Part10

156 19 22
                                    

#Take_care#tpart10سم:صدای کلاغ گوشامو پر کرده بود

اوووه! هذه الصورة لا تتبع إرشادات المحتوى الخاصة بنا. لمتابعة النشر، يرجى إزالتها أو تحميل صورة أخرى.

#Take_care
#tpart10
سم:
صدای کلاغ گوشامو پر کرده بود...
چشمامو باز کردم....
اینجا شبیه قبرستونِ...
ولی..
چرا اینجام؟...
به اطرافم خوب نگاه کردم
آسمون قرمز بود....
درختای خشکیده ای اونجا بود که سر هر شاخش کلاغای زیادی نشسته بودن.....
قبرای زیادی اطرافم بود....
باید از اینجا خارج میشدم...
ولی آخه چجوری...
تا چشم کار میکرد قبر بود و قبر....
به طرفی حرکت کردم تا بتونم در خروجی رو پیدا کنم....
همینجور به قبرها نگاه میکردم که ناگهان چشمم به دوتا چیز عجیب خورد....
یه تابوت و یه قبر که تازه خاک روش ریخته بودن و به جای صلیب یه عکس بزرگ بالاش بود...
به خاطر کنجکاویم به اون طرف حرکت کردم...
هرچی نزدیک تر میشدم عکس واضح تر میشد...
کم کم ترس تو وجودم رخنه میکرد و لرزهای خفیفی به بدنم وارد میشد...
تو سر و صدای کلاغا خیلی واضح میتونستم صدای کوبیده شدن قلبمو بشنوم.....
روبه روی اون قبر ایستادم.....
خدای من....
چشمام از تعجب گشاد شد....
اون عکس...
اون عکس دین بود...
با لبخندش بهم زل زده بود...
ولی...
اینجا چخبره؟...
دین که سالم بود....
متوجه شدم که در اون طابوت کم کم باز میشه....
بهش نگاه کردم....
در باز شد و تونستم جسد توی تابوتو ببینم....
دیگه نزدیک بود که قلبم بایسته....
اون پدرم بود که با یک کت و شلوار نظامی خیلی آروم تو تابوت خوابیده بود...
بهش نزدیک شدم.....
دستمو دراز کردم تا روی صورتش بزارم و از واقعی بودنش مطمئن بشم...
که ناگهان...
کلاغی روی سینش نشست و صدای بلندی سر داد...
دستمو عقب کشیدم...
بعد از اون کلاغ...
کلاغای زیادی به طرف پدرم حمله ور شدن و هرکدومشون تکه هایی از پدرمو با خودشون میبردن...
به طرف اون کلاغا حمله کردم و سعی کردم با دستم اونا رو پس بزنم:
"پدرمو ول کنید عوضیا....ولش کنین.."
یکی از اونا نُکشو تو دستم فرو کرد و دستمو زخمی کرد...
کم کم همشون به طرف من حمله کردن...
همینجور که پسشون میزدم...
عقب عقب میرفتم....
فریادی که شباهت زیادی به صدای دین داشت از آسمون بلند شد:
"سمی...مواظب باش...."
و بعد سقوطم داخل یه قبر که از قبل آماده بلعیدن من تو خودش بود...
فریاد میزدم و دستامو تو هوا تکون میدادم تا چیزی رو بگیرم....
ولی انگار هیچی اون اطراف وجود نداشت و تاریکی منو تو خودش میبلعید.....
با برخوردم به زمین.....
با ترس از خواب پریدم و روی تخت نشستم....
نفس نفس میزدم و با چشم اطرافمو نگاه میکردم...
تو اتاق خودم و جس بودم....
ولی جس کنارم نبود....
نفسم منظم شد...
دستی به صورتم کشیدم و متوجه شدم که از ترس عرق کردم...
جس توی تخت نبود...
حتما دوباره رفته صبحونه درست کنه....
از روی تخت بلند شدم...
به طرف دستشویی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم....
امروز باید میرفتم دادگاه....
لباسامو پوشیدم و موهامو شونه کردم...
از اتاق بیرون اومدم...
تازه یادم اومد که دیشب دینو روی کاناپه تنها رها کردم و دنبال جس رفتم تا از دلش در بیارم و انقدر خسته بودم که زود خوابم برد...
به ساعت دیواری نگاه کردم و ساعت هشت بود...
این یعنی من فقط سه ساعت خوابیدم و همینطور سه ساعت دینو تنها گذاشتم...
به طرف همون کاناپه حرکت کردم...
از چیزی که دیدم دلم به درد اومد...
دین همونجوری رو کاناپه خوابش برده بود...
یه پتو روش کشیده شده بود و گردنش تو وضعیت خیلی بدی بود...
به طرفش حرکت کردم....
پاهاشو آروم بلند کردم و روی کاناپه گذاشتم....
دستمو پشت گردنش گذاشتمو سرشو روی دسته کاناپه قرار دادم...
پتو روش مرتب کردم....
نگاهی به صورت غرق خوابش کردم....
خیلی به نظر معصوم میومد....
اصلا بهش نمیخورد که یه مامور اف بی ای باشه....
لبخندی رو لبم شکل گرفت....
نگام به لبهاش افتاد که کمی از هم فاصله گرفته بودن و برعکس دیشب قرمز تر بودن...
هوس کردم که بوسه ای روی لبهای خواستنیش بزارم....
خم شدم و به طرف لبهاش حرکت کردم ولی بعد پشیمون شدم و مسیرمو عوض کردم و آروم بوسه ای روی پیشونیش گذاشتم...
به طرف آشپزخونه حرکت کردم....
جس درحال آماده کردن صبحونه بود و به نظر هنوز دلخور بود...
چاره ای جز در اوردن از دلش نداشتم...
آروم به طرفش حرکت کردم....
پشت سرش قرار گرفتم و صورتمو توی گردنش فرو کردم...
بوسه ای به گردنش زدم که باعث شد قلقلکش بیاد و خندش بگیره:
"اوممم...سم...بس کن..."
خندیدم و ازش جدا شدم...
به طرفم چرخید و لبخند زد....
لبخند زدم و گفتم:
"صبح بخیر.."
چشماشو تو حدقه چرخوند:
"توی عوضی میدونی چجوری نظر منو عوض کنی.."
شونه بالا انداختم و با شیطنت گفتم:
"من یه وکیلم عزیزم...کارم همینه.."
هر دو خندیدیم....
دوباره مشغول کارش شد و گفت:
"آممم...راستی صبح دیدم برادرت تو وضعیت خیلی بدی خوابیده بود...و...سردش بود...من فقط یه پتو انداختم روش....ولی ترسیدم تکونش بدم...."
پشت میز نشستم:
"آره دیدم...خودم رو کاناپه خوابوندمش....ممنون جس تو خیلی مهربونی..."
جس با دوتا بشقاب پشت میز قرار گرفت:
"ولی هنوز بابت حرف و حرکت دیشبش ناراحتم.."
چنگالمو برداشتم و بشقابمو به طرف خودم کشیدم:
"نگران نباش...کار اون همینه...."
بهش نگاه کردم که یجورایی عصبانیت و ناراحتی تو صورتش بود....
بهم زل زد و آروم گفت:
"اون قراره تا کی اینجا باشه سم؟...."
لقمه ای تو دهنم گذاشتم و آروم جویدمش....
چرا جس این سوالو میپرسه؟...
وقتی میدونه حال دین خوب نیست:
"خب...با وجودش مشکل داری؟..."
یه تای ابرومو بالا انداختم و منتظر بهش نگاه کردم...
با صبحونش ور رفت و دستشو زیر چونش گذاشت:
"نه...فقط...یجورایی....یجورایی معذبم...احساس میکنم ممکنه...هیچی ولش کن.."
چنگالمو روی میز گذاشتم و دستمو دراز کردم و دستشو تو دستم گرفتم:
"جس...برادر من با تو کاری نداره باشه؟....اون خودش یه نفرو داره...با تو کاری نداره...هرچی باشه هر دو ما خط قرمزایی داریم..."
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد:
"اگه کسی رو داره پس....چرا نمیبریش خونه اون؟.."
چی باید میگفتم...
باید میگفتم اون الان هم پیش اون آدمیه که دوستش داره؟...
حالا باید با این دوتا چیکار کنم؟...
صاف نشستم و تو چشماش زل زدم:
"خب....اگه واقعا با دین مشکل داری و نمیتونی ازش مراقبت کنی.....من اونو با خودم میبرم سرکار...چطوره؟.."
جس دیگه چیزی نگفت...
چون من میدونم وقتی به چیزی اصرار کنه دیگه ول نمیکنه...
حالا که قراره دین با من بیاد...
پس....
بهتره آمادش کنم....
از جام بلند شدم و از آشپزخونه بیرون اومدم....
به طرف کاناپه حرکت کردم و دستمو روی شونه دین گذاشتم و کمی تکونش دادم:
"دین...هی دین...بیدار شو کار داریم..."
تکونی خورد و چشماشو نیمه باز کرد و بهم نگاه کرد:
"سمی...خوابم میاد..ولم کن..."
این یه بیرحمی به تمام معنا بود....
اون حالش خوب نیست...
چطوری میتونم ببرمش به دادگاه...
پشیمون شدم و خواستم زیاد اصرار نکنم ولی....
نمیتونستم اینکارو بکنم....
اگه پیشم باشه امنیتش بالاتره و همینطور من میتونم ازش مراقبت کنم که مشکلی برای زخمش پیش نیاد....
دوباره صداش کردم:
"هی دین...بیدار شو....میخوام ببرمت دادگاه..."
اخم کرد و دوباره از پشت پلکهای نیمه بازش بهم نگاه کرد:
"دادگاه؟..."
سر تکون دادم:
"آره...دادگاه..."
دستاشو از هم باز کرد:
"من نمیخوام بیام...ولی...خودت منو ببر..."
دوباره داشت خودشو لوس میکرد....
خندیدم و خم شدم تا دستاشو دور گردنم حلقه کنه.....
دستاشو دور گردنم حلقه کرد و من دستامو زیر پاهاش و کمرش گذاشتم و از روی کاناپه بلندش کردم و به طرف اتاقم حرکت کردم...
سرشو تو سینم فرو کرد و چشماشو بست:
"وای خدا...حاضرم تمام روزامو بدم...ولی فقط چند ساعت همینجوری تو بغلت بخوابم..."
اخم کردم و با بداخلاقی گفتم:
"شانس اوردی که گلوله خوردی و فعلا نباید به پات فشار وارد شه...وگرنه همینجا ولت میکردم که با کمر بخوری زمین..."
اعتنایی نکرد و چیزی نگفت...
وارد اتاق شدم و روی تخت نشوندمش:
"چیکار میکنی؟..."
به طرف کمد حرکت کردم:
"باید لباس رسمی تنت کنم...میخوایم باهم بریم دادگاه..."
پوفی کشید:
"چرا من باید بیام؟..."
همونطور که تو کمد دنبال لباس میگشتم گفتم:
"که یخورده با کارم آشنا شی..."
دروغ گفتم....به همین راحتی....
یه دست کت و شلوار مشکی و یه کراوات از کمد بیرون اوردم و به طرفش حرکت کردم....
روبه روش ایستادم....
با اینکه میدونستم جوابش چیه ولی باز پرسیدم:
"خودت میپوشی یا به کمک نیاز داری؟...."
با شیطنت جواب داد:
"به نظرت خودم میتونم بپوشم؟..."
چشمامو تو حدقه چرخوندم و لباسا رو کنارش رو تخت قرار دادم...
پیرهنشو در اوردم و با پیرهن سفید و تمیز عوض کردم...
پایین پاش زانو زدم و کمربندشو باز کردم و تو چشماش نگاه کردم...
لبخند زد و من با دستام هلش دادم تا روی تخت دراز بکشه:
"بخواب تا بتونم شلوارتو بیرون بیارم..."
از حرفم اطاعت کرد و خوابید:
"واو....یه لباس عوض کردن نباید انقدر هات باشه...مگه نه سمی..."
خیلی پررو شده....
بدون اینکه بفهمه از اتاق بیرون اومدم و پشت در با صدای بلند گفتم:
"زود لباساتو عوض کن دین.....داره دیر میشه..."
با صدای بلند اعتراض کرد:
"هی عوضی من حالم بده...چجوری دلت میاد؟..."
خندیدم:
"تو از پسش برمیای....وقتی آماده شدی صدام کن..."
چند دقیقه گذشت و دین با صدای بلند صدام کرد...
وارد اتاق شدم و دیدم که دین کت و شلوارشو پوشیده ولی کراواتشو نبسته...
اخم کردم:
"چرا کراواتتو نبستی؟.."
لبهاشو آویزون کرد و گفت:
"دیگه کراواتو تو برام ببند..."
چشمامو تو حدقه چرخوندم و به تخت نزدیک شدم...
جلوش زانو زدم و کراواتو برداشتم و براش بستم...
دستشو دور گردنم انداختم و باهم از اتاق خارج شدیم...
جس دم در وایساده بود تا کیفمو بهم بده:
"امیدوارم بهتون خوشبگذره بچها..."
دین لبخند زد:
"امیدوارم به توهم خوش بگذره....جس.."
کیفمو از جس گرفتم:
"خداحافظ عزیزم....مراقب خودت باش.."
جس لبخند زد:
"نگران نباش عزیزم....توهم مراقب خودت باش.."
فهمیدم که دین چهرشو تو هم کشید....
خدا خدا کردم که چیزی نگه ولی یهو به جس نگاه کرد:
"میدونم مراقب خودتی جسیکای عزیز...ولی بدون الان یه مامور اف بی ای با سمه....پس فقط برای خودت نگران باش..."
جس تعجب کرد و دین دستشو از دور گردنم باز کرد و سریع رفت...
بوسه ای روی لب جس گذاشتم و سریع از خونه بیرون زدم تا به دین برسم:
"دین...هی..."
با اخم بهم نگاه کرد:
"چیه؟.."
بهش رسیدم:
"تو چت شده؟....چرا دستتو ول کردی...ممکنه به پات...."
تو حرفم پرید:
"گوش کن سم.....من زخمای زیادی مثل اینو تحمل کردم....خواهش میکنم موقع این مراقب باشمات و این مسخره بازیا...فقط اجازه بده من اونجا نباشم..."
معلوم بود که خیلی حسودیش شده و این باعث شد که لبخند به لبم بیاد....
بالاخره باید تاوان این نه سالو بده....
به دادگاه رفتیم و تمام مدت به کارام نگاه میکرد و تو چشماش یجور افتخاری که یه پدر به فرزندش داره بود...
و این منو راضی میکرد...

Take Careحيث تعيش القصص. اكتشف الآن