Part11

134 21 6
                                    

#Take_care#tpart11سم:یه هفته از اون واکنش دین گذشته بود و تو این یه هفته من و جس وقت تنها موندن پیش همو پیدا نکرده بودیم

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

#Take_care
#tpart11
سم:
یه هفته از اون واکنش دین گذشته بود و تو این یه هفته من و جس وقت تنها موندن پیش همو پیدا نکرده بودیم...
چون دین مدام بهم میچسبید...
از صبح باهم میرفتیم سرکار و تا آخرای شب برمیگشتیم خونه و هرموقع که جس میخواست باهام حرف بزنه من انقدر خسته بودم که بارها وسط حرفش به خواب میرفتم...
حال دین بهتر شده بود و حتی چند روز رفت سرکار خودش...
ولی قصد نداشت که از خونه من بره و منم نمیتونم بگم که از موندنش بدم اومده....
ولی جس...
اون راحت نیست...
نمیتونم تنها بزارمشون چون ممکنه بلایی سر هر دوشون بیاد....
شاید دین مامور باشه ولی باند کلاغ سیاه هم خیلی خطرناکه و تنها موندن دین اون هم درست وقتی که بابا رفته ماموریت یعنی راحت اونو سپردن به دست کلاغ سیاه....
صبح بود و من و دین و جس در حال خوردن صبحونه بودیم و به خاطر وجود دین،جس و من مثل قبل دیگه صحبت نمیکردیم...
صبحونه تموم شد و دین کتشو پوشید و از آشپزخونه بیرون رفت...
از جام بلند شدم و از جس تشکر کردم و کیفمو برداشتم تا برم که جس دستمو گرفت:
"سم....میخوام باهات حرف بزنم..."
نگاهی بهش انداختم و تو چشماش خوندم که کاملا جدیه...
سر جام نشستم و به طرفم چرخید:
"گوش کن....تا کی برادرت باید تو خونمون بمونه...سم من دارم از این رفتارش کلافه میشم....و تازه..."
تو چشماش زل زدم و اون ادامه داد:
"تو چرا راجب به شغلش بهم دروغ گفتی؟..."
سرمو انداختم پایین....
دیگه نمیشد از واقعیت فرار کرد....
حداقل جس باید واقعیتو بدونه:
"خب....بهم حق بده که دروغ گفته باشم...."
کنجکاو بهم نگاه کرد و با چشمایی که ریز کرده بود پرسید:
"یعنی....یعنی بهم اعتماد نداری؟..."
سریع گفتم:
"نه...نه...اصلا این فکرو  نکن...منظورم اینه که....خب...اون مامور اف بی ایه جس...پس..دشمنای زیادی داره....بهت دروغ گفتم چون....هم تو در امان بمونی..هم برادرم..."
باز دروغ گفتم...
من فقط بخاطر امنیت دین اینکارو کردم...
چون اعتمادم به جس در حد این نیست که اونو محرم اسرارم بدونم...
جس دیگه ادامه نداد ولی معلوم بود هنوز از دستم دلخوره....
صدای دین رو شنیدم:
"سم....داره دیر میشه...نمیای؟..."
سریع از جام بلند شدم و کیفمو برداشتم...
بوسه ای روی گونه جس که تو فکر بود زدم و خداحافظی کردم...
از خونه بیرون زدم و دینو دیدم که به ماشین تکیه داده بود:
"دل و قلوه دادنتون تموم شد؟....یا هنوز میخوای یه دور دیگه هم بری؟..."
اخم کردم:
"خفه شو....به خاطر اون حرف مزخرفت الان باید جواب پس بدم..."
تعجب کرد و منم سریع پشت فرمون نشستم:
"مگه من چیز بدی گفتم که تو باید جواب پس بدی؟..."
نمیدونم چم بود...
نمیخواستم جواب دین رو بدم و عصبانی بودم.....
و همین باعث میشد که صدبار استارت بزنم ولی هی اشتباه میکردم و ماشین روشن نمیشد....
صداشو شنیدم:
"اول افکارتو خالی کن...حرف بزن تا بتونی ماشینتو روشن کنی..."
نفسمو بیرون دادم و سرمو روی فرمون گذاشتم...
هروقت سعی میکنم یه طرفو نگه دارم از اونطرف حواسم پرت میشه...
باید چیکار کنم؟...
چشمامو بستم:
"بهش گفته بودم....بهش گفته بودم تو و پدر شکارچین...ولی یه هفته پیش تو بهش گفتی من مامور اف بی ایم....و اون الان ترسیده و همینطور..."
سرمو بلند کردم:
"از دستم عصبانیه...."
