𝙸 𝚍𝚒𝚍𝚗'𝚝 𝚌𝚘𝚖𝚎 𝚑𝚎𝚛𝚎 𝚘𝚏 𝚖𝚢 𝚘𝚠𝚗 𝚊𝚌𝚌𝚘𝚛𝚍,
𝙰𝚗𝚍 𝙸 𝚌𝚊𝚗'𝚝 𝚕𝚎𝚊𝚟𝚎 𝚝𝚑𝚊𝚝 𝚠𝚊𝚢.
𝚆𝚑𝚘𝚎𝚟𝚎𝚛 𝚋𝚛𝚘𝚞𝚐𝚑𝚝 𝚖𝚎 𝚑𝚎𝚛𝚎 ,
𝚆𝚒𝚕𝚕 𝚑𝚊𝚟𝚎 𝚝𝚘 𝚝𝚊𝚔𝚎 𝚖𝚎 𝚑𝚘𝚖𝚎.
.
.
.~. 𝑐ℎ𝑎𝑝𝑡𝑒𝑟 𝑜𝑛𝑒.~
پلک های جانگکوک لرزیدن و چشماش به آرومی باز شدن. به سقف سفید اتاقش برای چند لحظه نگاه کرد و با اخمی آلارم روی مخش رو خاموش کرد. آهی کشید و از جاش بلند شد و دور و ورش رو از زیر نظر گذروند. اتاق کوچیک و روشنی بود و فقط یه تخت ، کمد لباسی و میز تحریر کنارش رو داشت و البته سرویس بهداشتی که چسبیده به در اتاقش بود. طبق معمول اتاقش شلخته و بهم ریخته بود. روی نوک انگشتای پاش ایستاد و از بین عکس هایی که زمین رو مثه فرش پوشونده بودن ، گذشت و سمت دستشویی رفت. روتین صبحگاهی اش رو به سرعت انجام داد و وقتی برگشت به اتاقش، شروع به جمع کردن آت و آشغال های روی زمین شد و اونا رو روی میز کنار دوربین اش گذاشت. سمت کمدش رفت و شلوار جین تنگی همراه تیشرت سفیدی بیرون آورد و پوشید و از اتاقش بیرون رفت و سمت اتاق رو به رو رفت و در رو باز کرد و هم خونه ایی اش رو دید که مثه خرس زیر خرمنی از پتو خوابیده بود. جانگکوک با لبخندی سری برای تهیونگ که موهاش شبیه لونه پرنده شده بود، تکون داد و گذاشت بخوابه و رفت تویه آشپزخونه تا صبحانه رو آماده کنه. اونا تو یه آپارتمان دوبلکس کوچیک باهم زنگی میکردن. تویه طبقه اول یه سالن بزرگ و نورانی و آشپزخونه بود و طبقه دوم هم که اتاقاشون .
جانگکوک تویه پخت و حمل کردن صبحانه هم سریع بود و اونا رو روی میز چید و دوباره سمت اتاق تهیونگ دوید. اتاق تهیونگ بزرگ تر از اتاق خودش بود و البته مرتب تر . اونا سر اینکه کدوم اتاق بزرگتر مال کی باشه، سنگ کاغذ قیچی بازی کردن و خوب تهیونگ برد و اتاق مال اون شد اما هنوزم جانگکوک متعقد بود که تهیونگ با جر زنی برده.جانگکوک با لبخند شیطونی سمت تخت رفت و بدون ذره ایی اهمیت ، روی تخت پرید دقیقا جایی که تهیونگ خواب بود و شروع کرد به بالا و پایین پریدن و داد زد: بیدار شو پرنسس!
و وقتی ناله هاسکی تهیونگ رو شنید ، نخودی خندید.
تهیونگ یکی از چشماش رو باز کرد و مچ پای جانگکوک رو تو مشتش گرفت و کشیدش پایین و باعث شد دقیقا کنارش روی تشک بیوفته.
جانگکوک غلطی زد تا با تهیونگ رو به رو شه : عوضی!
