2

565 129 19
                                    

𝓛𝓮𝓽'𝓼 𝓰𝓮𝓽 𝓭𝓻𝓾𝓷𝓴
𝓞𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓷𝓲𝓰𝓱𝓽 𝓪𝓷𝓭
𝓢𝓪𝔂 𝓪𝓵𝓵 𝓽𝓱𝓮 𝔀𝓸𝓻𝓭𝓼
𝓦𝓮 𝓷𝓮𝓿𝓮𝓻 𝓭𝓪𝓻𝓮𝓭
𝓦𝓱𝓲𝓼𝓹𝓮𝓻 𝓲𝓷 𝓽𝓱𝓮
𝓢𝓸𝓫𝓮𝓻 𝓭𝓪𝔂 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽
.
.
.
.
~•𝒸𝒽𝒶𝓅𝓉ℯ𝓇 𝓉𝓌ℴ•~

همه شات هاشون رو بالا آوردن  و داد زدن: به سلامتی!جانگکوک وسط جمع دوستانه اش ایستاده بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

همه شات هاشون رو بالا آوردن  و داد زدن: به سلامتی!
جانگکوک وسط جمع دوستانه اش ایستاده بود. اونا تقریبا یکم از عصر که گذشته بود، وارد بار شدن و اونجا رو غرق کردن برای اینکه ترفیع گرفتن جانگکوک رو جشن بگیرن. جانگکوک لبخند درخشانی به لب داشت و به همه حرف میزد و ازشون تشکر میکرد....درواقع میشد از درخشش به عنوان منبع نوری که اون فضای تاریک نداشت استفاده کرد...این چیزی بود که تهیونگ داشت بهش فکر میکرد.
اون تنها گوشه بار نشسته بود و سریع شات ودکاش رو قورت میداد.
چرا همه باید از جانگکوک خوششون میومد؟ آره اون مثه پرتو خورشید بود و باعث میشد قلب بقیه گرم شه اما این موضوع اصلا تهیونگ رو خوشحال نمیکرد. اون از اینکه بقیه سعی میکردن به جانگکوک نزدیک تر شن خوشش نمیومد.
جانگکوک از خانواده جئون ترد شده بود که تهیونگ هنوزم فکر میکرد دلیل ترد کردن آقای جئون واقعا مسخره بوده...آقای جئون وقتی فهمید که پسرش یعنی جانگکوک یه سری ارگان های زنانه مثه رحم و تخمدان داره و گی هست منفجر شد و گفت که جانگکوک لیاقت اینکه پسرش باشه رو نداره و باعث لکه دار شدن آبروی خانواده جئون میشه...مسخره نیست واقعا؟ دست جانگکوک نبوده که اینجوری به دنیا اومده!
تهیونگ  به هیچ وجه نمی تونست اون روز رو فراموش کنه. نمی تونست فراموش کنه که گرما و درخشش چشمای جانگکوک اون روز از بین رفته بود. این آدما ...اینایی که خودشون رو دوست جانگکوک صدا میکنن، اونا هیچی از جانگکوک نمیدونن. اونا نمی تونستن ببینن که جانگکوک روز به روز یه پله به مردن نزدیکتر میشه که خود تهیونگم نمیدونست دلیلش چیه و جانگکوک هم حرفی راجبش نمیزد البته یه صدا کوچیکی بهش میگفت که تقصیر خوده بی عرضه و ترسوشه.
تهیونگ لیوانش رو روی کانتر گذاشت و یکی دیگه سفارش داد.
+ داری زیادی تند میری
تهیونگ سرش رو سمت صدا برگردوند و جنی رو دید که کنارش نشسته بود. شونه ایی بالا انداخت و لیوان رو برداشت و یه قلوپ بزرگ از ودکاش نوشید.
جنی با ملایمت: چیزی داره اذیتت میکنه؟
تهیونگ آهی کشید. اونا باهم تو یه همچین مهمونی هایی آشنا شدن و جنی بلافاصله جذبش شده بود و تهیونگ مشکلی با قرار گذاشتن نداشت و به هر حال یه فانتزی راجب مو شکلاتی ها داشت. اونا چند ماه باهم بودن اما تهیونگ به دلایلی رابطه اش رو از جانگکوک مخفی میکرد. این موضوع خیلی مهمی نبود چون همیشه تهیونگ تو رابطه بود و جانگکوک ازشون خبر داشت و چیزی راجبشون نمی گفت. اما با جنی، جنی بیشتر از یه رابطه میخواست اون دو سال از تهیونگ بزرگتر بود و حس میکرد که باید زودتر ازدواج کنه تا قبل از اینکه دیر بشه و خوب تهیونگ گفت چرا که نه؟ همونطوری که جنی اشاره کرده بود اونا قرار نبود جوون تر شن.
جنی : من راجب برنامه عروسیمون به جانگکوک گفتم ته.
تهیونگ اخم هشدار دهنده ایی کرد: راجب منم چیزی گفتی؟
جنی که انتظار همچین واکنشی از سمت تهیونگ نبود: اسمت رو یا چیزه دیگه ایی نگفتم فقط بهش گفتم که داریم با دوست پسرم واسه عروسی برنامه ریزی میکنیم.
تهیونگ سرش رو تکون داد و جنی با خشمی که هر لحظه بیشتر میشد: تو چته آخه؟ جانگکوک مثه برادرته و لیاقت اینو داره که بدونه جریان چیه.
تهیونگ نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش رو کنترل کنه و وقتی آروم نشد ، دستی به صورتش کشید و با اخم کمرنگی: باشه . فردا شب میارمت خونمون و میتونیم باهم شام بخوریم...به هرحال کوکی آشپز فوق العاده ایی
جنی لبخند شیرینی زد: عالیه
و وقتی جنی دوباره سمت جمع دوستاش رفت، تهیونگ مشغول نوشیدن دوباره شاتش شد.
زندگی خیلی بی رنگ و خالی بود. تهیونگ دنبال چیزی بود که نمیدونست چیه و با پیدا نکردنش دوباره برمیگشت سر نقطه شروع. هیچی معنی دار نبود و هیچی اونو ارضا نمیکرد. حتی این نوشیدنی مضخرف هم مزه ایی براش نداشت. شاید داشت مریض میشد؟ اره شاید . اون نیاز داشت که با جانگکوک حرف بزنه اون همیشه مراقبش بود وقتی مریض میشد و همیشه میدونست چی حالش رو بهتر میکنه.
یه نوشیدنی دیگه سفارش داد. شب به همین روال گذشت و جانگکوک بود که تهیونگ رو تقریبا بیهوش کنار میز بار پیدا کرد.
جانگکوک اخمی کرد: عوضی لازم بود اینقدر بخوری؟
تهیونگ کش دار: خ..خفه شو هر کاری بخوام میکنم
جانگکوک آهی کشید: کیلدا رو بده
تهیونگ چندبار جیب هاش رو گشت اما نتونست اونا رو پیدا کنه و همین باعث دوباره اه کشیدن جانگکوک شد و از بارتندر یه مقدار آب و یه فنجون قهوه خواست . به تهیونگ کمک کرد که اول قهوه و بعد آب رو بخوره.
یکی از دستای تهیونگ رو دور گردنش انداخت و دست خودش رو دور کمر تهیونگ پیچید: بهم تکیه کن ته
و باهم از بار بیرون رفتن. باد سرد ‌پاییزی تو صورتشون خورد و تهیونگ چند بار پلک زد و یه خورده احساس بهتری داشت.
جانگکوک سمت ماشین تهیونگ رفت : بیا تهیونگ
و کمک کرد که دوستش تو ماشین بشینه. تهیونگ پیشونی اش رو به شیشه سرد چسبوند و جانگکوک راه افتاد و بعد از چند دقیقه : بانی برام سوپ درست کن
جانگکوک با لبخند متحیری سرش رو به طرفین تکون داد: چشم اعلاحضرت امر دیگه ایی نیست؟
تهیونگ زمزمه وار: یکم آروم‌تر برون دارم سرگیجه میگیرم.
جانگکوک ابرویی بالا انداخت: چه جوری تحملت میکنم من اخه؟
تهیونگ : چون دوسم داری
و خوابش برد.
جانگکوک با خودش زمزمه کرد: اره...
قلبش خیلی بد تیر میکشید: اره دارم
بقیه راه اتفاقی نیوفتاد اما مشکل ترین قسمت بیدار کردن تهیونگ بود وقتی که رسیدن به آپارتمانشون .
جانگکوک شونه تهیونگ رو تکون داد: زود باش ته!!!
و وقتی بالاخره مرد مو مشکی چشماش رو باز کرد، جانگکوک : میتونی راه بری؟
چشمای مشکی تهیونگ تویه صورت جانگکوک قفل شد و آروم سرش تکون داد.
جانگکوک لبخندی زد و چند قدم عقب رفت تا تهیونگ بتونه از ماشین پیاده شه. با اینکه تهیونگ گفته بود میتونه راه بره، دستش رو دور شونه جانگکوک انداخت و نزدیک خودش محکم نگه اش داشت. جانگکوک بهش نگاه کرد و لبخند آرومی زد اما تهیونگ لبخندش رو بهش برنگردوند و فقط به تماشا کردن دوست صمیمی اش ادامه داد. جانگکوک پلکی زد، متوجه رفتارای تهیونگ نمیشد و فکر میکرد که این رفتارا به خاطر اینه که مسته.
جانگکوک با ملایمت همونجوری که تو راه رفتن به تهیونگ کمک میکرد: زود باش بهتره بریم خونه
بعد از مدتی تهیونگ بالاخره حرف زد: جانگکوک، تو خیلی با من خوبی
جانگکوک لبخندی زد: معلومه عوضی که باهات خوبم به هر حال باهم دوستیم
وقتی وارد آپارتمان شدن تهیونگ پرسید: با بقیه هم دوستی؟
جانگکوک سردرگم که تهیونگ با این حرف میخواست چی بگه: البته که دوستم . چه ربطی ب...
نفسش قطع شد وقتی به دیوار کوبیده شد و تهیونگ خودش رو بهش فشرد : ت...تهیونگ چیکار می...
چشماش گرد شد وقتی لب هایی روی لباش حس کرد. سعی کرد تهیونگ رو حل بده عقب ،اما فایده ایی نداشت چون فشار دستای تهیونگ دور مچش بیشتر شد. جانگکوک هیچوقت با کسی نبوده حتی میشه گفت تا الانم دوست پسری نداشته. اون خواستار چنین حسایی بود که فقط تهیونگ میتونست بهش بده؛ ولی الان عشقش مست بود . اون هیچوقت این کارا رو اگه هوشیار بود  انجام نمیداد پس با تمام توانش تویه سینه تهیونگ کوبید و خودش رو آزاد کرد و نفس نفس زنون: تهیونگ بس کن تو نمیخوای این کارو کنی
تهیونگ غرید: تو هیچی نمیدونی از اینکه من چی میخوام یا نمیخوام!
و دوباره لبای جانگکوک رو با اسارت گرفت.
جانگکوک باید چی کار میکرد؟ اونم یه انسان بود و کاملا دربرابر گناه ضعیف مخصوصا اگه اون گناه تهیونگ میبود. آهی کشید و جواب بوسه تهیونگ رو داد و دستاش رو دور گردنش حلقه کرد.
یه بوسه و بعدش بلند شدنش از روی زمین و پیچیده شدن پاهاش دور کمر تهیونگ . نمیدونست چه جوری تا بالا رفتن و براش مهم نبود فقط براش تهیونگی که داشت آرزوش رو به واقعیت تبدیل میکرد مهم بود.
به اتاق تهیونگ رسیدن و تهیونگ لباس های جانگگوک رو از تنش کند و طولی نکشید که لباش تمام خطوط بدن جانگکوک رو مهر و موم کردن . جانگکوک با گونه های سرخ و ناله هاش تهیونگ رو بیشتر برای عشقبازی تشویق کرد.
جانگکوک فکر میکرد که بار اولش رومانتیک باشه  اما همچی خیلی سریع اتفاق افتاد و با وارد شدن تهیونگ به بدنش از درد چشماش سیاهی رفت اما چیزی نگفت و گذاشت تویه گناه کبیره اش غرق بشه.
جفتشون یه چیزی رو فراموش کرده بودن اینکه جانگکوک توانایی بارداری داره و جفتشون غرق چیزی بودن که اون لحظه ذهنش رو به خودش مشغول کرده بود. جانگکوک به رویاش و تهیونگ به لذت آنی
*********•**•*******•***•**•*******•**••**•*
جانگکوک به آرومی چشماش رو باز کرد و به سقف برای مدتی خیره شد و آب دهنش رو قورت داد تا گلوش از خشکی دربیاد. چشماش گرد شد وقتی فهمید تویه تخت بزرگ‌تریه و دستی دور کمر لختش حلقه شده و اونو محکم به سینه ی محکمی چسبونده.
جانگکوک برگشت و با صورت خواب تهیونگ رو به رو شد و فکش افتاد اما  سریع دستش رو روی دهنش کوبید تا جیغ نکشه(اهم داد منظورشه). نگاه سر سری به بدناشون انداخت و قشنگ یادش اومد دیشب چه اتفاقی بینشون افتاده و انگاری خواب نبوده!
با دقت خودش رو از حصار دست تهیونگ آزاد کرد و لباس های به چوخ رفته اش رو برداشت و به سرعت و بدون سر و صدا سمت اتاقش رفت و واردش شد و لباس ها رو گوشه ایی انداخت و جلوی اینه ایستاد و به خودش نگاهی انداخت. لبخند کوچیکی گوشه لبش ظاهر شد و با گونه های سرخ خنده نخودی کرد. اون عاشق تهیونگ بود! اون واقعا عاشق اون عوضی بود. و..و تهیونگم اونو دوست داشت! فقط کسایی که همدیگه رو دوست دارن باهام عشقبازی میکنن نه؟
جانگکوک دوش سریعی گرفت و بعدش رفت سرکار. خیلی خوشحال بود اما نمیتونست با تهیونگ رو به رو شه زیادی خجالتی بود .
نزدیکای ظهر ، گوشی اش زنگ خورد با دیدن اسم روی صفحه گوشی اش قلبش به تپش افتاد جوری که میتونست صدای تپشش رو تو گوشش بشنوه . چی باید میگفت؟ تهیونگ چی انتظار داشت که بشنوه؟
نفس عمیقی کشید و جواب داد: ب..بله؟
تهیونگ با عصبانیت: جانگکوک چرا بدون اینکه بیدارم کنی رفتی؟
جانگکوک با شنیدن صدای هاسکی تهیونگ لرزید: معذرت میخوام
تهیونگ : بگذریم، میتونی یه چیز خاص واسه امشب درست کنی؟
جانگکوک ضربانش بیشتر شد؛ تهیونگ میخواست باهم جشن بگیرن!
جانگکوک: ح..حتما عوضی
تهیونگ: عالیه پس می بینمت بانی!
جانگکوک : می بینمت
و با دستایی که یکم می لرزید گوشی اش رو قطع کرد .
غذای مورد علاقه تهیونگ رو درست میکرد و شاید یکم شرابم کنارش میزاشت  و بعدش باهم  میتونستن راجب آینده اشون و رابطه اشون حرف بزنن . شاید میتونست وسایل هاش رو تو اتاق تهیونگ جا بده به هرحال اونجا بزرگ بود و قرار بود باهم یه جا بخوابن و باهم رویا بافی کنن.
بقیه روز واسه جانگکوک مثه نور گذشت. مطمئن نبود که چی کار کرده و زودتر از معمول هم از سر کار برگشت تا بتونه بره خرید. آخر های غروب به خونه اشون رسید و مشغول آماده کردن شام شد. مطمئن شد که همه چی به نحواحسنت انجام شده و میز رو چید و منتظر تهیونگ شد. با شنیدن صدای گوشی اش از جاش پرید و سریع برش داشت: سلام یونگی
دوست صمیمی اش جواب داد( به هر حال تهیونگ الان دوست پسرش بود): علیک سلام چه خبرا؟
به سرعت : همه چی خوبه
و با سرعت بیشتری : من و تهیونگ باهمیم !
هین بلندی اون طرف خط شنیده شد و یونگی : جانگکوک! این که فوق العاده است ! خدا میدونه که چند وقته که به خاطرش هورنی بودی
جانگکوک سرخ شد: هی ! این چه حرفیه اخه
یونگی خندید: باشه باشه . برات خوشحالم بانی. میتونم بیام و ازت کنسول بازیت رو بگیرم؟ جیسو و من یه مسئله ناتموم داریم
جانگکوک خندید: باشه بیا منتظرتم
یونگی : خیله خوب پس میبینمت .
و تماس رو قطع کردن.جانگکوک گوشی اش رو تویه شلوار جین اش چپوند و دوباره منتظر تهیونگ نشست.
مطمئن نبود که چه مدت گذشته یا چه قدره که منتظر بوده اما با شنیدن چرخش کلید تویه قفل از جاش پرید و کنار میز با لبخند خوشحالی ایستاد. زانو هاش داشتن میلرزیدن وقتی که تهیونگ در رو هل داد و با جنی...وارد شدن
جانگکوک پلکی زد: جنی؟
اون اینجا چی کار میکرد؟ چشماش گرد شد و حس کرد شکمش داره شروع به درد گرفتن میکنه وقتی دستای توهم قفل شده اشون رو دید:چ..چی؟
تهیونگ به شوخی: چیه؟ نکنه خوش نیومدیم؟
اما با دیدن چشمای بزرگ ابری جانگکوک ساکت شد. نفس عمیقی کشید و به سرعت: جانگکوک، من و جنی چند ماهی هست که باهم قرار میزاریم و رابطه مون داره جدی تر میشه و میخواستیم تو جریان باشی
تویه لحظه جانگکوک حس کرد تمام دنیا رو سرش ریخته و قراره زیر فشار آوارش بمیره. اون بی معنی بود...عشقبازیشون...صبرکن، چرا جانگکوک الکی داشت گنده اش میکرد؟ اون که میدونست تهیونگ دوسش نداره از کی از همیشه! پس چرا؟ چرا قلبش از درد داشت فریاد میزد؟ چرا روحش داشت به سرعت می مرد؟
به زور جلوی اشکاش رو گرفت و زمزمه وار: ت..تبریک میگم
به میزی که با تمام وجود چیده بود نگاهی انداخت. خنده دار بود فکر میکرد که قرار امشب جشنی باشه و خوب بود اما اشتباه فهمیده بود واسه کیه.
به اطراف نگاه کرد و سمت در رفت : م..من باید ب..برم
تهیونگ اخمی کرد و جنی معذب به نظر میومد؛ تهیونگ : کجا؟
جانگکوک بغضش رو قورت داد : اممم، پی..پیش یونگی  اون م..منتظرمه. شب خوبی داشته باشید
و بعدش از خونه زد بیرون و دوید . صدای تهیونگ رو میشنید که صداش میکنه ولی نایستاد. هوا سرد بود و اون فقط یه تیشرت نازک پوشیده بود و حتی یادش رفته بود که کفشش رو بپوشه و مردم با تعجب بهش نگاه میکردن وقتی که از کنارشون میگذشت.
جانگکوک دوید و دوید و حتی وقتی بارون شروع شد دنبال سرپناه نگشت. اشکاش داشتن کورش میکردن. وقتی ایستاد که دیگه  پاهای زخمی و خونی اش نمیتونستن راهش ببرن. اطرافش رو نگاه کرد و فهمید که تویه پارکه. نفس نفس میزد و روی زانو هاش افتاد و بعدش روی چمن های خیس دراز کشید .
بارون هنوزم به شدت می بارید و جانگکوک به شدت میلرزید. دستاش رو دور خودش پیچید و تو خودش جمع شد.
واسه چی آرزو کرده بود؟ هیچ کس جانگکوک رو دوست نداشت. اون فقط یه مزاحم عجیب غریب بود این چیزی بود که پدرش بهش گفته بود ؛ گفته بود که یه موجود چندش مثه اون نمیتونه پسرش باشه و درست میگفت ...باباش راست میگفت
جانگکوک داشت چی کار میکرد؟ فکر میکرد لایق دوست داشته شدن از طرف بقیه اس؟
احمق، جانگکوک احمق. جانگکوک آروم کمر خودش رو نوازش کرد : اگر به خودت اجازه بدی که باور کنه که بیشتر از اون چیزی که لایقش هستی باهات رفتار میکنن ، اینجوری ضربه میخوری . ولی ...ولی  باید نیمه پر لیوان رو ببینی ! تو فقط میدونی چه جوری دوست داشته باشی ، چه جوری خودت رو فدا کنی ....چه جوری ببخشی. تو هیچوقت دوست داشته نشدی...کسی خودش رو برات فدا نکرده...کسی نبخشیده. پس ...پس با این وجودم بازم نمیدونی چی کار کنی احمق!
آدما تنها میان تو این دنیا و تنها هم میرن مگه نه؟ تو همیشه تنها بودی از همون اولش  پس چرا خودت رو تو دردسر انداختی؟
دیگه مطمئن نبود کدومش بارونه و کدومش اشکاشه ؛ بیشتر تو خودش جمع شد و چشماش رو بست و گذاشت تاریکی آرامش بخشی محاصره اش کنه.

Always and foreverWhere stories live. Discover now