Part6

137 22 3
                                    

#Take_care#tpart6دانای کلام:دو روز از اومدن دین به دفتر سم گذشته بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

#Take_care
#tpart6
دانای کلام:
دو روز از اومدن دین به دفتر سم گذشته بود....
صبح سم از خواب بیدار شد...
به پشت سرش نگاهی انداخت ولی از اینکه جس رو مثل همیشه تو تخت ندید تعجب کرد...
اخم کرد و شونه ای بالا انداخت و از جاش بلند شد....
به طرف سرویس حرکت کرد و آبی به صورتش زد....
از آینه به خودش نگاه کرد....
دستی به موهای آشفتش کشید و تازه متوجه شد از بی خوابی دیشب که برای تکمیل پروژش کشیده...
چشماش قرمز شده....
به یاد دین افتاد که با اون حالش بیرحمانه اجازه داد که بره...
اگه از حال میرفت و کسی کمکش نمیکرد چی؟....
به یاد اورد که بهش گفته بود به برگشت فکر میکنه...
ولی الان دو روز گذشته و اون هنوز با دین تماس نگرفته...
از سرویس بیرون اومد و لباسهاشو تن کرد....
از اتاق بیرون زد و وارد آشپزخونه شد...
جس رو دید که میز صبحونه رو با دقت فراوان چیده بود و خوشحال بود...
سم دوباره از تعجب اخم کرد و در عین حال خنده ای کرد و پرسید:
"واو...امروز چه خبره عزیزم؟....اتفاقای عجیبی داره تو این خونه میوفته..."
جس لبخند زد و به سم نزدیک شد....
دستاشو دور گردن اون انداخت و ازش آویزون شد....
صورتشو به صورت سم نزدیک کرد و با عشوه گری لبخند زد و گفت:
"صبحت بخیر عزیزم....چیزی نیست فقط خواستم یه صبحونه عالی باهم بخوریم..."
سم پوزخندی زد و جس بوسه کوتاهی رو روی لبهاش کاشت....
ازش جدا شد و به طرف میز حرکت کرد...
صندلی رو عقب کشید و به سم اشاره کرد تا بشینه....
بعد از نشستنش اون هم روبه روش نشست و سم شروع کردبه خوردن صبحونه....
متوجه شد جس صبحونشو نمیخوره و دستشو زیر چونش گذاشته و با لبخند بهش زل زده....
سم لقمه تو دهنشو قورت داد و پرسید:
"برای چی صبحونتو نمیخوری؟.."
جس صاف نشست و با کمی تردید پرسید:
"خب...سم...من و تو چندسالی هست که باهم زندگی میکنیم و همدیگه رو میشناسیم....تو حتی یه چیزایی راجع به گذشتم و خانوادم میدونی....ولی..من هیچی ازتو و خانوادت نمیدونم...میخوای صحبت کنیم؟..."
سم قاشقشو روی میز گذاشت و تو چشمای جس زل زد:
"خب....گذشته من مثل گذشته تو اونقدرا هم خوب نیست....حداقل تو با اجازه خانوادت اومدی به این شهر و با اجازه اونا اومدی به دانشگاه....ولی من...بزار از اول بگم...من یه پدر و برادر دارم...مادرم....وقتی بچه بودم..برادرم میگه ما رو ترک کرده چون ما رو نمیخواسته ولی..پدر میگه اون مرده...."
لبخند غمگینی زد و سرشو انداخت پایین:
"و من حرف برادرمو قبول دارم...پس اون مارو ترک کرده..."
جسیکا خندید و پرسید:
"چرا حرف برادرتو گوش میدی؟..."
به جس نگاه کرد:
"چون اون...من از بچگی فقط حرف اونو قبول داشتم...اون با من صادق بود و همیشه واقعیتو بهم میگفت.."
دوباره سرشو انداخت پایین و زیر لب گفت:
"البته تا نوزده سالگیم..."
صدای جس رو شنید:
"خب...اونا الان کجان...چرا من یبار هم ندیدمشون؟..."
بغضی مزاحم تو گلو سم به وجود اومد...
جلوشو گرفت و به جس نگاه کرد:
"خب...من اونا رو به خاطر خواستم رها کردم....من حقوق دوست داشتم ولی..پدرم....من و برادرمو مجبور میکرد که به شغل خانوادگیمون رو بیاریم...."
جس کنجکاو تر شد و خودشو جلو تر کشید:
"شغل خانوادگیتون چیه؟...."
سم نا مطمئن به جس زل زد و با کمی تردید گفت:
"اوممم...اونا...اونا شکارچین..."
جس با تعجب ابرویی بالا انداخت...
سم لبخندی زد و قبل اینکه جس چیز دیگه ای بپرسه از جاش بلند شد:
"خب عزیزم...من داره دیرم میشه...باید برم..."
بوسه گذرایی روی گونه جس گذاشت و سریع کیفشو برداشت و از خونه بیرون زد....
پشت فرمون نشست و دست و سرشو روی اون گذاشت...
نفسشو بیرون داد...
بخاطر امنیت دین و پدرش هم که شده نباید چیزی راجع بهشون میگفت...
اون تقریبا دروغ هم نگفت...
اونا شکارچین....
شکارچی خلافکارا...
باندهای قاچاقچی و چیزهای مزخرف دیگه...
صاف نشست و ماشینو به حرکت در اورد....
توی راه به پشت سرش نگاه میکرد ولی تو این دو روز اصلا دینو ندیده بود و این نگرانش میکرد...
به دفترش رسید و مثل همیشه روزشو شروع کرد...
نزدیکای بعدازظهر تصمیمشو گرفت....
بهتر بود با دین صحبت میکرد....
ازش دلیل میخواست...
موبایلشو برداشت و مثل همیشه وارد برگزیده مخاطبینش شد و تماس رو برقرار کرد...
بعد از چند بوق بالاخره صدای خسته دین به گوشش خورد:
"سلام سم...."
چرا ایندفعه سمی صداش نکرد؟...
خواست احوالشو بپرسه ولی جلوی خودشو گرفت...
نفسشو بیرون داد:
"سلام دین...آممم...من فکرامو کردم...و...میخوام....میخوام چند دقیقه باهات صحبت کنم؟..."
دین پرسید:
"الان؟..."
با دوتا انگشت چشماشو مالش داد:
"نه...ساعت هشت شب...همون پارکی که همیشه تو بچگی دوستش داشتم و تو منو میبردی....دیر نکنی چون...معلوم میشه من برات ارزش ندارم..."
صدای ضعیف دین دوباره به گوش سم خورد و انگار گفت باشه...
تماس رو قطع کرد و موبایل رو روی میز گذاشت....
از الان استرس تمام وجودشو گرفته بود...
مطمئن بود دین میاد...
چون اون اصرار داشت که سم بیاد پیشش....

Take CareWhere stories live. Discover now