داستان عشق شکست خورده یک بردارِ وکیل و یک برادری که مامور اف بی آی...
که حتی گذر زمان هم باعث ترمیم این عشق نشده...
تا زمانی که جون یکی از اونها به خطر میوفته و متوجه میشن که چقدر باهم بودنشون بهتر از جدا بودنشونه.....
📄Fic name : Take care
👬Coupl...
Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.
#Take_care #tpart12 دانای کلام: صبح شده بود و باد خنک از لای پرده ها به داخل اتاق هجوم میورد... خنکی همراه با گرمایی که صورتشو نوازش میکرد کاملا در تضاد بود... لبخندی زد و صورتشو بیشتر به اون گرمای روی گونش فشار داد تا اینکه صدای آشنایی به گوشش خورد: "دین....وقتشه بیدار شی....زودباش پسر..." بیدار بود... ولی بخاطر اون نوازش ها که نمیخواست قطع بشه حاضر نبود که چشماشو باز کنه..... کم کم نوازشها راهشو به داخل موهای کوتاه دین برد و همینطور ادامه داد... ناگهان متوقف شد و اون گرما از روی پوست صورتش برداشته شد... اخم کرد ولی باز چشماشو باز نکرد... چند ثانیه گذشت و ناگهان یه هل محکم بهش داده شد و از تخت پرت شد پایین.... از جاش بلند شد و سمو دید که شکمشو تو دستش گرفته بود و قهقهه میزد... اخم کرد: "عوضی...برا چی منو انداختی پایین؟..." سم سعی کرد خندشو کنترل کنه.... انگشتشو کنار چشمش کشید تا اشکی که قصد خارج شدن داشتو پاک کنه... بریده بریده گفت: "واییی....خیلی...خیلی باحال بود..." دین باز هم با اخم بهش نگاه میکرد که سم بالاخره خندش کمتر شد و گفت: "سزای آدمی که خودشو لوس میکنه و بیدار نمیشه همینه...دی.." سم از اینکه دینو اینجور صدا کرد دستپاچه شد.... دین هم از اینکه دوباره این اسمو از زبون سم میشنید،هم تعجب کرد و هم خیلی خوشحال شد... سم خواست زود جمعش کنه.... سرشو انداخت پایین و با ملافه بازی کرد: "آممم...منظورم...دین بود...دین..." دین پوزخند شیطانی زد و تو یه چشم به هم زدن به طرف تخت پرید و خودشو روی سم انداخت... روی شکم سم نشست و سم با تعجب بهش نگاه کرد: "مشکلی نداره داداش کوچولو....هرچقدر دلت بخواد میتونی منو دی صدا کنی..." سم لبخندی زد و نگاه دین به طرف لبخند زیبا و چال گونش رفت... نیرویی اونو به طرف اون لبها میکشوند و دین تسلیم اون نیرو بود.... سم با شک گفت: "دین....دین...چیکار میکنی؟..." ولی دین انگار طلسم شده بود و چشماش هر لحظه خمار تر میشد تا بتونه به اون لبها برسه... سم سریع دستاشو روی شونهای دین گذاشت: "دین..." دین به میلی متری لبهاش رسید و با صدای آرومی گفت: "فقط یبار سم....فقط یبار بزار دوباره طعمشونو بچشم..." و با چشمایی که التماس ازش میبارید تو چشمای متعجب سم زل زد... سم نمیتونست منکر این باشه که خودش هم همینو میخواد پس.... چشمهاشو بست و به علامت تایید سرشو تکون داد... منتظر بود که دوباره نرمی لبهای دینو روی لبهاش احساس کنه.... دین با دقت و ظرافت تمام جوری که انگار لبهای سم یه جام شکنندس لبهاشو روش قرار داد و مثل تشنه ای که تازه به آب رسیده شروع کرد به حرکت دادن لبهاش تا سیراب بشه... سم تردید داشت.... از طرفی خوشحال بود که تونسته بود بعد از نه سال دوباره طعم لبهای دینو حس کنه و از طرفی دلش نمیخواست دوباره خودشو به دین بسپاره تا ازش سواستفاده بشه... بین درگیری عقل و قلبش ایندفعه قلبش موفق شد و سم هم دینو همراهی کرد.... چند دقیقه ای خوب همو بوسیدن که ناگهان صدای جس از طبقه پایین اومد: "سم....عزیزم داره دیرت میشه..." دین سریع عقب کشید و سم خندید: "مثل اینکه امروز...روزش نیست دین..." دین صورتشو در هم کشید و سم گفت: "از روم بلند شو..." دین بلند شد و سم از روی تخت پایین رفت: "اصلا دوست ندارم یکی اینجوری مزاحمم بشه..." سم به صورت اخم آلود دین نگاه کرد: "زود آماده شو دین...امروز نمیریم سرکار من..." دین به سم نگاه کرد: "امروز میریم سرکار تو..." چشمای دین گشاد شد: "برای چی باید تورو ببرم اونجا....امکان نداره..." سم سریع گفت: "هی...من حتما باید بیام میفهمی؟...یبار هم من سرکارتو ببینم مگه چه مشکلی داره؟.." دین دیگه چیزی نگفت و سم از اتاق خارج شد: "پس زود آماده شو باشه؟..." چند دقیقه بعد دوتا برادر آماده بودن و از خونه خارج شدن: "ایمپالا کجاس؟.." دین پوکر به سم نگاه کرد: "یعنی یادت نیست اونو بردم برای صافکاری؟..." سم وقتی به یاد اورد که دین بعد از یه هفته یادش اومده ماشینشو بده صافکاری آهی از ته دل کشید: "باشه...با ماشین من میریم..." تو ماشین نشستن و به طرف سازمان حرکت کردن.... چند دقیقه گذشت و رسیدند... وارد سازمان شدند که یهو پسر جونی با موهای طلایی با خوشحالی به دین نزدیک شد و جلوی چشمای متعجب سم دینو در آغوش گرفت... سم فقط با اخم و یکم حسادت به دین و اون پسر نگاه میکرد و میدید که اون پسر خیلی به برادرش میچسبه و همینطور انگار دین تو این نه سال مثل سم که جس رو داشته... اون هم این پسرو داشته... اخم کرد و سعی کرد به جایی غیر از اون دوتا نگاه کنه... صدایی رو شنید: "سلام....اسم من جکه...." به روبه روش نگاه کرد و اون پسرو دید که با لبخند دستشو دراز کرده بود و منتظر بود که سم باهاش دست بده... سم به دین که پشت سر اون پسر ایستاده بود نگاه کرد و بعد دست به سینه شد: "اسم من هم سمه...از آشناییت خوشبختم بچه..." جک از رفتار سم جا خورد... دین اخم کرد و کنار گوش جک گفت: "نگران نباش...اخلاقش همینه..." جک به دین نگاه کرد و با ناامیدی گفت: "خب...من میرم قهوه برای شما و مهمونتون بیارم..." جک رفت و سم با اخم به دین زل زد... دین چیزی نگفت و به طرف اتاقش حرکت کرد و سم هم از اون تبعیت کرد... وارد اتاق شدن و دین پشت میزش و سم روی مبل نشست... چند دقیقه ای چیزی به هم نگفتن تا اینکه سم با اخم گفت: "خوبه که تو این نه سال تنها نبودی....." دین با تعجب به سم نگاه کرد: "منظورت چیه؟...." سم تو چشماش زل زد: "اون پسر....چند وقته باهاشی؟..." دین از برداشت بد سم خندش گرفت و شروع کرد به خندیدن.... سم بهش برخورد و به روبه روش زل زد: "وای خدا....تو...تو فکر میکنی من با جکم؟...." سم با تعجب به دین نگاه کرد: "مگه نیستی؟..." دین دست از خندیدن برداشت: "معلومه که نه...اون فقط زیر دستمه همین...." سم دست به سینه شد و چشماشو از دین گرفت: "حالا هرچی..." دین از اینکه میدید سم حسودیش شده خوشحال شد با اینکه سم هنوز باور نکرده بود که جک فقط چیزی در حده یه زیردسته.... جک اومد و قهوه ها رو داد و از اتاق خارج شد.... چند ساعت موندن تو اون سازمان هم به نظر سم خسته کننده بود تا وقتی که حدود ساعت پنج بعد از ظهر با دین تماس گرفتن و بهش خبر دادن که همون قاتل زنجیره ای که تو تمام ایالت ها سفر میکنه و فقط کارش کشتن آدمهاست... بالاخره تو یه خونه گیر افتاده... دین سریع تماسو قطع کرد و از جاش بلند شد و کتشو پوشید: "زودباش سم باید بریم..." سم بدون پرسیدن دلیل از جاش بلند شد و دنبال دین حرکت کرد... سوار ماشین شدن و با چند نفر از مامورها به طرف اون خونه حرکت کردن و سم توی راه قضیه رو از دین پرسید... بالاخره به خونه ای رسیدن که جلوی در پر از پلیس و مامور بود... از ماشین پیاده شدن و جلوی در خونه و کنار فرمانده پلیسا ایستادن: "در چه حالید؟..." فرمانده توضیح داد: "ما تونستیم اونو تو خونه حبس کنیم...ولی متاسفانه....همسرش هم باهاشه...اون گروگان داره..." سم صدای جیغ های اون زنو میشنید و نمیدونست چرا هیچ کس هیچ اقدامی نمیکنه... به دین نگاه کرد: "دین...بهتر نیست وارد عمل بشین؟..." دین همونجور که نگاهش به در خونه بود... نیم نگاهی به سم انداخت: "نه فعلا...ممکنه یا خودشو بکشه یا فرار کنه..." برای سم عجیب بود... چرا دین به فکر اون زنی که الان اونجا زندانی شده نبود؟... صداهایی به گوششون خورد: "نه...نه خواهش میکنم اینکارو نکن...." بعد صدای مرد عصبانی: "خفه شو....بیا اینجا..." سم با حرص دوباره به دین نگاه کرد: "الان میکشتش....چرا هیچ کاری نمیکنی؟..." دین با عصبانیت گفت: "سم...اون به همسرش صدمه نمیزنه باشه؟...اون کسیه که انتخابش کرده...چرا باید بهش صدمه بزنه؟...ما داریم طبق نقشه پیش میریم...پس لطفا خفه شو و تماشا کن..." سم اخم کرد و دوباره به اون خونه نگاه کرد که ناگهان در باز شد و اون مرد درحالی که چاقوشو روی گلو همسرش گذاشته بود جلوی در ایستاد و فریاد زد: "بزارید من برم...وگرنه هم اینو میکشم...هم خودمو..." اون زن گریه و التماس میکرد و همین دل سمو به درد میاورد... مرد وارد خونه شد و دری که انگار قفلش شکسته بود رو محکم بست... سم نگاهی به دین کرد که خیلی با آرامش درحال دستور دادن بود.... صدای جیغ اون زنو شنید و سریع گفت: "دین اون به کمک نیاز داره..." و بعد سریع به طرف خونه دوید و به فریادهای دین توجه نکرد: "سم....جلوشو بگیرید...یکی اونو بگیره..." ولی سم زرنگ تر از این حرفا بود و تونست از دست اونا فرار کنه و وارد اون خونه بشه... دین با عصبانیت شروع کرد به دویدن: "عوضی...." اسلحه یکی از مامورهای اونجا رو گرفت و وارد خونه شد... به آرومی قدم برمیداشت و خودشو به دیوار چسبونده بود.... صدای زد و خورد بین اون مرد و سم رو میشنید و امیدوار بود که سم حداقل خودشو به کشتن نده.... از گوشه دیوار به داخل اتاق سرک کشید و سمو دید که زیر مشتای اون مرد صورتش پر از خون شده و همسر اون مرد گوشه دیوار فرو رفته و فقط التماس میکنه... دین دندون قروچه ای کرد و وارد اتاق شد: "کافیه..." مرد سریع سمو که حالا بیحال بود و صورتش پراز خون و زخم شده بود رو سپر خودش کرد و چاقوشو زیر گلوی اون گذاشت و فشار داد: "اسلحتو بنداز..." دین اسلحه رو محکم تر گرفت: "بزار اون بره...همین الان..." مرد چاقو رو بیشتر فشار داد: "گفتم اسلحتو بنداز..." دین نمیتونست این ریسکو بکنه.... الان هم پای جون سم وسط بود هم اون زن و خودش.... صدای ضعیف سمو شنید: "گوش کن...میدونم...میدونم تو توی زندگیت سختی های زیادی کشیدی ولی.....ولی این راهش نیست....خواهش میکنم عاقلانه رفتار کن..." مرد با کلافگی دستشو رو دهن سم گذاشت: "خفه شو...من گوشم از این حرفا پره..." سم با چشمای اشکیش به دین نگاه کرد و ناله ای از گلوش بلند شد... دین اضطراب داشت... حالا چیکار میتونست بکنه... تاحالا تو عمرش تو این دوراهی قرار نگرفته بود.... مرد تکرار کرد: "اسلحتو بنداز" دین بالاخره به خاطر سم تسلیم شد و دستشو بالا گرفت: "باشه...باشه...آروم باش....بگو چی میخوای؟..." متوجه شکستن برادرش شد که سعی داشت با چشماش به دین بگه که متاسفه.... مرد سمو محکم تر گرفت: "به تمام افرادت بگو.....از اینجا دور شن...بزارن من و همسرم از اینجا بریم..." دین نفسشو بیرون داد: "باشه....فقط خواهش میکنم بهش صدمه نزن..." عقب عقب رفت و از خونه خارج شد.... به طرف افرادش رفت: "هرچه سریع تر از اینجا دور شید....راهو براش باز کنین تا با همسرش بره..." مامورا با تعجب به هم نگاه کردن... تاحالا دینو تسلیم ندیده بودن پس... براشون خیلی عجیب بود... دین فریاد زد: "همین الان برید..." سریع اطاعت کردن و با ماشیناشون کمی از اون خونه دور شدن... دین خواست وارد بشه که دید اون مرد با سم و همسرش در حال خارج شدن هستن... دستاشو بالا گرفت: "اونو بدش به من...." مرد نگاهی به دین کرد و ناگهان چاقو رو سریع روی گردن سم کشید و اونو تو بغل دین هول داد.... سم افتاد روی دین و اون مرد و همسرش سریع از اونجا دور شدن... سم خودشو جمع کرد و دین سریع تو جاش نشست و سمو تو آغوشش کشید تا ببینه صدمه ندیده... متوجه شد که اون مرد یه خراش روی گردن سم ایجاد کرده.... با عصبانیت دندوناشو روی هم سابید و فریاد زد: "برید دنبالش..." همونجور سمو تو بغلش گرفته بود: "حالت خوبه؟...." سم نمیخواست تو چشمای دین نگاه کنه..... با بغض گفت: "دین....اون نمیتونه ازت فرار کنه..." دین تعجب کرد و سم ادامه داد: "من گوشیمو انداختم تو جیبش..." چشمای دین گشاد شد و سریع از جاش بلند شدو به طرف جک حرکت کرد: "جک...جک میخوام سریع موقعیت گوشی سمو پیدا کنی..."
چند دقیقه ای گذشت و آمبولانس رسید و زخم سمو پانسمان کرد.... گوشه ای نشسته بود و تو فکر بود که یه نفر پتویی انداخت دور شونهاش... از فکر بیرون اومد و به اطراف نگاه کرد.... دین بهش نزدیک شد و کنارش نشست: "چطوری قهرمان؟..." سم با ناراحتی گفت: "خوبم....البته...فکر کنم..." دین لبخندی زد: "بگو چیشده...." سم بهش نگاه کرد و دین گفت: "به لطف موبایل تو ما تونستیم رد اون مردو بزنیم و دستگیرش کنیم..." بالاخره سم لبخند زد: "پس ارزش از دست دادن موبایلمو داشته..." هر دو خندیدن و دین گفت: "روز سختی رو داشتیم..." سم خم شد و سرشو رو شونه دین گذاشت: "من خستم دی..." لبخندی رو لب دین نشست و به صورت سم که خیلی نزدیک بود نگاه کرد: "بیا بریم.." از جاش بلند شد و به سم کمک کرد تا سوار ماشین بشه... توی راه سم هیچی نگفت و فقط از پنجره بیرونو تماشا میکرد.... دین نگرانش بود ولی از طرفی هم خوشحال بود که سم سالمه... به سازمان رسیدن و وارد اتاق دین شدن... سم روی مبل نشست و دین هم کنارش قرار گرفت... آروم سمو هول داد تا سرشو رو پاهاش بزاره... دستشو تو موهای بلند برادرش فرو برد و با لبخند گفت: "نمیخوای چیزی بگی؟..." سم گفت: "فقط...فقط میخوام بگم که کار من خیلی عالیه..." دین خندید: "اصلا هم عالی نیست....چیه...تو خودت خسته نمیشی این همه وقت تو اتاقت خودتو زندانی میکنی؟..." سم سر تکون داد: "نه..." دین چشماشو تو حدقه چرخوند: "باشه...استراحت کن تا چند دقیقه دیگه که کارم تموم شد برگردیم خونه..." آروم سر سمو بلند کرد و روی مبل گذاشت و خودش به طرف میزش حرکت کرد... عکس جان روی میز دین نظر سمو به خودش جلب کرد... انقدر به چشما و لبخند پدرش زل زد تا بالاخره روی همون مبل به خواب رفت...