تهیونگ چشماش رو دوباره بست و زمزمه وار: احمق،
و یکی از دست هاش رو دور کمر جانگکوک پیچید و محکم بغلش کرد: یکم بذار بیشتر بخوابم.
برای لحظه ایی قلب جانگکوک ایستاد . آب دهنش رو قورت داد و دست لرزونش رو بلند کرد تا گونه بی نقص تهیونگ رو لمس کنه. آه ، چه قدر این مرد رو دوست داشت. جفتشون بیست و شش ساله اشون بود و از زمانی که پوشک پوش بودن تا الان باهم دوست بودن و یک روز نبوده که بدون هم بگذرونن. جانگکوک مطمئن نبود که دقیقا کی و چه وقت عاشق تهیونگ شده ولی وقتی شونزده ساله بودن، جانگکوک به عشقش اعتراف کرد و تو اون سن بود که مزه رد شدن رو چشید. هنوزم که هنوزه با به یاد آوردن اون روز قلبش یه جور خاص اما آشنا به درد میاد. درواقع نمیشه گفت که تهیونگ اون روز ردش کرده بود؛ اون فقط بدون حرف و با چشمای گشاد شده به جانگکوک نگاه کرد و جانگکوک از این حرکتش، رد شدنش رو برداشت کرده بود.تا به امروز هم با اینکه جانگکوک میدونست شاید رویاش بیهوده باشه اما امیدوار بود و این امید بیهوده کوچیک رو با قلبش حمل میکرد.امیدی که با دقت تموم ازش محافظت میکرد و باهاش رویا بافی میکرد که تهیونگ هم بهش احساسی داره یا مثه خودش دوسش داره. تو اون رویا و امید کوچیک پنهون شده، قدرتی پیدا کرده بود تا به زندگی ادامه بده. همه اش واهی و بیهوده بود و اینو میدونست اما خودش رو با رویا بچگونه اش گول میزد. فکر هایی که داشت مغز و روحش رو قورت میداد رو کنار گذاشت و زمزمه وار: عوضی دیر میرسیم سر کارا!
تهیونگ وکیل یه شرکت بزرگ بود و روز به روز داشت پیشرفت میکرد و نتیجه این چند سال جون کندن داشت خودش رو نشون میداد و قرار بود با جین دفتر وکالت خودشون رو بزنن. جانگکوک هم عکاس یکی از مجله های عروسی معروف بود و میتونست به راحتی بگه که کارش تنها چیزی بود که تو زندگی ازش راضی بود.
تهیونگ جانگکوک رو محکم تر بغل کرد و به خودش چسبوند و اونم زمزمه وار جواب داد: مشکلی نیست من میرسونمت.
جانگکوک سرخ شدن گونه هاش رو حس کرد و به خاطر همین گونه اش رو به سینه سفت تهیونگ چسبوند که مثلا تهیونگ گونه اش رو نبینه. مثه کسی که تو بیابون گیر کرده بود و عطش یه قطره آب داشت؛ جانگکوکم تشنه لمس های کوچولوی تهیونگ بود. به ضربان قلب تهیونگ گوش داد و از گرمای لذت بخشی که دوست صمیمی اش درحال پخش کردن بود نهایت استفاده رو برد و باهم زیر پتو تو بغل هم برای چند دقیقه بخواب رفتن. بالاخره تهیونگ چشمای تیره اش رو باز کرد و با صدای بم اش : صبح بخیر بانی.
جانگکوک هم با لبخند خودش رو از حصار تهیونگ آزاد کرد و نشست: صبح بخیر، صبحونه حاضره
تهیونگ سرش رو تکون داد و بلند شد: سه سوته دوش میگرم و میام
جانگکوک هم از تخت پایین اومد : باشه پس منم تا بیایی چایی رو آماده میکنم .
تهیونگ پوزخندی زد: اوه مرسی همسر نمومه ام.
جانگکوک با گونه صورتی و عصبانیت: عوضییییی!
و یکی از نزدیک ترین بالشت ها به خودش رو برداشت و سمت وکیل عوضی اما خوشتیپ که با خنده شیطون توی حموم پرید ، پرت کرد. جانگکوک کفری هوفی کرد و با لبخند کمرنگی دوباره پایین رفت. وقتی جانگکوک چای ها رو آماده کرد، تهیونگ هم سر میز نشست و باهم مثه همیشه مشغول گپ زدن شدن. حتی اگه دو قطب مخالف هم بودن ، انگار یه رابطه نامرئی اونا رو سمت هم میکشید.
تهیونگ همونجوری که کفشش رو پا میکرد داد زد: بانی! بدو دیر میرسیم
صدای خفه ایی از بالا اومد: و اینا همه اش تقصیر تو عوضی
و بعد از چند دقیقه جانگکوک با دو از پله ها همراه با کوله اش پایین اومد و کنار تهیونگ ایستاد. تهیونگ توی پوشیدن کتش بهش کمک کرد پرسید: دوربینت رو برداشتی؟
جانگکوک سرش رو تکون داد: بله برداشتم
تهیونگ خم شد و تا بند کفش های ال استار جانگکوک رو ببنده چون جانگکوک توی بستن اونا بی دقت بود و دوباره پرسید: لنز هات؟ هارد دیسکت و مقاله کنفرانست؟
جانگکوک یه کارمند سخت کوش بود و صاحب انتشاراتی مجله چارین، جانگکوک رو یه ذره بیشتر از بقیه کارمنداش دوست داشت و به خاطر همین به جانگکوک اجازه داده بود یه کنفرانس راجب آینده مد و فشن عروسی و عکاسی ارائه بده. اگه امروز جانگکوک میتونست رضایت هیئت مدیره رو بگیره ، ترفیع میگرفت.
جانگکوک لعنتی گفت و با عجله از پله ها بالا رفت و پشت سرش تهیونگ داد زد: بانی احمق!
اون جانگکوک رو بهتر از خودش میشناخت و با حرص ادامه داد: چند بار باید بهت بگم با کفش نرو داخل خونه؟!
سکوت مطلقی بود که این بیشتر تهیونگ رو کفری میکرد و تهیونگ با اخم : اصلا گوش میدی من دارم چه زری میزنم؟
جانگکوک همونجوری که کوله مشکی اش رو روی دوشش مینداخت و از پله ها پایین میومد: بله بله . معذرت میخوام تهیونگ ولی خودتم میدونی این یه مورد ارژانسی بود.
تهیونگ آهی کشید و در رو باز کرد: از دست تو بانی احمق ...بریم دیگه؟
جانگکوک با خنده سرش رو تکون داد و در رو پشت سرش بست و پست سر تهیونگ مثه جوجه اردک راه افتاد تا به ماشینش برسن.
تهیونگ در رو برای جانگکوک باز کرد و بعد از اینکه کمربند جانگکوک رو بست ، پشت رول نشست و حرکت کرد.
بعد از چند دقیقه ، تهیونگ با ابرویی که هر از گاهی بالا می پرید: بس کن کوک
و رون جانگکوک رو با یه دستش گرفت. جانگکوک ناخودآگاه به خاطر استرسش داشت پاهاش رو تکون میداد و این کارش باعث شده بود که تهیونگم استرش بگیره. تهیونگ با یه لبخند: میدونم که به طرز فوق العاده ایی کنفرانست رو برگزار میکنی.
جانگکوک که نمیتونست پاش رو تکون بده، شروع کرده بود به جویدن ناخون هاش و با صدای آرومی: ولی اگه نتونم چی؟
تهیونگ آهی کشید و رون جانگکوک رو ول کرد و به جاش دستش رو گرفت که به خودش آسیبی نزنه و به اون یکی دستش فرمون رو محکم تر گرفت: من بهت ایمان دارم و مطمئنم که این اتفاق میوفته و اگه هم نیوفته تو سخت تر کار میکنی و بهشون نشون میدی که چی رو از دست دادن و اونا بهت التماس میکنن که ریئسشون شی
جانگکوک خندید و با دست آزادش شکمش رو گرفت و با اون یکی دستای بزرگتر تهیونگ رو فشار داد: هه...مدیر؟ من؟ بیخیال عوضی ! من فقط یه عکاسم!
