Part3

162 24 5
                                    

#Take_care#tpart3دانای کلام:آسمون با شدت در حال باریدن بود و سعی داشت جلوی اون جمعیتو بگیره تا جانو درون قبر قرار ندن

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

#Take_care
#tpart3
دانای کلام:
آسمون با شدت در حال باریدن بود و سعی داشت جلوی اون جمعیتو بگیره تا جانو درون قبر قرار ندن...
دین سرد و بیروح بود و فقط به تابوت خیره بود و براش اهمیتی نداشت که داره زیر بارون خیس میشه...
بالاخره مراسم تموم شد...
کشیش دعاهای مخصوص رو خوند و طلب بخشایش کرد...
تمام اون نظامیا و خانوادهاشون گلهای زیادی رو توی قبر و روی تابوت ریختن...
کم کم همه قصد رفتن کردن و با حرفاشون به دین دلگرمی میدادن...
ولی اون...
اصلا هیچی از حرفای اونا رو نمیشنید...
اون در آینده بود...
در آینده ای که قراره دیر یا زود به سم بگه که دیگه پدری ندارن...
همه رفتن و دین موند و زمینی که پدری رو درون خودش جا داده بود....
بارون به شدت روی سر دین میریخت که ناگهان احساس کرد دیگه قطره آبی روی سرش نمیریزه...
به بالای سرش نگاه کرد و چتری رو دید که جلوی بارون رو گرفته بود....
پایین و پایین تر اومد تا صورت پسری رو دید که از هر راهی سعی میکرد ثابت کنه که دوست رئیسشه:
"جک..."
جک لبخندی زد:
"زیر بارون خیس میشین....بهتره زودتر بریم تا سرما نخوردین..."
دین لبخند بیجونی زد:
"نه جک...تو برو..من هنوز کار دارم"
لبخند جک محو شد:
"خب....پس این چترو بگیرین.."
اون پسر مهربون بود و دین میدونست اون هر کاری براش میکنه:
"فکر میکنی نمیدونم که قراره تا خونه رو پیاده بری؟..."
جک جا خورد و با خجالت پس سرشو مالش داد:
"اهه...خب..."
دین وسط حرفش پرید:
"برو جک...من میخوام تنها باشم..."
جک زیر لب چشمی گفت و از دین دور شد...
برای دین اینجوری بهتر بود....
اون نمیتونست گریه کنه پس...
بارون جانشین گریهای دین شده بود...
به طرف قبر حرکت کرد...
روبه روش متوقف شد ولی بعد...
پشتش شکست و به زانو در اومد...
به عکس پدرش نگاه کرد...
لبخند به لب داشت و این لبخند عذابی برای دین بود:
"آره...بخند...الان دیگه راحت شدی...باید هم بخندی..."
چهارزانو نشست تا بتونه توی تنهاییش با پدرش دردودل کنه:
"پدر...من نتونستم سمو به این مراسم بیارم چون....من خیلی..."
نمیدونست چی بگه چون هربار میگفت من نمیتونم کاری رو انجام بدم حسابی از جان حرفهای بد میشنید...
بالاخره سرشو انداخت پایین:
"چون من از پس هیچکاری برنمیام...تو بهم یاد دادی که از هیچ چیز نترسم...ولی من از این میترسم که سم...تو روم بهم بگه ازم متنفره....بعد از نه سال برگشتم پیشش ولی...جرئت نگاه کردم تو چشماشو ندارم...."
دستی روی چمنای خیس کشید و ادامه داد:
"میدونی...وقتی که سم رفت...ما بهش سر میزدیم تا مطمئن باشیم حالش خوبه...هرچی باشه اون هنوز بچه بود و نباید تنهاش میزاشتیم....ولی بعد...دیگه مراقبش نبودیم و از دور تماشاش نمیکردیم...چون اون بزرگ شده بود....ولی میدونی...حتی وقتی تو به دیدنش نمیرفتی...من به دیدنش میرفتم...شاهد تمام مراحل زندگیش بودم...دانشگاه رفتنش...موفقیتهایی که کسب کرد و حتی..."
اهی کشید و گفت:
"حتی شاهد اولین برقراری رابطش با یه دختر بودم...."
لبخند صدا داری زد:
"من انقدر نگران سم بودم که تمام زندگی اون دختر رو در اوردم....اسمش جسیکاست...به نظر خوب میاد ولی من شک دارم....به هر حال...میخوام یچیزی رو بهت بگم که مدتهاس میخواستم بت بگم...تو به حرفهای من گوش نمیدادی ولی الان حداقل هم تنهاییم و هم تو نمیتونی سرزنشم کنی..."
با جدیت به عکس جان نگاه کرد:
"میدونم که توهم خوب میدونی پدر....من عاشق سمم...از اول هم بودم...همیشه به فکر اون بودم و با وجود سختی کارمون به خاطر اون زنده موندم....میخوام برگردم پیشش....شاید اونقدر احمق باشه که بزاره پیشش باشم....میخوام اون عشق شکست خورده نه ساله رو دوباره درست کنم....ولی نمیدونم درمورد تو بهش چی بگم...اون چیکار میکنه وقتی بفهمه تو مردی و من بهش نگفتم؟..."
و بعد سکوت کرد و منتظر جواب از اون قاب عکس سرد و بیروح شد....
بغض گلوی دین رو گرفته بود...
ولی اون نمیتونست بشکنه...
الان نه...
چون فکر میکرد اگه الان گریه کنه یعنی غرورش جلوی همه له شده....
نفس عمیقی کشید:
"من بهت حسودیم میشه پدر....تو الان راحتی و من...تو این دنیا زندونیم....من خیلی وقته از این دنیا پرت شدم و تنها طناب باریکی که منو هنوز به این دنیا متصل نگه داشته سمه...پس برام دعا کن پدر...یا دعا کن که اون طناب پاره بشه و من بیام پیشت یا...دعا کن که اون طناب باقی بمونه و منو بکشه به طرف خودش..."
از جاش بلند شد و نگاه دیگه ای به اون قبر انداخت:
"همکاری با تو برام مایه افتخار بود..."
و بعد دو انگشت اشاره و وسطش رو به لبش چسبوند و بوسه ای روی اون زد و انگشتاش رو روی قاب عکس کشید و از اونجا دور شد...
به طرف ماشینش حرکت کرد و وقتی بهش رسید و داخلش قرار گرفت فهمید که چقدر سردشه...
کامل خیس شده بود و براش اهمیت نداشت که چه اتفاقی براش میوفته...
ماشینو به حرکت در اورد و درست برعکس راهی که باید میرفت حرکت کرد...
چند دقیقه بعد جلوی خونه ای نگه داشت و به پنجره اون خونه خیره شد...
امید داشت که میبینتش و ناگهان آرزوش برآورده شد...
سم همونطور که با موبایلش صحبت میکرد جلوی پنجره ایستاد و سرشو انداخت پایین....
موهاش روی صورتش ریخت و دیدِ دینو به صورتش کم کرد ولی باز...
دین با لبخند تحسینش میکرد و محو تماشا شده بود...
سم از پنجره فاصله گرفت و چند ثانیه بعد دختر مو طلایی جلوی پنجره قرار گرفت و پرده ها رو کشید...
لبخند دین محو شد و حس نفرت و حسادتش شعله ور شد...
ماشینو به حرکت در اورد و از اونجا دور شد...
به خونه خودش رسید...
خونه ای که در اون خاطرات زیادی وجود داشت...
وارد شد و در رو بست...
به جای جای خونه نگاهی انداخت و هرجا رو که میدید خاطره ای از سم رو اونجا داشت...
از پلها بالا رفت و وارد اتاقش شد...
به تختش نگاه کرد و به یاد اولین بوسه ای که با سم داشت افتاد...
چطور میتونست فراموش کنه....
دستی روی لبهاش کشید....
هنوز سم رو اونجا روی تخت میدید،که با گونهای سرخ شدش اعتراف کرد که عاشقه دینه در حالی که اون هم عاشقش بود و فقط منتظر واکنشی از سم بود...
درست مثل جوونیش به طرف تخت با سرعت حرکت کرد و مثل اونموقع که خودشو تو بغل سم انداخت که اونو رو روی تخت بندازه....
اون هم خوش رو روی تخت انداخت و خودش رو بغل گرفت...
هنوز عطر تن سم روی اون تخت بود...
همدم شبهایی بود که دین دلتنگ سمیش میشد...
سرشو درون تشک تخت فرو کرد و نگهان احساس کرد که قطره های اشک بالاخره راه خودشونو به بیرون باز کردن و رو گونها سرازیر شدن...
اهمیت نداد و باز سعی کرد تمام عطر سم رو با ذوق درون ریهاش فرو ببره...
انقدر اون بو رو استشمام کرد تا بالاخره به خواب رفت...
اما جایی توی خونه سم....
اون هم امروز به طرز عجیبی بی قرار بود...
توی اتاقش و پشت میزش نشسته بود و مشغول تکمیل پروژش بود...
دلشوره عجیبی تو وجودش بود و دلیلشو نمیدونست...
لحظه ای ترسید که نکنه اتفاقی افتاده...
پس سریع موبایلش از جیبش بیرون اورد و وارد لیست مخاطب هاش شد...
سریع وارد برگزیده ها شد و به تنها شماره اونجا که شماره دین بود نگاه کرد....
تردید داشت و نمیدونست که تماس بگیره یا نه...
انگشتشو به صفحه نزدیک کرد...
نفسشو تو داد و بیشتر فکر کرد....
و در لحظه آخر صدای جس رو شنید و بیخیال شد:
"سم...عزیزم بیا شام..."
موبایلشو خاموش کرد و روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد...
اونشب هرکاری کرد نتونست اون حس بدشو درک کنه...
خودش رو مشغول میکرد ولی باز اون حس همراهش بود و رهاش نمیکرد...
توی تخت پشت به جس خوابیده بود....
خوابش نمیبرد و امشب عجیب هوای بغلهای دین رو کرده بود...
به پشت سرش نگاه کرد...
با اینکه میدونست الان جس رو میبینه ولی ناامید شد و دوباره سرجاش قرار گرفت...
دلش برای زمانی تنگ شده بود که از بیخوابی وارد اتاق دین میشد و اون آغوششو به روش باز میکرد تا در کنار هم بخوابن...
تو دلش گفت:
"کاش میتونستم برگردم پیشت دین...ولی این تویی که اول باید بهم نزدیک شی..."

Take CareTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang