Part1

286 23 6
                                    

#Take_care#tpart1سم:امروز هم مثل روزهای دیگه خیلی دیر گذشت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

#Take_care
#tpart1
سم:
امروز هم مثل روزهای دیگه خیلی دیر گذشت...
سر درد امونمو بریده بود...
دوباره دعوا یه زن و شوهر احمق که هیچ وقت متوجه آینده فرزند بینشون نمیشن و بی هیچ رحمی به اون بچه معصوم که فقط با چشمای معصومش بهشون نگاه میکنه،به دعواشون ادامه میدن.....
با دستهام شقیقه هامو مالش میدم و از جام بلند میشم تا از موکلم دفاع کنم....
بالاخره با تمام تجربه و مهارتم حکم رو به نفع موکلم که شوهر اون خانمه تموم میکنم...
به اون بچه نگاه میکنم...
میدونم از الان آینده اون بچه تباه میشه...
چون اون هم از الان باید مثل من با پدرش که هیچ علاقه ای بهش نداره و فقط بهش به چشم یه وسیله برای دور کردن همسرشه نگاه میکنه،باید زندگی کنه...
کار من اینه....
دوستش ندارم ولی چاره ای هم ندارم...
وسایلمو جمع میکنم و کیفمو سریع روی دوشم میندازم و از دادگاه خارج میشم...
فقط میخوام زود به خونه برسم تا پیش جسیکا باشم و استراحت کنم...
از در خارج میشم و دوباره اونو میبینم که با همون تیپ همیشگی که یه دست کت و شلوار مشکی و یه کراوته،به ایمپالا مشکیش تکیه داده و منتظر خروج من از دادگاس...
سعی میکنم مثل همیشه تظاهر به ندیدن کنم و بی توجه ازش عبور کنم... ولی دوباره صداشو میشنوم:
"سمی...یه لحظه وایسا.."
نمیدونم چرا ولی...
سرجام وایمیستم تا بهم برسه...
روبه روم قرار میگیره و من به اطراف نگاه میکنم تا چشمم تو چشمش نیوفته:
"سمی..گوش کن..."
بر خلاف میلم با اخم بهش زل میزنم و با تندی وسط حرفش میپرم:
"اسمم سمه..."
با کلافگی سر تکون میده....
میتونم ببینم که خیلی خستس..
ولی به من چه...
خودش این کار مضخرفو انتخاب کرده:
"باشه سم....گوش کن...من اومدم اینجا...تا بهت بگم...پدر...اون..."
باز هم حرف پدر رو پیش کشید....
معلومه هیچ وقت حال من براش مهم نیست...
لبهامو روی هم فشار میدم و ازش رد میشم:
"معذرت میخوام دین ولی من خستم و حوصله گوش دادن به داستانای تو و پدر رو ندارم..."
تند تند قدم برمیدارم تا ازش دور شم و اون با صدای بلند فریاد میزنه:
"فقط مراقب باش سمی....من نگرانتم...شاید برات مهم نباشه ولی....تو برای من مهمی"
فکر کرده میتونه با این حرفاش چیزی رو درست کنه....
چرا الان که بهش احتیاج ندارم ولم نمیکنه؟...
چرا سعی میکنه با حضورش خاطرات بد زندگیم برام تداعی شه؟...
همینجور تو فکر بودم و تند تند قدم بر میداشتم....
به خودم اومدم و متوجه شدم که درست جلوی کافه مورد علاقم وایسادم...
شاید یکم قهوه حالمو بهتر کنه...
وارد کافه میشم و پشت یه میز میشینم و کیفمو رو میز میزارم....
دستامو رو چشمام میزارم و کمی مالشش میدم....
خدای من امروز خیلی خستم...
صدایی رو از کنارم میشنوم:
"قربان...چی میل دارین؟.."
به پسری که کنارم ایستاده نگاه میکنم...
نفس عمیق میکشم و سفارشم که یه قهوه تلخ بدون شکره رو میگم...
امروز عجیب خستم...
شاید از کارم خسته شدم یا....
شاید به خاطر حضور دوباره اون دم دادگاه بود...
چرا دست از سرم برنمیداره....
چیشده که بعد از نُه سال به یادم افتاده و فهمیده یه روزی یه برادر داشته که خیلی دوستش داشته...
اصلا چیشده که یهو براش مهم شدم؟...
با اومدن دوباره اون پسر از تو فکر بیرون اومدم و خودمو جمع کردم...
پسر قهوه رو جلوم روی میز قرار داد و با لبخند بهم نگاه کرد:
"لذت ببرید قربان..."
لبخند خسته ای بهش زدم و بالاخره ازم دور شد...
نگاهی به سیاهی قهوه کردم و متوجه شدم....
قلب دین هم همینقدر سیاست....
اونروز برادر نوزده سالش رفت و اون حتی با تمام عشقی که بهش داشت دنبالش نیومد.....
مگه شغل پلیسی چی بود که اون به من ترجیحش داد؟...
اون درست مثل این قهوه لکه های سیاه روی قلب سفید من گذاشت و بعدش که دید دیگه جایی برای لکه گذاشتن نداره تنهام گذاشت و رفت...
با اخم این فکرا رو میزنم کنار...
میدونم اگه الان نرسم خونه ممکنه دست به کارهای خطرناک بزنم...
سریع قهومو میخورم و بعد از حساب کردنش از کافه میزنم بیرون...
دوباره به طرف خونه حرکت میکنم و حواسمو بیشتر به راهی که میرم جمع میکنم تا دوباره به یاد دین و کارهای عجیب و غریبش نیوفتم...
نزدیکای غروب بود که رسیدم به خونه...
درو باز کردم و مثل همیشه اونو دیدم:
"سلام سم....به خونه خوش اومدی عشقم.."
لبخند میزنم و اون هم با لبخند جلو میاد و کیفمو از دستم میگیره....
بوسه ای روی لبم میکاره و کتمو بیرون میاره:
"امروز چطور بود؟.."
از ته دل آه میکشم:
"مثل همیشه....موفق شدم و همینطور...مثل همیشه خسته کننده و یه نواخت بود...احساس میکنم به استراحت نیاز دارم...جس.."
با چشمای سبزش که درست مثل چشمای اونه بهم نگاه میکنه...
خیلی میخوام که بهش بگم چقدر چشمات مثله دینه....
ولی از گفتنش پشیمون میشم و سریع بحث رو عوض میکنم:
"جس....آممم...میشه یه کم آب بهم بدی؟..."
با تردید سر تکون میده و میره...
خودمو رو مبل ولو میکنم....
باز فکر اون به ذهنم هجوم میاره....
از طرفی راجع به حرفش کنجکاوم و از طرفی متنفرم از اینکه چند روزه منتظرم میمونه تا من بیام.....
واقعا نمیدونم باید چیکار کنم....
جس اومد و لیوان آبو بهم داد و من،بااینکه نمیخواستمش ولی به زور همشو خوردم...
کنارم روی مبل نشست و بهم زل زد...
بهش نگاه میکنم که با اون عشق تو چشمای سبزش بهم زل زده...
لبخند میزنم و دستمو پشت موهای بلندش میبرم و سرشو میکشم جلو و بوسه نسبتا طولانی روی لبش میکارم و بعد کمی صورتمو ازش فاصله میدم و لب میزنم:
"خوشحالم از اینکه دارمت جس.."
و با این دروغم باعث میشم که اون بخنده....
چون من هنوز بعد از سالها که کنار هم زندگی میکنیم حتی یبار هم بهش نگفتم که دوستش دارم چون....
من اونو به خاطر شباهتش با عشق واقعیم میخوام...
بعد از خندش دوباره با اون چشما بهم زل میزنه و میگه:
"منم خوشحالم از اینکه دارمت سم.... اصلا نمیتونم زندگی بدون تو رو تصور کنم.."
چنگی به قلبم زده میشه....
خدایا من دارم با این دختر چیکار میکنم.....
ناراحت میشم ولی سعی میکنم که بروزش ندم....
ولی جس باهوش تر از این حرفاس که متوجه نشه:
"چیزی شده؟.."
سر تکون دادم و سریع از جام بلند میشم:
"نه...گفتم که خستم.."
سریع به طرف اتاقم حرکت میکنم...
لباسامو عوض میکنم و سریع رو تخت دراز میشم...
به سقف بالای سرم زل میزنم و دوباره افکار مختلف توی ذهنم نقش میبندن...
شاید باید یه موقع به دین اجازه بدم تا حرفشو بزنه....
اون چند روزه که منو میبینه و هر بار که میخواد حرفشو بزنه من میرم....
اگه چیز مهمی نبود اونجوری منتظرم نمیموند...
آیا اون هنوز منو دوست داره؟...
ساعدمو روی پیشونیم میزارم و چشمامو میبندم....
امیدوارم هنوز هم ته قلبش یه عشق کوچیک برای من مونده باشه...
من سردرگمم...
و اون فقط میتونه منو از سر درگمی نجات بدم...
ولی منم نمیتونم ببخشمش...
بالاخره بعد از درگیریهای قلب و مغزم به خواب میرم و تاریکی دوباره به من چیره میشه....
چیزی که من بعد از سن نوزده سالگیم پیداش کردم....
یه کلمه تو ذهنم اکو میشه که برام تقریبا لذت بخشه'شاید برات مهم نباشه ولی...تو برام مهمی'

دانای کلام:
همونطور که به دود سیگارش زل زده بود و عکسی توی دستش بود گفت:
"خب...پس فقط تونستین یکیشونو بکشین؟..."
مردی که روبه روش و جلوی میز ایستاده بود...
دستاشو توی هم قفل کرد:
"بله قربان....اونا سعی داشتن نفوذ کنن و ما جلوشونو گرفتیم ولی....فقط تونستیم یکیشونو بکشیم...اون یکی همونیه که تو عکسه.."
چشماشو ریز کرد و بیشتر به چهره تو عکس زل زد:
"هر اطلاعاتی از اینو میخوام....خانوادش کین؟...خودش کیه؟...هر چیزی؟....میخوام هر کسی که به این آدم ربط داره رو برام پیدا کنی...اون باید بفهمه سزای آدمی که تو کار من دخالت میکنه چیه"
مرد تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد...
سیگار توی دستش میسوخت و اون فقط تو چشمهای اون فرد توی عکس زل زده بود...
سیگارشو وسط پیشونی اون آدم فرو کرد و با خشم گفت:
"پیدات میکنم.....و تمام آدمایی که دوسشون داری رو جلوی چشمات میکشم..."

Take CareWhere stories live. Discover now