوکه با عصبانیت هیسی کرد: بسته ! اصلا میدونید تو کدوم قبرستونی هستید؟  این چرت و پرت گفتن رو تموم کنید تا قبل از اینکه حراست رو خبر کنم.
تهیونگ و یونگی برای چند دقیقه بهم دیگه چشم غره رفتن و با اکراه روشون رو از هم گرفتن.
ریوسوکه آهی کشید و سمت جانگکوکی که بی صدا گریه میکرد برگشت و برای چند لحظه حس میکرد قلبش نمیزنه : جانگکوک، لطفا گریه نکن عزیزم. بهتره بخوابی.
جانگکوک لبش رو گزید و چشماش رو محکم بست و سرش رو تکون داد.
تهیونگ با اخم و چشم غره به دکتر جوونی که پشت بهش بود نگاه میکرد. عزیزم؟! اصلا به چه حقی این کلمه رو به زبون آورده بود؟
ریوسوکه سمتشون برگشت: الان، خیلی آدم تویه این اتاقه و ازتون میخوام برید و میتونید صبح برگردید.
تهیونگ به سرعت : من هیچ جا نمیرم
یونگی هم اخمی کرد: منم نمیرم نمیخوام تو اشغال باهاش تنها بمونی
ریوسوکه اه کلافه ایی کشید و سرش رو تکون داد و سمت جانگکوک برگشت: بازم میام و بهت سر میزنم جانگکوکی
و جانگکوک به تکون دادن سرش برای جواب اکتفا کرد. یکی یکی و بعد از آرزوی سلامتی برای جانگکوک کسایی که تو اتاق بودن بیرون رفتن و فقط تهیونگ و یونگی موندن.
تهیونگ کنار جانگکوک روی تخت نشست و دستش رو گرفت و یونگی هم به تقلید سمت دیگه جانگکوک رفت و اون یکی دستش رو توی دستش جا داد.
تهیونگ با اخم: چرا نمیری اخه؟
جانگکوک با خستگی: ل...لطفا بس ک..کنید.
چشمای سرد تهیونگ نرم شدن و نگاهش تویه صورت رنگ پریده جانگکوک می چرخید: چی شد کوکی؟ کسی ناراحتت کرده ؟
یونگی با این حرف تهیونگ قهقه ای زد. این حرومزاده عوضی اصلا میدونه باعث و بانی حال بده جانگکوک خودشه؟
جانگکوک با التماس به یونگی نگاه کرد و اشکاش همونجوری پایین میومد: لط..لطفا هیونگ...بعدا..حرف میزنیم.
یونگی لباش رو بهم فشار داد و سرش رو تکون داد.
تهیونگ با ملایمت اشکای جانگکوک رو پاک کرد: جانگکوک، باهام حرف بزن بانی.
جانگکوک سرش رو به طرفین تکون داد:م..من س..سردمه. می..میخوام ب..بخوابم.
تهیونگ سرش رو تکون داد: باشه...
خم شد و سرش رو توی گردن جانگکوک فرو برد و شونه هاش رو تو بغل گرفت: باشه...
جانگکوک میخواست این لحظه رو برای خودش داشته باشه. میخواست تظاهر کنه که واسه آخرین بار تهیونگ مال خودشه و دیگه بعد از این گرمای تهیونگ رو جویا نمیشه. این اخریش بود. جانگکوک میخواست با تهیونگ کات کنه ( منظورش اینه که کلا از زندگیش بره)
عزیزترینش لایق بهترینا بود نه یکی مثه جانگکوک.
تهیونگ ته دلش خالی میشد وقتی حس کرد شونه های جانگکوک دارن می لرزن. چرا جانگکوک اینجا بود؟ چرا باهاش حرف نمیزد؟ این وضعیت جانگکوک داشت تهیونگ رو میکشت.
آهی کشید : یادت میاد وقتی بچه بودیم، تو دزدکی از خونتون میومدی بیرون؟
جانگکوک لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
تهیونگ  ادامه خاطرات قدیمی :میومدی سمت پنجره من و با سنگ زدن بهش میخواستی توجهم رو جلب کنی. یادته یه بار یه سنگی که نسبتا بزرگ بود رو پرت کردی سمت شیشه و پنجره رو شکستی؟
جانگکوک به آرومی خندید: م..ما س..سعی کردیم ک..که تی..تیکه ها رو بهم بچسبونیم.
تهیونگ لبخند کوچیکی زد و کمرش زیر نوازش آروم جانگکوک آروم شده بود:اره بانی ولی ما نتونستیم و مجبور شدیم به مامان و بابامون بگیم و اونا هم به عنوان تنبیه مجبورمون کردن که خودمون پول درست شدنش رو بدیم. یادته مجبور شدی قلک خرگوشیت رو بشکنی ‌و تا چند روز بعدش گریه میکردی به خاطرش.
جانگکوک سرش رو تکون داد و بینی اش رو کشید بالا: اره... و..ولی تو..تو پو..پول هات رو جمع کردی و وا..واسم یدونه جدید خ..خریدی.
تهیونگ با ملایمت: معلومه که میخریدم.من تحمل دیدن اشکات رو ندارم.
همین یه جمله ساده باعث شد بیشتر جانگکوک گریه کنه: ع...عوضی احمق...چیزی ن..نیست...دی..دیگه نگران نباش
تهیونگ موهای ابریشمی جانگکوک رو نوازش کرد و پچ پچ کنان تو گوشش: هیسس، بخواب بانی ...تهیونگ اینجاس.
جانگکوک سرش رو تکون داد و واسه تهیونگ جا باز کرد: تو..توهم بخواب...بای..باید فر..فردا کار کنی
تهیونگ باشه ایی گفت و کنارش دراز کشید و یکی از دستاش رو دور شکم جانگکوک انداخت و چشماش به یونگی افتاد و بهش چشم غره ایی رفت. یونگی هم بهش چشم غره رفت و بلند شد و رفت سمت کاناپه گوشه اتاق.
تا آخر شب، تهیونگ جانگکوک خواب و بدن لرزونش رو به سینه گرمش چسبوند.
تهیونگ احمق...جانگکوک دیوونه.....جانگکوک به تهیونگ نیاز داشت. اون به تنهایی نمی تونست از خودش محافظت کنه و این چیز جدیدی نبود همیشه اینطور بود. اونا جدا نشدنی بودن، اونا همیشه همدیگه رو ساپورت میکردن، ازهم مراقبت میکردن...پس وقتی تهیونگ جانگکوک رو اینجوری رو تخت بیمارستان دید؛ با عصبانیت و پرخاش رفتار کرد و در حقیقت از خودش عصبانی  بود که چرا پیش جانگکوک نبود و مواظبش نبوده.
جانگکوک رو محکم تر تو بغلش گرفت و چشماش رو بست و با دونستن اینکه جانگکوک تویه حصار دستاشه نفساش منظم شد و به خواب رفت.
*****************************************
اینم پارت جدید و به خاطر ناراحتی که ازتون داشتم کوتاه تر نوشتم و همونجور که میدونید از این به بعد شرط آپ داریم .
تعداد کامنت ها : ۲۰ تا
و تعداد ووت ها: ۳۰تا
به این حد نرسه خبری از آپ نیست  🥰🙂
دوستتون دارم
Mini🧜🏻‍♀️💕

Always and foreverWhere stories live. Discover now