صدای پوزخندشو شنیدم:
"همه دخترا همینن....چرا بهش واقعیتو نگفتی؟..."
چشمامو تو حدقه چرخوندم...
نباید بهش میگفتم وگرنه دوباره لوس میشد...
صداشو که با شیطنت قاطی شده بود شنیدم:
"نکنه...نکنه به خاطر امنیت من بهش نگفتی؟..."
لعنتی...
اون ذهن منو میخونه...
بهشبا حالت خنثی نگاه کردم که پوزخند زده بود و با دقت به واکنشام نگاه میکرد:
"نخیر...من بهش نگفتم چون نمیخواستم جون اون به خطر بیوفته...اگه یه موقع گیر بیفته میتونم بگم اون هیچی نمیدونه ولش کنین..."
کمی خورد تو ذوقش و این دفعه من بودم که پوزخند میزدم...
با دلخوری به روبه روش زل زد:
"فکر کردی حرف تو انقدر برای بقیه سنده که بگی اون چیزی نمیدونه و سریع ولش میکنن؟..."
ماشینو روشن کردم:
"به هر حال...هرچی هست حداقل به اونا دروغ نگفتم...."
و دوباره شاهد قهر کردن برادر بزرگه بودم،که تو طول راه فقط به بیرون زل زده بود و حرف نمیزد...
به دفترم رسیدیم...
ماشینو خاموش کردم که دین دستی به شونم زد:
"سم...اون کیه؟..."
به ساختمون نگاه کردم و دیدم باز همون مرد اومده و داره با خانم پاپر دعوا میکنه...
دین پرسید:
"سم اون کیه؟..."
بهش نگاه کردم:
"اون یه مرده احمقه....کاری که ازم میخواست تو حیطه کاری من نبود...من بهش گفتم باید به یه سازمان دیگه مراجعه کنه...ولی..باز میاد...دیگه نمیدونم باید چیکار کنم..."
تو چهره دین رنگ عصبانیتو دیدم:
"تو ماشین بمون...باید خودم باهاش صحبت کنم.."
با ترس پرسیدم:
"میخوای...میخوای دعوا کنی؟..."
شونه بالا انداخت:
"شاید.."
اخم کردم:
"نه...من نمیزارم با مراجعه کننده هام بد رفتاری بشه..."
با کلافگی به اون مرد اشاره کرد:
"سم...اون مرد مراجعه کننده نیست...اون یه مزاحمه....نگران نباش جوری که بلدم باهاش رفتار میکنم...باشه؟..."
سر تکون دادم:
"تو هرکاری میخوای بکنی...منم باید باشم..."
خواستم پیاده شم که صدای تیک دستبند رو شنیدم...
به دست راستم نگاه کردم و دیدم دین دستمو به فرمون دستبند زده...
با اعتراض گفتم:
"هی...چیکار میکنی؟.."
کلیدشو جلو چشمم تکون داد و بعد گذاشت تو جیبش:
"مجازات برادر کوچولویی که به حرف داداشش گوش نمیده همینه...همینجا میمونی تا اون مردو ردش کنم بره..."
دیگه چیز نگفتم...
دین از ماشین پیاده شد...
چشمم دنبالش بود تا یهو کار بدی نکنه...
چون اون همیشه همینجوری بود...
تو مدرسه یبار یه پسر مدام مزاحمم میشد و برام قلدری میکرد...
به دین گفتم و فرداش یه آمبولانس رو دم مدرسه دیدم....
و بعد اون پسر بیچاره که صورتش داغون شده بود و با برانکارد بردنش به بیمارستان...
دین اونموقع ادعا میکرد که کار اون نبوده و مثل همیشه از اون بهونه های مسخره مثل زمین خوردن یا تصادف کردنو میاورد....
ولی کاملا معلوم بود که دین اون بلا رو سر اون پسر اورده...
در عین ناباوری دیدم که با خونسردی در حال صحبت با اون مرده و اون مرد با عصبانیت باهاش رفتار میکنه....
ناگهان اون مرد هلش داد....
توقع داشتم که دین با اون مرد دست به یقه بشه...
ولی دیدم که دین فقط گوشه کتشو کنار زد...
و اون مرد با ترس بهش نگاه کرد و بعد از اونجا رفت...
اخم کردم....
اون چی دید که اینجوری ترسید؟...
دین بهم نگاه کرد و لبخند غرور آمیزی زد...
به طرف ماشین اومد و در طرف منو باز کرد:
"دیگه اون مردو نمیبینی..."
دستبند رو باز کرد و از اونجا دور شد...
از ماشین پیاده شدم و پشت سرش حرکت کردم:
"بهش چی گفتی؟.."
به طرفم چرخید:
"بهش چیزی نگفتم...فقط...اینو بهش نشون دادم.."
و بعد گوشه کتشو کنار زد و اسلحش معلوم شد:
"واو....یادم بیار یکی از همین کلتا بخرم.."
کتشو مرتب کرد:
"اسلحه برای بچهایی مثل تو خوب نیست..."
پوزخند زد و ازم دور شد...
اخم کردم:
"نکه تو خیلی بزرگی...."
وارد ساختمون شدیم و خانم پاپر بهم نزدیک شد:
"اوه خدای من آقای وینچستر...بالاخره اون مرد از اینجا رفت...البته به لطف ایشون.."
و به دین اشاره کرد...
لبخند زدم و به دین نگاه کردم که برام چشم و ابرو میومد:
"بله...واقعا ایشون به ما لطف کردن خانم پاپر....برنامه امروز چیه؟..."
و کار شروع شد.....
تو اتاقم نشسته بودم و پرونده ها رو بررسی میکردم...
امروز کار زیادی نداشتم و مثل اینکه امروز زودتر از روزهای قبل کارم تموم میشد....
دین روی مبل نشسته بود و با گوشیش بازی میکرد...
به ساعتم نگاه کردم....
اگه محاسباتم درست باشه...
الاناست که دوباره بهونه بگیره.....
بالاخره حوصلش سر رفت و موبایلشو روی میز انداخت:
"واقعا چجوری بدون هیچ حرکتی میشینی و به مانیتورت خیره میشی؟.."
بدون برداشتن چشمم از صفحه گفتم:
"دین..تو این یه هفته هزار بار پرسیدی....و منم هزار بار جواب دادم که من باید پرونده ها رو بررسی کنم...پس کارم با کامپیوتره...تو اگه خیلی دوست داری تحرک داشته باشی...برو سرکار خودت..."
پفی کشید و از روی مبل بلند شد:
"خب...حالا میخوام بعد این یه هفته تنوع بدم...پرونده مربوط به کلاغ سیاه رو برام بیار...چطوره باهم مطالعش کنیم؟..."
پشت سرم قرار گرفت و به صفحه خیره شد:
"باشه....الان میارمش.."
توی سایت رفتم و راجع به کلاغ سیاه سرچ کردم:
"چرا پرونده ها رو نمیاری؟..."
با کلافگی گفتم:
"چون اونا باید محفوظ بمونه...نمیتونم همینجوری پروندها رو بهت نشون بدم..."
صفحه مربوط رو باز کردم و بین صفحه ها اسکرول کردم....
یه بخشش رو برای دین خوندم:
"نوشته...این باند خیلی خطرناکه و....رئیس اونها سالهاست که نامعلومه.....ولی...رئیسهای زیادی داره...اطلاعات زیادی که به دردمون بخوره رو اینجا نذاشته.."
بازهم صفحه های بیشتری رو باز کردم....
یه متن دیگه نظرمو جلب کرد:
"این گروه تا یه سال پیش نفوذ ناپذیر بوده....ولی بعد دو نفر از ماموران اف بی ای تونستن به گروه اونا نفوذ کنن و نصفی از دارایی اونا رو نابود کردن....و..."
عکس یکی از اون مامور ها رو گذاشته بود...
خواستم پایین تر برم تا عکس اون مرد رو ببینم که یهو دین صندلیمو عقب کشید:
"زود باش بلند شو..."
از جام بلند شدم:
"چیه؟..."
پشت میز رو صندلی نشست و مانیتورو به سمتی کشید که من نتونم ببینم:
"دین...چیشده؟..."
با اخم مشغول انجام کاری شد:
"هیچی...این متنا چیز بدردبخوری نداره...."
اخم کردم:
"چیه مگه؟...."
 با دلخوری بهم نگاه کرد:
"یعنی تو نمیدونی که اون دوتا مامور...من و پدر بودیم؟..."
سر تکون داد:
"آره خب...میدونم ولی..."
دوباره به صفحه خیره شد:
"ولی بی ولی سم....من تمام این متنا رو خوندم...چیز به دردبخوری نداره...همه چیزو میدونیم....اصلا فکر درستی نبود که گفتم اینکارو بکنی...."
از جاش بلند شد و رفت...
واقعا چرا اینجوری میکرد؟...
بهش مشکوک شدم....
یچیزی این وسط هست که اون بهم نمیگه و من باید ازش سر در بیارم...
اون روز هم مثل روزهای دیگه گذشت با این تفاوت که امشب دین تو راه برگشت باهام حرف نزد....
به خونه رسیدیم و سریع وارد اتاقش شد...
جس با تعجب پرسید:
"چیزی شده؟.."
منم سریع وارد اتاق شدم:
"نه...فقط خستست..."
سریع لباسامو عوض کردم و خوابیدم تا دیگه جس سوال اضافه نپرسه...
ولی باز این رفتار غیر معمول دین برام عجیب بود...

Take CareTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang