Part5

158 22 1
                                    

#Take_care#tpart5دانای کلام:تو حال خودش بود و از شدت خوشحالی هیچی از حرفای رئیسشون نمیشنید

Oops! Bu görüntü içerik kurallarımıza uymuyor. Yayımlamaya devam etmek için görüntüyü kaldırmayı ya da başka bir görüntü yüklemeyi deneyin.

#Take_care
#tpart5
دانای کلام:
تو حال خودش بود و از شدت خوشحالی هیچی از حرفای رئیسشون نمیشنید...
فقط میدونست که باند کلاغ سیاه رو شکست داده و الان اینجاست تا بهش نشان لیاقت بدن...
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید و لبخندی روی لبهاش نقش بست....
ولی...
ناگهان اون لبخند محو شد و سریع چشماشو باز کرد....
دوباره به این فکر کرد که نکنه سم به این مراسم هم نیومده باشه...
از جاش بلند شد تا بین افراد دنبال سم بگرده ولی جک با دو دستش،دست راست دین رو گرفت:
"بیا دین..رئیس اسمتو گفت..."
همونطور که چشماشو بین جمعیت میچرخوند همراه جک به طرف سکو حرکت میکرد...
جک ولش کرد و اون همونطور که سرشو پایین انداخته بود از پلها بالا رفت...
سرشو بالا اورد و از تعجب چشماش گشاد شد...
سم با کت شلوار مشکی که موهای بلوطی رنگش روی شونهاش ریخته بود و لبخند جذابی که همیشه رو لب داشت روبه روی دین ایستاده بود...
دین خشکش زد...
سم نشان رو از رئیس گرفت و بهش نزدیک شد...
اونو بیرون اورد و با دقت و همونجور که موهای خوش حالتش روی صورتش ریخته بود به یقه کت دین وصل کرد...
دین بدون حرکت فقط به سم زل زده بود و باورش نمیشد که اون الان اینجاست و داره نشان رو بهش میده...
سم دستی روی نشان کشید و زیر چشمی به دین نگاه کرد:
"این برازنده توعه دین...واقعا لیاقتشو داری..."
بالاخره دین از اون حالت خارج شد و لبخند زد و اشک توی چشماش جمع شد و تضاد جالبی رو به وجود اورد:
"سم...باورم نمیشه..."
سم هم لبخند زد و دین دیگه طاقت نیورد...
دست راستشو دراز کرد و پشت گردن سم رو گرفت....
کمی موهای نرمشو نوازش کرد...
هر دو با خوشحالی به هم زل زده بودن که دین گفت:
"دلم برات تنگ شده بود سمی...."
لبخند سم محو شد و با ناراحتی گفت:
"منم منتظرت بودم و همینطور....دلم برات تنگ شده بود..."
دین اونقدر به سم نزدیک شد که کاملا بدناشون به هم چسبیده بود و انگار تو این دنیا نبودن و هیچ درکی از اطراف نداشتن...
نگاهه دین از چشمای سم سر خورد و روی لبهاش متوقف شد...
آب دهنشو قورت داد و با ناراحتی گفت:
"دلم برای تمام وجودت تنگ شده بود..."
سر پنجه های پاش ایستاد و بدون در نظر گرفتن عکس العمل سم،صورتشو بهش نزدیک کرد و لبهاشو با ملایمت روی لبهای نرم اون قرار داد...
چند ثانیه بدون حرکت همونجوری موند و بعد آروم آروم لبهاشو روی لبهای سم به حرکت در اورد و متوجه شد که اون هم داره همراهیش میکنه...
سم دستاشو دور کمرش حلقه کرد و اونو بیشتر به خودش فشار داد...
بی توجه به همهمه ایجاد شده و نور زدن پیاپی فلش دوربینا اونا همو میبوسیدن...
ناگهان در اعماق سکوت به وجود اومده توی گوش دین...
صدای شلیک گلوله ای شنیده شد...
چشماشو باز کرد...
صدای شلیک شنید...
ولی اون تیر به کی برخورد کرده بود؟...
دستای سم از دور کمرش شل شد و افتاد....
صورتشو از صورت سم دور کرد....
سم سرشو انداخت پایین و دستاشو روی شکمش قرار داد...
دین با تعجب بهش زل زده بود و کم کم نگاهشو به جایی داد که سم محکم با دست گرفته بود....
سرخی خون رو میشد به راحتی روی پیراهن سفیدش دید...
کم کم بیحال شد و داشت میوفتاد که دین سریع گرفتش و نشست...
دستشو روی جای گلوله فشار داد و صدای نفس نفس زدن سمو شنید...
اشکهاش بالاخره جاری شد:
"نه...نه امکان نداره..."
دستشو نوازش وار روی صورت سفید شده سم کشید:
"نه امکان نداره....نباید الان این اتفاق میوفتاد..."
با صدای بلند فریاد زد:
"یکی آمبولانس خبر کنه..."
چشمای سم رو به بسته شدن بود و دین با التماس ازش میخواست که زنده بمونه...
ولی دیر بود...
صدای کلاغ از همه جا شنیده میشد و گوشای دینو به درد میاورد....
جسم بی جون سم رو بیشتر تو آغوشش کشید و همراه با فریاد اشکهاش شدت گرفت....
کم کم سیاهی دور و برشونو گرفت و اون دو تا برادرو تو خودش بلعید....
با شدت چشماشو باز کرد و نفس نفس زد...
به دستاش و لباسش که فکر میکرد از خون سم قرمز شده نگاه کرد...
ولی اثری ازش نبود.....
اون یه کابوس مسخره بود...
به خونه روبه روش نگاه کرد و هنوز اوضاع همونجوری بود که از دیشب بوده...
بعد از اینکه دین اون نامه تهدید آمیزو دید...
شبو تا صبح به خواب نرفت...
تمام شبو توی ماشین و جلوی خونه سم کشیک میداد...
که نکنه اتفاقی برای برادرش بیوفته...
دین اصلا تو وضعیت خوبی قرار نداشت....
تبش از دیشب شدت گرفته بود و از گرسنگی و بیخوابی کلافه شده بود...
ولی نمیخواست یه لحظه هم از نگهبانی دادن دست بکشه...
تو دلش به خودش فحش داد که چرا حتی برای چند دقیقه خوابیده....
داشت میلرزید و هیچ اهمیتی به حال بدش نمیداد...
موبایلشو بیرون اورد و روشنش کرد...
ساعت هفت صبح بود...
این یعنی که الان سم از خونه بیرون میاد تا بره سرکارش...
در باز شد و برای دین جالب بود که چرا ایندفعه جسیکا همراه با سم بیرون نیومد....
سوار ماشینش شد و حرکت کرد...
دین استارت زد و ماشینو پشت سرش به راه انداخت...
درست از همون راه هایی رفتن که دیروز صبح هم رفته بودن...
با این تفاوت که سم بعد از یه چهار راه بجای اینکه بپیچه به چپ به طرف راست پیچید...
دین تعجب کرده بود و به تعقیبش ادامه داد...
سم وارد یه کوچه شد و اونم پشت سرش رفت...
ولی زمانی که وارد کوچه شد...
ماشین سمو ندید...
اون یه کوچه بن بست نبود پس با این وجود...
دین زیر لب لعنتی به خودش لعنت فرستاد و ماشین سم درست کنار ماشین اون قرار گرفت و شیششو داد پایین....
دین نمیخواست سرشو بالا بیاره...
باورش نمیشد داداش کوچولوش تونسته دستشو بخونه...
سنگینی نگاه سمو روی خودش حس میکرد..
بالاخره تسلیم شد و شیشه رو داد پایین:
"تعقیبم میکردی..."
سرشو به طرف چپ چرخوند و سمو دید که با یک اخم محو بهش زل زده بود....
لب باز کرد تا چیزی بگه:
"م...میخواستم...میخواستم باهات حرف بزنم..."
سم با تردید سر تکون داد و گفت:
"بیا دفترم..."
شیشه رو داد بالا و ماشینو به حرکت در اورد...
دین چند دقیقه بعد حرکت کرد و جلوی همون ساختمون که محل کار سم بود پارک کرد و پیاده شد...
یه لحظه چشماش سیاهی رفت و حالت سر گیجه بهش دست داد...
دستشو روی پیشونیش گذاشت و چشماشو بست و وایساد تا حالش بهتر بشه...
حالش که بهتر شد به طرف ساختمون حرکت کرد و وارد شد...
خانم مسنی پشت میز نشسته بود که با دیدن دین سرجاش ایستاد و با لبخند گفت:
"خوش اومدین آقا...چه کاری از دست من برمیاد؟.."
دین اصلا حال صحبت کردن نداشت پس سریع جواب داد:
"میخوام با سم صحبت کنم.."
زن مسن سر تکون داد و نشست و تلفنشو برداشت:
"خب..پس صبر کنید باهاشون هماهنگ کنم..."
دین اعتنایی نکرد و از میز اون زن گذشت و به اعتراضاش گوش نداد...
دستگیره دری که مطمئن بود اتاق سمه رو گرفت و درو باز کرد...
سم با شنیدن صدای در همونطور که پشت میزش نشسته بود و دستاشو روی میز قلاب کرده بود...
به طرف در نگاه کرد و دینو دید...
باورش نمیشد که این واقعا همون دینه...
چون حالا که خوب دقت میکرد...
رنگش پریده بود و بیحال قدم برمیداشت...
زیر چشماش سیاه شده بود و موهاش ژولیده بود...
پوزخند زد و به دین تشر زد:
"با این وضعیت میری سرکار؟.."
سم صدای خانم پاپر رو پشت سر دین شنید:
"آممم...قربان...من میخواستم هماهنگ کنم..."
سم با صدای بلند گفت:
"مشکلی نیست خانم...لطفا دوتا فنجون قهوه بیارین.."
دین در رو با کلافگی بست:
"واقعا مجبور بودی همچین آدمی رو استخدام کنی؟.."
به طرف میز حرکت کرد ولی روی مبلی که درست روبه روی میز قرار داشت ننشست...
سم از دیدن وضعیت دین ترسیده بود...
میخواست حالشو بپرسه...
ولی چیزی که از زبونش در اومد حرفی نبود که تو ذهنش بود:
"میخواستی حرف بزنی..."
دین دستی به صورتش کشید و با بیحالی گفت:
"آره..."
سم با دست اشاره ای به مبل روبه روش کرد:
"خب...بشین.."
دین نگاهی به مبل کرد و بعد با قدمهای آهسته به طرف میز سم حرکت کرد:
"نه...اونجا جای من نیست...اونجا جای مشتریای توعه...همونا که از همچی مینالن و آخرش به زندگیشون گند میزنن و میرن..."
کنار سم قرار گرفت و یه پاشو روی میز گذاشت:
"جای من درست کنار برادرمه....همینجا...."
شیطنت خاصی توی چشمای دین پیدا بود و سم از اینهمه نزدیکی احساس بدی بهش دست میداد...
سرشو انداخت پایین:
"زود حرفتو بزن دین...لطفا..."
دین تک تک رفتارای برادرشو میشناخت...
میدونست که داره اذیت میشه...
کمی خودشو جلو تر کشید و گفت:
"سم...میدونم ازم دلخوری...میدونی من و پدر...به تازگی تقریبا یه باند بزرگ قاچاق مواد رو شکست دادیم.....میدونم برات مهم نیست ولی....اونها منو تهدید کردن..."
با این حرف سم تو چشمای خسته دین زل زد و منتظر ادامه حرفش شد:
"من با اینکه منو تهدید کردن مشکلی ندارم ولی....اونا میخوان خانواده منو جلوی چشمام بکشن و....بعد منو بکشن....خواستم بهت بگم که...."
از روی میز پایین اومد و کنار صندلی سم نیم خیز شد:
"بیا پیش من....میخوام ازت محافظت کنم...نمیخوام اونها از تو اطلاعاتی به دست بیارن...اونا خانواده منو تهدید کردن و...تنها خانواده من تویی سمی"
دل سم برای دین سوخت...
ولی چرا انقدر این موضوع برای دین مهمه که غرورشو شکسته....
سم پرسید:
"چرا من تنها خانوادتم؟...پس پدر چی؟.."
دین سرشو انداخت پایین و سم متوجه شد که دست روی نقطه ضعف دین گذاشته....
اون همیشه سرباز فرمانبردار پدر بوده...
حالا هم به نظر سم...
دین از دست پدر فرار کرده و بدون اینکه اون بفهمه اومده تا بهش بگه برگرده...
دین از جاش بلند شد:
"جای اون امنه...الان فقط برای من...تو مهمی سمی...برگرد....خواهش میکنم..."
سم به میز روبه روش زل زد:
"باید فکر کنم..."
برق خوشحالی تو چشمای دین به وجود اومد که ناگهان سم بهش نگاه کرد و گفت:
"ولی بهت قول نمیدم...من جس رو دارم...چجوری اونو ترک کنم؟..."
دین عصبی شد:
"واقعا اون دختر اهمیتش بیشتر از برادرت نیست...هست؟..."
سم با پررویی گفت:
"هست...اون ارزشش از شماها بیشتره دین....حداقل اون بود که تو این نه سال بهم کمک کرد رو پای خودم وایسم..."
دین با دلخوری از سم دور شد و به طرف در حرکت کرد:
"بهش فکر کن...من فقط میخوام مواظبت باشم....پس اگه پیشم باشی شاید بیشتر بتونم از پس مسئولیتم بر بیام..."
سم به دین که با بیحالی قدم برمیداشت و از ظاهرش معلوم بود اصلا حالش خوب نیست نگاه میکرد که...
صدای قار و قور شکم دین بلند شد و اون با دست شکمشو گرفت...
در رو باز کرد و با ناامیدی گفت:
"خداحافظ سم...مراقب خودت باش.."
صدای سمو از پشت سرش شنید:
"صبر کن..."
بهش نگاه کردکه از توی کیفش چیزی رو در اورد و به طرفش حرکت کرد و اون چیزی که شبیه به کیسه بودو به سمتش گرفت:
"بیا..این ساندویچو خودم درست کردم...فکر کنم تو بیشتر از من بهش نیاز داری..."
دین نگاهشو از صورت سم کند و به دستش که به طرفش دراز شده بود نگاه کرد...
کیسه رو از سم گرفت و از اونجا خارج شد...
توی ماشین نشست و با آخرین سرعتش به طرف خونه حرکت کرد و وقتی به خونه رسید فوری وارد اتاقش شد و خودشو روی تخت انداخت...
کیسه ساندویچ هنوز تو دستش بود و همونجوری به خواب رفت...
این خواب چیزی بود که بهش نیاز داشت...

Take CareHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin