Part14

200 19 7
                                    

#Take_care#tpart14دانای کلام:با صدای ویبره های متعددی چشماشو باز کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

#Take_care
#tpart14
دانای کلام:
با صدای ویبره های متعددی چشماشو باز کرد...
هنوز دینو تو بغلش گرفته بود و اون مثل یک گربه ، خودشو تو بغل سم جا کرده بود....
سم لبخندی زد و به کل فراموش کرد که صدای ویبره داره به گوشش میرسه.....
حلقه دستشو تنگ تر کرد و دینو بیشتر به خودش چسبوند....
دماغشو توی موهای کوتاه برادرش فرو برد و نفس عمیقی کشید ، بالاخره به آرزوش رسیده بود....
تو این سال‌ها ، آرزو داشت برای یک بار هم که شده ، تو بغل دین باشه ، یا دینو تو بغل داشته باشه و یک صبح بینظیر رو شروع کنه....
چشماشو بست و به صدای نفسهای برادرش گوش کرد....
به هوای اینکه موبایلشو روی  میز کنار تخت گذاشته ، دستشو دراز کرد و روی میز دنبال موبایلش گشت ، ولی اونو پیدا نکرد....
اخم کرد و به سرتاسر اتاق نگاهی انداخت....
یک اتاق ناآشنا که خیلی کوچیک بود و شباهت زیادی به  اتاق  متل های بین راهی داشت....
آروم ، بدون اینکه دین بیدار بشه ، دستشو از دورش باز کرد.....
صدایی که اونو از خواب بیدار کرده بود ، حالا قطع شده بود....
روی تخت نشست...
دستی به صورتش کشید...
هنوز می خواست بخوابه...
از پنجره به بیرون نگاه کرد...
از روی تخت بلند شد و نگاهی به اطرافش انداخت....
زمین پر بود از لباس های اون دوتا ، که گوشه به گوشه اتاق افتاده بود...
با دیدن دستبند که اونجا روی زمین افتاده بود ، لبخند زد و خم شد و اون رو برداشت....
نگاهی بهش انداخت و اون رو روی میز گذاشت....
بطرف لباساش که اطراف اتاق ریخته بودن ، حرکت کرد...
شلوارش رو برداشت و موبایلش رو از توی جیبش بیرون آورد....
صفحش رو روشن کرد و با ۲۵ تا تماس بی پاسخ و 15 تا پیام روبرو شد چشماش گشاد شد.....
وارد تماس ها شد....
تماس ها و پیام ها از  طرف جس بود.....
زیر لب گفت:
"خدایا کامل از یادم رفته بود...."
با جس تماس گرفت و موبایل رو کنار گوشش گذاشت و به بوق های متعددش گوش داد....
به دین نگاه کرد ، که هنوز خواب بود...
نمیدونست چرا ولی وقتی به برادرش نگاه میکرد ، لبخند ناگهانی روی لباش شکل میگرفت....
شاید دلیلش این بوده که بعد از نه سال بالاخره فهمیده که برادرش تنهاش نذاشته بوده و نگرانش بوده.....
بالاخره صدای ضعیف جس رو شنید:
"س...سم؟..."
سم با ترس گفت:
"جس....حالت خوبه؟.."
بغض جس شکست و با گریه گفت:
"نه..نه خوب نیستم سم...من...من...."
دیگه نتونست حرف بزنه و زود قطع کرد....
سم چندبار اسم جس رو صدا زد ولی به غیر از صدای بوق چیز دیگه ای به گوش نمیرسید.....
به صفحه موبایلش نگاه کرد و دید که تماس قطع شده...
صدای خواب آلود دینو شنید:
"سم....چیزی شده؟..."
سم سریع به اون نگاه کرد:
"جس مدام بهم زنگ زده و پیام داده....حالا که باش تماس گرفتم....یهو شروع کرد به گریه کردن و تماسو قطع کرد..."
دین رو تخت نشست و اخم کرد....
به روبه روش نگاه کرد و با بداخلاقی زیرلب گفت:
"مزاحم...."
سم به تخت نزدیک شد:
"زود باش باید بریم خونه...شاید اتفاقی براش افتاده..."
ولی دین اصلا گوش نمیداد و با یه پوزخند به بدن بی نظیر برادرش زل زده بود....
سم اخم کرد و بعد از این که فهمید لخت جلو دین ایستاده سریع چرخید و دستشو جلوش گرفت:
"عوضی...اصلا گوش میدی؟..."
صدای خنده دینو شنید:
"واییی سمی....یادت رفته که من دیشب هرچی که نباید میدیدمو ، دیدم؟..."
و دوباره خندید....
سم با اخم بهش نگاه کرد:
"باشه باشه....حالا زود بلند شو ، باید بریم خونه...."
دین با لبخند از روی تخت بلند شد:
"بدون یه دوش صبحگاهی که نمیشه....میشه؟.."
سم قیافه پوکری به خودش گرفت و چیزی نگفت...
دین دستشو گرفت و به طرف حموم حرکت کرد:
"زود باش سمی...میخوام خوب بشورمت..."
ولی سم دستشو کشید و دین با تعجب بهش نگاه کرد:
"تو برو دوش بگیر...زود هم بیا بیرون...من میرم خونه دوش میگیرم...توهم بیا خونه..."
به همین راحتی زد تو ذوق دین و بدون هیچ حرف دیگه ای لباساشو برداشت و شروع کرد به پوشیدن....
چند دقیقه بعد دین دوش گرفته و لباس پوشیده از اتاق خارج شد و رفت پایین...
الن پشت پیشخوان در حال تمیز کردن لیوانا بود:
"صبح بخیر دین....داداشت رفت..."
دین چشماشو تو حدقه چرخوند:
"همیشه عجله داره..."
الن خندید و دین به طرف در خروجی حرکت کرد....
ناگهان چیز عجیبی نظرشو جلب کرد.....
مردی درست پشت آخرین میز که گوشه بار قرار داشت نشسته بود و پاهاشو روی هم انداخته بود و درحال خوندن روزنامه بود.....
تا وقتی دین به خاطر داشت...
هیچ کدوم از مشتریای الن ساعت شش صبح تو بار نمیموندن....
و همینطور اون مرد به نظر خیلی اتو کشیده بود چون معلوم بود که کت و شلوار تنشه و کفش مشکی چرمش برق میزد.....
دین کمی به اون مرد زل زد که صدای الن رو شنید:
"دین....چیزی شده؟..."
دین به الن نگاه کرد:
"نه چیزی نیست....فکر کردم چیزی رو جا گذاشتم..."
الن سر تکون داد و دین از بار خارج شد....
سوار ماشین شد و چند دقیقه ای همونجور نشست....
به داشبورد نگاه کرد و اونو باز کرد.....
عکسی رو از داخلش بیرون آورد و بهش زل زد...
لبخند محوی روی لبش شکل گرفت....
دستشو دراز کرد و خیلی آروم ، روی صورت سمی کوچولو و پدرش کشید:
"چی میشد اگه دوباره به همون روزا برمیگشتیم.....دلم برات تنگ شده پدر....."
فکری به سرش زد و ماشینو روشن کرد.....
یه راس به طرف قبرستون حرکت کرد و درست به همون طرف که قلبش میرفت حرکت کرد...
روبه روی عکس پدرش ایستاد...
لبخندی زد و گفت:
"سلام پدر....دوباره اومدم...."
#########################
سم به خونه رسید و سریع وارد شد:
"جس..."
با سرعت به طرف اتاقشون حرکت کرد و دستشو روی دستگیره در گذاشت و فشار داد...
ولی در باز نشد...
انگار قفل بود.....
با صدای بلند دوباره جس رو صدا زد:
"جس...جس اونجایی؟....درو باز کن..."
ولی صدایی نمیومد....
بالاخره کاری که نمیخواست رو مجبور شد انجام بده....
چند قدم رفت عقب و با پا لگد های محکمی به در زد....
بعد چندتا ضربه ، در باز شد....
تو چارچوب در قرار گرفت و کل اتاق رو با چشمهاش گشت و جسم مچاله شده جس رو کنار دیوار و کنار تخت پیدا کرد....
نشسته بود و زانوهاشو تو بغلش گرفته بود....
سم به طرفش حرکت کرد و جلوش زانو زد...
با دستاش سر جس رو تو دستاش گرفت و اونو بالا آورد....
صورت جس از اشک خیس بود و هق هق میکرد.....
سم با ترس پرسید:
"چ...چی شده عزیزم؟..."
لبهای جس میلرزید و سم خودشو لعنت کرد که چرا اون دخترو تو خونه تنها گذاشته بود....
جس با هق هق گفت:
"تو....تو تنهام گذاشتی سم...چرا تنهام گذاشتی؟....کجا بودی؟...."
سرشو انداخت پایین...
چی باید میگفت؟.....
دیشب طی یه حرکتی با داداشش خوابیده؟...
نمیتونست واقعیتو بگه پس دوباره به دروغ گفتن رو آورد....
سرشو بالا اورد و تو چشمای لرزون جس زل زد:
"دیشب...دیشب کارم خیلی سنگین بود......متاسفم که بهت خبر ندادم چون....چون..موبایلمو سایلنت کردم تا بتونم خوب رو کارم و پروژم تمرکز کنم..."
جس دوباره سرشو گذاشت رو دستاش و دوباره شونه هاش شروع به لرزیدن کرد....
دل سم شکست....
چیکار باید میکرد...
از جس پرسید:
"اتفاقی افتاده عزیزم؟...."
جس سرشو آورد بالا و بریده بریده گفت:
"دیشب....دیشب یه ماشین عجیب جلوی در ، پارک کرده بود....شب...صداهای عجیبی از تو هال و جاهای دیگه میومد....دیشب چند نفر تو خونمون بودن سم....من خیلی...خیلی ترسیدم..."
سم خودشو جلو تر کشید و جسم لرزون جس رو تو آغوشش کشید:
"چیزی نیست جس....چیزی نیست من الان پیشتم...."

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 04, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Take CareWhere stories live. Discover now