#Take_care
#tpart8
سم:
نزدیکای صبح بود که تکون های خیلی ریزی رو تو بغلم احساس کردم....
چشمامو باز کردم و متوجه شدم دین رو تو آغوشم گرفتم و بدنش خیلی سرده...
سریع ازش جدا شدم و رو تخت نشستم...
چشماش نیمه باز بود:
"هی...دین..."
لبخند بیجونی زد و سعی کرد دستشو بالا بیاره:
"س..سمی..."
بهش نزدیک تر شدم:
"هی دین...من اینجام.."
دین باورش نمیشد که الان پیشمه اون چند بار سعی کرده بود منو ببینه اما من اجازه ندادم و حالا پیشم بود بالاخره تونست دستمو بگیره و طوری نگام کرد که انگار داره خواب می بینه...
خدای من باورم نمیشه انقدر منتظرش گذاشتم تا این اتفاق افتاد...
دستشو گرفتم و روی گونم گذاشتم و چشمامو بستم....
خدایا اون خیلی سردِ...
من کار درستی کردم که اونو تا الان به بیمارستان نبردم؟...
به خاطر امنیت خودش اینکارو کردم...
ممکن بود اون کسایی که بهش حمله کردن اونو راحت تو بیمارستان پیدا کنن و بکشن پس....
کار درستو انجام دادم...
چشمامو باز کرد و دیدم که دوباره چشماشو بسته....
با اینکه زخمی و بی جون بود اما نمی تونست لبخند شیرینشو از حس بودن تو بغل من پنهون کنه...
دیگه نمیتونم بیشتر از این ریسک کنم...
باید ببرمش بیمارستان...
اون ضعیف شده...
به خون نیاز داره پس...
باید تصمیممو بگیرم....
دستمو روی گونش گذاشتم و از سردی بیش از حدش ترسیدم...
از جام بلند شدم و دوباره رو دستام بلندش کردم...
از خونه بیرون زدم و دینو روی صندلی عقب خوابوندم...
با سرعت به طرف نزدیک ترین بیمارستان روندم...
تو طول راه از آینه مدام به شکمش خیره بودم تا مطمئن بشم هنوز نفس میکشه و پیشمه...
به بیمارستان رسیدم و سریع پیاده شدم...
بلندش کردم و به طرف بیمارستان دویدم....
وارد شدم و با صدای بلند فریاد زدم:
"کمک....یه نفر کمکم کنه...خواهش میکنم..."
یه پرستار منو دید که دینو تو دستام گرفتم...
به پرستارای دیگه اشاره کرد و اونا با یه تخت بهمون نزدیک شدن:
"لطفا ایشونو بزارید رو تخت.."
همونکارو انجام دادم و اونا با سرعت تختو به طرف اتاقی بردن...
پایینِ پای دین همراه اونا میدویدم و به صورت بی روحش زل زده بودم و زیرلب التماسش میکردم:
"دین...خواهش میکنم چشماتو باز کن...با من اینکارو نکن...قرار بود مراقبم باشی....."
بغض گلومو گرفته بود و دیگه نمیتونستم به حرف زدن ادامه بدم...
به در اون اتاق رسیدیم که یکی از پرستارا جلومو گرفت:
"قربان شما نمیتونید وارد بشید..."
ولی چشمای من هنوز دنبالش بود تا اینکه اونا پرده رو کشیدن و جلوی دید منو گرفتن....
همون پرستار ادامه داد:
"لطفا با من بیاید...چندتا سوال باید ازتون پرسیده بشه..."
چند دقیقه ای درگیر جواب دادن و پر کردن برگه ها بودم و بعد اونا گفتن که منتظر بمونم...
رو صندلی نشسته بودم و حسابی دلشوره داشتم....
چرا انقدر باید لفتش بدن...
عمل جراحی که نیست....
از جام بلند شدم و سعی کردم با راه رفتن تو راهرو حواس خودمو پرت کنم ولی فایده نداشت....
از اونجا دور شدم و از بیمارستان بیرون زدم که ناگهان چند نفرو دیدم که دور و بر ایمپالا میپلکیدن...
پشت دیواری قایم شدم و صداشونو شنیدم:
"آره...این ماشین اونه..."
یکی دیگشون گفت:
"بریم پیداش کنیم؟..."
صدای زنگ موبایل یکی از اونا به گوشم خورد و بعد اون مرد جواب داد:
"بله؟....اوه...رئیس...بله..سعی کردیم بگیریمش ولی فرار کرد....الان تو بیمارستانه...میتونیم بگیریمش...دستورتون چیه؟..."
اونا دینو میخواستن....
باورم نمیشه...
من دینو به بیمارستان نیوردم تا اونا پیداش نکنن ولی حالا...
چجوری انقدر زودپیداش کردن؟...
صدای اون مرد دوباره شنیده شد:
"اومممم...مطمئنید؟...الان راحت میتونیم بگیریمش.....باشه...چشم رئیس...برمیگردیم..."
و بعد تماس رو قطع کرد و به اون کسی که همراهش بود گفت:
"واقعا رئیسو درک نمیکنم..."
همکارش گفت:
"چرا چیشده؟...."
اون مرد ادامه داد:
"ازمون خواسته فعلا بیخیالش بشیم....میگه فعلا خوب ترسوندیمش و همین کافیه...گفت یه نقشه دیگه براش داره.....باید برگردیم..."
صدای دور شدنشونو شنیدم
از گوشه دیوار نگاهی انداختم و کسی اونجا نبود....
سریع وارد بیمارستان شدم و به طرف جایی که دین بود دویدم....
هنوز تو اتاق بود....
جس...
ممکنه اونا تعقیبم کرده باشن و جس تو خطر بیوفته...
موبایلمو بیرون اوردم...
دستام از استرس میلرزید...
سریع شماره جس رو گرفتم و موبایلو کنار گوشم قرار دادم...
صدای کوبیده شدن قلبمو میشنیدم...
چه فکری کردم که همینجوری دین و جس رو به خطر انداختم؟...
بعد از چند تا بوق بالاخره صدای خواب آلودشو شنیدم:
"بله؟..."
سریع گفتم:
"جس گوش کن..."
پرید تو حرفم:
"سم؟...یعنی چی که باهام تماس گرفتی نمیتونستی بیای پایین و بهم حرفتو..."
حرفشو قطع کردم:
"نه جس...من تو خونه نیستم...دین حالش بد بود...اوردمش بیمارستان....فقط میخوام خوب بهم گوش بدی....الان میری و درا و پنجره ها رو قفل میکنی...درو به روی هیچ کس باز نکن تا من بیام..."
احساس کردم ترسیده:
"چرا چیزی شده؟..."
کلافه گفتم:
"خواهش میکنم نپرس...کاری که گفتمو انجام بده..."
باشه ای گفت و تماسو قطع کردم...
بعد از چند دقیقه بالاخره دکتر از اتاق خارج شد...
به طرفش حرکت کردم:
"دکتر...حالش چطوره؟..."
دکتر که یه مرد میانسال که کمی موهاش ریخته بود و یه عینک بزرگ روی چشمش بود بهم نگاه کرد:
"باهاش چه نسبتی داری؟..."
نفسمو بیرون دادم:
"برادرشم..."
دکتر نگاهی به تخته تو دستش کرد و کمی عینکشو جابه جا کرد:
"خب...خوشبختانه هر کس پاشو بخیه زده کارشو بلد بوده....ولی فراموش کرده بوده که زخمو ضدعفونی کنه و ما اینکارو کردیم....خون زیادی ازش رفته بود و ما یه واحد خون بهش تزریق کردیم..."
سریع پرسیدم:
"پس مرخصه دیگه؟..."
دکتر از زیر عینکش نگاهی بهم انداخت و پوزخند زد:
"نه پسرم...باید کیسه خونش تموم بشه...به رسیدگی نیاز داره پس فعلا باید بمونه..."
چشمامو روی هم گذاشتم و دکتر گفت:
"حداقل میتونی پیشش باشی..."
چشمامو سریع باز کردم و دکتر ادامه داد:
"الان انتقالش میدن...میتونی پیشش بمونی تا خوب بشه.."
با خوشحالی گفتم:
"ممنون دکتر..."
دکتر لبخند زد و ازم دور شد...
صفحه موبایلمو روشن کردم و نگاهی به ساعت انداختم ،ساعت پنج صبحه...
بالاخره در باز شد و پرستارا تختی که دین روش قرار داشت رو به طرفی کشیدن..
منم همراهشون حرکت کردم و وارد اتاق شدم...
پرستارا بیرون رفتن و بالاخره من و دین تنها شدیم...
کنار تختش روی صندلی نشستم...
نگاهی به صورت غرق خوابش کردم و آروم دستشو که حالا گرم تر از قبل بودو تو دستم گرفتم:
"دین...اونا کین؟....باهات چیکار دارن؟..."
دو دستی دستشو گرفتم و پیشونیمو روی اون گذاشتم و چشمامو بستم...
از این خوشحال بودم که اون کنارمه ولی...
از طرفی هم نگرانش بودم....
هم نگران اون...
هم نگران جس و خودم...
اون آدما به نظر خیلی خطرناک بودن...
پس...
اگه دینو پیدا کنن ایندفعه میکشنش....
من اینو نمیخوام....
تو همین فکرا بودم که ناگهان احساس کردم دست دین تو دستم تکونی خورد...
چشمامو باز کردم و سرمو بالا اوردم....
VOUS LISEZ
Take Care
Fanfictionداستان عشق شکست خورده یک بردارِ وکیل و یک برادری که مامور اف بی آی... که حتی گذر زمان هم باعث ترمیم این عشق نشده... تا زمانی که جون یکی از اونها به خطر میوفته و متوجه میشن که چقدر باهم بودنشون بهتر از جدا بودنشونه..... 📄Fic name : Take care 👬Coupl...