تهیونگ با افتخار : آره بهترین و حرفه ایی ترینش بانی
و دست جانگکوک رو متقابلا فشار داد قبل از اینکه ولش کنه.
جانگکوک سریع دستش رو روی سینه اش گذاشت ، نمیخواست گرمای تهیونگ به این زودی از بین بره: م...مرسی
تهیونگ خنده بمی کرد و آروم گونه ی سرخ جانگکوک رو نشگون گرفت که جانگکوک با داد : عوپزیییییی ول تن.
تهیونگ بلند تر خندید و گونه جانگکوک رو ول کرد و جانگکوک با غر و لند جای انگشتای تهیونگ روی گونه اش رو مالید.
خنده تهیونگ آروم تر شد وقتی جلوی شرکت جانگکوک رسیدن.
تهیونگ : فقط آروم باش و خودت باش بانی باشه؟ مطمئنم که چیزی نمیشه.
جانگکوک سرش رو تکون داد: باشه
و بعدش یه نفس عمیق کشید: آرومم من
تهیونگ لبش رو گزید که نخنده و سرش رو تکون داد و به قیافه مضطرب جانگکوک نگاه کرد : هوم بله درست میگی و یادت نره بهم زنگ بزنی
جانگکوک هومی کرد و در رو باز کرد: حتما شب می بینمت
تهیونگ دستش رو براش تکون داد وقتی جانگکوک در رو بست: می بینمت
و بعدش سمت شرکت خودش راه افتاد.
جانگکوک یه نفس عمیق دیگه کشید و تی شرتش رو مرتب تر کرد و زیپ کتش رو بالا کشید و وارد ساختمون شد. با اینکه ساختمون بزرگی بود اما کارمندای کمی داشت و به خاطر همین تقریبا همه همو می شناختن. جانگکوک با لبخند سرش رو برای بقیه کارمندا وقتی از کنارشون رد میشد تکون میداد .
آیرین یکی دیگه از عکاس ها با دیدنش لبخندی زد : صبح بخیر کوکی
جانگکوک هم به دختر لبخندی زد: صبح توهم بخیر رین. موهات خیلی خوشگل شده باید بیشتر بازش بزاری دختر.
آیرین موهای خرمایی اش که رو شونه اش ریخته شده بود رو لمس کرد : واو ممنونم کوکی
جانگکوک سرش رو تکون داد و سمت میزش رفت. مجله اونا فقط مختص عروسی نبود درواقع درمورد هرچیزی که مربوط به زوج ها میشد بود مثه مراسم های مختلفشون، عروسی ، حموم بچه و سالگرد و این چیزا .
کیفش رو گذاشت و چیزایی که میخواست رو برداشت و سمت آسانسور شد و وقتی در باز شد با جنی رو به رو شد. جنی یکی از بهترین مدل های بود که شرکت داشت و جانگکوک عاشق گرفتن عکس ازش توی لباسای پف پفی سفید عروسی بود.
با خوشحالی و درخششی که تو چشماش بود: سلااام جنی نونا
جنی با لبخند کوچیکی: سلام کوک چه طوری؟
جانگکوک : خوبم البته یکم استرس دارم واسه موضوع ترفیع گرفتن و اینا
جنی با مهربونی: تو بهترین عکاس دنیایی دیونه و معلومه که لیاقت بهترینا رو داری.
جانگکوک خجالت زده: ممنونم...
سرفه مصلحتی کرد و موضوع رو عوض کرد: تو چه طوری؟ اوضاع بین تو و شاهزاده سوار بر اسب سفیدت چه طوره؟
جنی سرخ شد و جانگکوک پوزخندی پیروز مندانه ایی زد چون میدونست دقیقا زده به هدف.
جانگکوک ادامه داد: تو اونو از همه مخفی میکنی قضیه چیه؟ نکنه خیلیییی حسودی میکنی که کسی اونو ازت بگیره؟!
جنی قرمز تر شد البته اگه ممکن بود تا الان تبدیل به گوجه میشد: نخیر! اون خیلی آدم اجتماعی نیست ولی ما...ما داریم راجب ازدواج باهم حرف میزنیم.
جانگکوک هینی کرد و با خوشحالی : جنی! این که خبر خیلی توپیه . هی باید منو به عنوان عکاست برای عروسی ات انتخاب کنی
جنی با خوشحالی جانگکوک رو بغل کرد: حتما . واقعا ازت ممنونم.
جانگکوک: باعث افتخارمه ، اوه بهتره که زودتر برم واقعا نمیخوام دیر به جلسه برسم.
جنی سرش رو تکون داد و موهای شکلاتی جانگکوک رو از پیشونی اش کنار زد: موفق باشی . امیدوارم تمام کائنات با تو باشن خرگوش خان
جانگکوک لبخند خوشحالی زد و همونجوری که سمت دفتر میرفت: مرسی نونا!
دفتر خیلی بزرگی نبود به اندازه ایی بود که افراد و وسایل مورد نیازش توش جا بشن. کتش رو درآورد و لپ تاپش رو محکم تر گرفت و آروم به در چوبی کوچیکتر که تو دفتر بود ، ضربه زد و وارد اتاق جلسه شد. پرده سفیدی دیوار رو برای استفاده از پروژکتور پشونده بود و میز درازی وسط اتاق بود و پشت میز سه تا صندلی مشکی بود که سه نفر روش نشسته بودن. صندلی وسط لی چارین صاحب انتشاراتی و مدیر عامل شرکت بود. سمت چپش پارک چانیول مدیر بخش مراسم عروسی بود و سمت راستش جکسون وانگ مدیر بخش مد و فشن بود.
جانگکوک گلوش رو صاف کرد: صبح بخیر.
چارین سرش رو براش تکون داد و جرعه ایی از ساکه اش( یه نوع مشروب ژاپنی ) خورد: صبح بخیر بچه.
چانیول با لبخند مهربونی: آماده ایی ؟
جانگکوک تند تند سرش رو تکون داد: بله قربان
جکسون: هر موقعه راحت بودی شروع کن بچه عجله ایی نیست.
جانگکوک نفس عمیقی کشید : چشم
و بعد از اینکه دعا کرد که همه چی طبق برنامه اش پیش بره، شروع کرد به ارائه کنفرانسش.
*****************************************
تهیونگ مشغول کار روی جدیدترین پرونده اش بود که گوشی اش شروع به زنگ خوردن کرد. بهش بی اعتنایی کرد تا بتونه چند خط دیگه بخونه اما وقتی مدام به زنگ خوردن روی مخ خودش ادامه داد ، چاره ایی جز جواب دادن نداشت و تماس رو وصل کرد: بله؟
+ عوضی!
تهیونگ به خودش لرزید و گوشی رو از گوشش فاصله داد: بانی احمق! اینقدر داد نزن گوشم پاره شد لعنتی
جانگکوک دوباره داد زد: گم بمیر . چرا ماس ماسک بی صاحبتو جواب نمیدی؟
تهیونگ با لبخندی که گوشه لبش داشت پیدا میشد: شاید چون داشتم کار میکردم؟
جانگکوک به سرعت: اوه معذرت میخوام اصلا به موضوع فکر نکرده بودم.
تهیونگ با پوزخند: آره خوب این مشکل اساسیته
جانگکوک با حرص: عوضی! میشه اینقدر منو مسخره نکنی. این تو بودی که ازم خواستی بهت زنگ بزنم.
یکم صداش رو کلفت تر کرد و ادا تهیونگ رو درآورد : یادت نره بهم زنگ بزنی بانی !
و ادامه داد: اصلا نباید بهت زنگ میزدم و باهات خبرامو به اشتراک بذارم
تهیونگ با عجله : صبر کن صبر کن ... ببخشید بانی هوم؟ درواقع من منتظر تماست بودم !!!
جانگکوک نخودی خندید: کنفرانسم رو دادم
تهیونگم مثه جانگکوک هیجان زده بود شاید یکم بیشتر: و؟
جانگکوک با شیطنت: وووووو؟
و بالاخره بعد از چند ثانیه با خوشحالی ادامه داد: موفق شدم. من الان مدیر بخش عکاسی ام!
تهیونگ آهی از سر خوشحالی کشید: جانگکوک! میدونستم ...میدونستم که از پسش بر میایی . خیلی بهت افتخار میکنم بانی.
جانگکوک زمزمه وار تشکر کرد و تهیونگ میتونست گونه های صورتی جانگکوک رو تصور کنه.
وکیل جوون لبخندی زد : چه طوره امشب رامن مهمونت کنم؟
جانگکوک هینی کرد: هر چه قدر بخوام میتونم بخورم؟
تهیونگ همونجوری که کاغذ زیر دستش رو خط خطی میکرد جواب داد: البته که میتونی
جانگکوک : مرسی ! عاش...
واسه چند مین پشت خط ساکت بود و دوباره صدای جانگکوک تو گوشش پیچید: م..منظورم اینه که عاشق رامنم آره؟
واسه یه دلیل مبهم قلب تهیونگ به طور فجیعی توهم مچاله شد: آره میدونم ....هر چه قدر بخوای برات میگیرم.
جانگکوک زمزمه وار: مرسی...اوه مثه اینکه امشب همکارام میخوان تو بار برام جشن بگیرن میایی؟
تهیونگ: خیله خوب
جانگکوک: خوبه، بعدا باهات حرف میزنم باشه؟
تهیونگ: باشه بانی شب می بینمت
جانگکوک: می بینمت
و بعدش تماس رو قطع کرد. تهیونگ به کاغذ زیر دستش نگاه کرد و گوشی اش رو کنار گذاشت. اون خط خطی ها درواقع اسم جانگکوک بود که بار ها و بار ها تا جایی که کاغذ جا داشت، نوشته شده بود. جانگکوک نصفه دیگه روح تهیونگ بود. بعضی وقتا به این فکر میکرد که مثله برادرن اما بعدش نظرش عوض میشد و به خودش گوش زد میکرد که اونا یه چیز فرا تر هستن چون تهیونگ خودش یه برادر داشت و رابطه ایی که با جانگکوک داشت هیچ شباهتی با رابطه اش با نامجون نداشت و تهیونگ بیخال فکر کردن بهش شده بود و بدون سوالی یا فکر عمیقی.
اون تو لحظه با جانگکوک زندگی میکرد دیگه چرا باید به فکر چیز دیگه ایی میبود؟ اون توجه و عشق بی اندازه جانگکوک رو داشت و همین واسه زندگی کردن کافی بود.
کاغذ رو کنار گذاشت و دوباره مشغول کار کردن روی پرونده اش شد. به هر حال شب میتونست از جانگکوک راجب یه سری چیزایی که گیجش کرده بودن، سوال بپرسه.
*****************************************
اینم پارت یک بیبی ها 🥰🥰🥰🥰
منتظر نظراتون هستم و امیدوارم خوشتون بیاد
دوستتون دارم
Mini 🧜🏻♀️💕
YOU ARE READING
Always and forever
Romanceتو فقط میدونی چه جوری عشق بورزی. تو هیچ وقت دوست داشته نشدی . نو فقط میدونی چه جوری همه وجودت رو به کسی بدی ولی هیچ وقت چیزی از کسی دریافت نکردی. تو فقط بلدی ببخشی ، هیچ کس تو رو نبخشیده. اما یه بار دیگه ...میتونی دوباره منو دوست داشته باشی؟ یه با...