داستان عشق شکست خورده یک بردارِ وکیل و یک برادری که مامور اف بی آی...
که حتی گذر زمان هم باعث ترمیم این عشق نشده...
تا زمانی که جون یکی از اونها به خطر میوفته و متوجه میشن که چقدر باهم بودنشون بهتر از جدا بودنشونه.....
📄Fic name : Take care
👬Coupl...
К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.
#Take_care #tpart2 دین: صبح بود و من روی صندلی ای نشسته بودم که به زودی قرار بود فرمانده ها و رئیس های اف بی ای و پلیسها بشینن... دوباره به موبایل تو دستم نگاه کردم و هنوز اون متن پیامم که ارسال نکرده بودم خودنمایی میکرد: "سلام سمی...من چندبار سعی کردم بهت بگم ولی..تو هربار به من گوش نکردی....میخواستم بگم که..." بقیشو نیمه رها کرده بودم چون نمیدونستم چجوری بهش بگم... این چند وقت بارها سعی کردم بهش بگم ولی اون... اون از ما متنفره.... از من و پدر... حق هم داره... چرا باید بهم اهمیت بده وقتی من رهاش کردم و گذاشتم اون راحت از ما جدا بشه و حتی جلوشو نگرفتم.... صدایی منو از فکر بیرون اورد: "دین دیگه وقتشه آماده بشی..." جک بود... یکی از همکارام و همینطور زیر دستم که تقریبا خیلی بهم نزدیک بود... اون خیلی بهم کمک کرده بود و از رازهام خبر داشت.... از جام بلند شدم که جک گفتم: "باز تو فکرش بودی؟..." پوزخند تلخی بهش میزنم: "تو خودت منو خوب میشناسی..." چهرش رنگ ناراحتی میگیره و میگه: "قرار نیست بیاد؟..." آهی از ته دلم میکشم: "من...من اصلا نتونستم بهش بگم پس...اون قرار نیست بیاد..." ازش دور میشم و به طرف اتاقکی که اونجا بود حرکت میکنم تا لباسامو مرتب کنم.... بعد از مرتب کردن کرواتم و پوشیدن کتم از اتاق خارج شدم... وارد حیاط کلیسا شدم.... هوا تاریک و ابری بود و خبر از این میداد که آسمون هم امروز مثل دل من گرفته... ولی... تنها فرق من این بود که نمیتونستم ببارم ولی اون به زودی کم میاره و فریاد میزنه... ولی من.... من نمیتونم.... ماشین مشکی رنگی به همراه چند ماشین دیگه و چندتا موتور به اینجا نزدیک میشن... دستی روی شونم احساس کردم و متوجه جک شدم که بهم نگاه کرد و سری تکون داد تا بهم اطمینان بده که اون هنوز پیشمه... دوباره به روبه روم نگاه میکنم و اون کارناوال بهم نزدیک و نزدیکتر میشه... تو ذهنم میگذره آیا وقتی من هم تو اون ماشین قرار میگیرم... سم هم مثل من منتظر میمونه؟... یا اینکه انقدر منو فراموش کرده که حتی مرگم هم براش مهم نیست؟.. بالاخره تمام ماشینها و موتورها اون نزدیکی متوقف میشن و تابوت گرون قیمت و قهوه ای رنگی رو از تو ماشین بیرون میارن..... مراسم تشیع نظامی با شکوه مناسب عظمت فرمانده من و مایه افتخار اف بی ای اجرا میشه.... بالاخره تابوت رو به داخل کلیسا میبرن... از اون موقع بود که دیگه چیزی از مراسم نفهمیدم... روی صندلی نشسته بود و تو ذهنم با واقعیت مبارزه میکردم و به تابوت خیره بودم تا اینکه جک خیلی آروم منو صدا زد: "دین...نوبت توعه..." از جام بلند میشم و از پلها بالا میرم تا روی سکو و پشت تریبون قرار بگیرم... حتی خودم هم احساس میکردم که صورتم از هر حسی خالی شده چون کاملا بی حس بودم.... کاغذ کوچیکی که جک برای سخنرانی من آماده کرده بود رو بیرون میارم و بهش نگاهی گذرا میندازم... ولی اینا حرفای من نیست... کاغذ رو تا میکنم و دوباره سرجاش برمیگردونم... نفس عمیقی میکشم و به روبه روم... به صورت افرادی که کشتن و کشته شدن براشون عادی شده نگاه میکنم... نگاهم رو پایین میارم و به تابوتی که گوهر گرانبهایی رو تو دلش جا داده زل میزنم.... چشمامو میبندم... انگار که یک کابوسه... من از این کابوس متنفرم... میخوام از خواب بپرم و ببینم که الان تو خونم و سم کنارم خوابیده و پدر و مادرمون هم توی آشپزخونه مشغول صحبت درمورد کارهای روزمرشونن... چشمامو محکم روی هم فشار میدم و دوباره باز میکنم ولی باز توی اون کلیسای سرد و تاریکم... صدای جک رو میشنوم که آروم و با اضطراب میگه: "دین....نمیخوای شروع کنی؟...اونا منتظرن.." لبهامو از هم فاصله میدم و سعی میکنم توی ذهنم مرور کنم که این آدمی که الان جلوی من توی تابوت خوابیده کیه: "جان اون.....اون بهترین دوست و همکار من بود....اون بهم یاد داد که چجوری از خودم دفاع کنم....چجوری تو این دنیا زندگی کنم و همینطور....کنترلم میکرد تا دست به انتخاب های خطرناکی نزنم....خوشحالم که تو این 32 سال از عمرمو با اون بودم و در کنارش...ماموریتهای سخت و طاقت فرسا رو پشت سر گذاشتم..." دستامو به تریبون تکیه میدم و لبخند محوی میزنم که بعد سریع جمعش میکنم: "من هنوز نتونستم با مرگ اون کنار بیام چون....ما ماموریتهای سخت تر از اینو داشتیم....سرما گرما هرچیزی....ولی...از طرفی خوشحالم که باهم...تونستیم به آرزوی اون نزدیک بشیم....جان...آرزوش این بود که باند بزرگ قاچاق مواد رو شناسایی کنه و بفهمه که رئیس اونا کیه.....خب...ما به اونا نفوذ کردیم...کارشونو مختل کردیم و تونستیم نصفی از اموالشون رو تحویل سازمان بدیم....خوشحالم از اینکه تونستم کاری کنم تا جان....به کمی از آرزوهاش دست پیدا کنه...." به ردیف اول نگاه کردم و ناگهان سم رو دیدم که با غرور بهم زل زده و تحسینم میکنه... کمی جا خورد و وقتی پلک زدم دیدم که اون صندلی خالی بوده.... اون هرگز نمیاد... اصلا چرا باید بیاد؟... اون نمیدونه.... سرمو انداختم پایین و ناخوداگاه زیر لب گفتم: "جای سم خالیه..." صدای همهمه که به گوشم رسید متوجه شدم که اونا صدای منو شنیدن... سریع سعی کردم اوضاع رو به دست بگیرم: "بله بله...سم برادر منه...واقعا جای اون خالیه چون...جان اونو خیلی دوست داشت.....تقریبا از دست دادن جان برای من و سم غم بزرگی به همراه داره....البته بعد از غم از دست دادن مادرمون....بله...جان نه تنها دوست و همکار خوب من بود بلکه....اون...پدر من هم بود...و باید بگم...حسابی دلم براش تنگ میشه...تو قهرمان من بودی...و هستی...." به تابوت نگاه دوباره ای انداختم: "در آرامش بخواب پدر..." حالم اصلا خوب نبود... از طرفی میخواستم گریه کنم و از طرفی نمیخواستم غرورم بشکنه پس.... تصمیم گرفتم زود از اونجا خارج بشم... سریع از پلها پایین اومدم.... جک پایین منتظرم بود و با لبخند اطمینان بخشی رو بهم گفت: "این سخنرانی فوق العاده بود دین...حتی از چیزی که من نوشته بودم هم بهتر بود.." پوزخند زدم: "تو هنوز یاد نگرفتی بهم بگی رئیس؟..." سریع لبخندشو جمع کرد و با ناراحتی که میتونستم تو چهرش ببینم گفت: "آهان بله....متاسفم" سرجام نشستم و دوباره از ادامه مراسم چیزی نفهمیدم... آخرای مراسم بود که قرار شد در تابوت رو باز کنن... در تابوت رو باز کردن و همه به پدرم که به آرومی داخلش خوابیده بود و یه کت و شلوار نظامی تنش بود نگاه کردند... بعضیا گریه میکردن و بعضیا درگوش هم پچ پچ میکردن ولی من.... مثل بچه ای که پدرشو از دست داده ولی کسی بهش نگفته و در آخرین لحظه اونو تو تابوت دیده فقط بهش زل زده بودم و هیچ حرکتی نمیکردم... بغض داشتم... ولی چجوری میتونستم رهاش کنم... کاش من شبیه سم بودم.... اون هرگز مثل من مغرور نبود....