داستان عشق شکست خورده یک بردارِ وکیل و یک برادری که مامور اف بی آی...
که حتی گذر زمان هم باعث ترمیم این عشق نشده...
تا زمانی که جون یکی از اونها به خطر میوفته و متوجه میشن که چقدر باهم بودنشون بهتر از جدا بودنشونه.....
📄Fic name : Take care
👬Coupl...
¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
#Take_care #tpart13 دانای کلام: دو روز از اون قضیه گذشته بود و حال سم بهتر شده بود.... جس با دیدن سم تو اون حالت که گردنش و صورتش پانسمان شده بود ترسید و مدام دلیلشو میپرسید... تا وقتی که سم گفت که چه اتفاقی افتاده.... صبح شده بود و ایندفعه برادرا تصمیم گرفته بودن که هر کدوم برن سرکار خودشون... سم رفت به دفترش و دین هم رفت سازمان... روزشونو مثل زمانی که از هم جدا بودن شروع کردن و برای هر دوشون سخت بود... سم مدام به مبل روبه روش نگاه میکرد و احساس میکرد که هنوز دین اونجا نشسته و داره با موبایلش ور میره... دین به همون کاناپه نگاه میکرد و سمو میدید که مچاله شده و به خواب رفته.... روز سختی رو پشت سرگذاشتن تا اینکه دین با سم تماس گرفت: "آممم..سلام سم..." سم لبخند زد و منتظر موند تا دین حرفشو بزنه: "گوش کن.....میدونم امروز به تو هم سخت گذشته...." سم اخم کرد و با تمسخر که واقعا با حرف دلش تضاد داشت گفت: "اوه....کی گفته امروز بهم سخت گذشته؟..." دین چشماشو تو حدقه چرخوند: "خفه شو....دست از مسخره بازی بردار وگرنه همین الان خودم میام دفترت و یه پس گردنی نثارت میکنم..." سم خندید.. اگر کسی نمیدونست و اونا رو در حال صحبت میدید فکر میکرد که دارن با دختر مورد علاقشون حرف میزنن... لبخندها و خندهاشون درست مثل وقتی بود که دوتا عاشق و معشوق در حال دل و قلوه دادن با هم بودن.... بعد از اینکه چند دقیقه باهم صحبت کردن... بالاخره سم پرسید: "اصلا برای چی تماس گرفته بودی؟..." دین خندید: "وایی اصلا به کل یادم رفت که برای چی باهات تماس گرفتم....من زنگ زدم که بگم...خب...چطوره امشب بعد از کار....بریم به یه بار...یا..هرجا که میخوای؟..." ابروهای سم بالا پرید.... این درست مثل قرار گذاشتن دوتا عاشق بود.... سم کمی سکوت کرد و بعد گفت: "موافقم....ساعت نه....اوممم....همون بار که اولین بار تو هجده سالگیم رفتیم چطوره؟..." دین خوشحال شد: "واو...اونجا عالیه..." لبخند روی لبهای سم شکل گرفت: "باشه...پس منتظرتم..." و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردن... سم و دین از الان تا ساعت نه آروم و قرار نداشتن و خودشونو با کارشون مشغول کردن تا زمان زودتر بگذره... بالاخره ساعت هشت و نیم شد و مثل همیشه دین نیم ساعت زودتر حرکت کرد تا بدقولی به بار نیاد.... داخل ایمپالا نشست و با خوشحالی استارت زد و با سرعت زیاد به طرف اون بار حرکت کرد... بالاخره به بار رسید و پیاده شد.... وارد شد و با چشم دنبال سم گشت.... اونو پشت پیشخوان دید که دستاشو روی پیشخوان گذاشته بود و سرشو انداخته بود پایین... به طرفش حرکت کرد و دستشو روی پشتی صندلی کنار سم گذاشت و با لبخند گفت: "ببخشید آقا اجازه هست اینجا بشینم؟...." سم سرشو اورد بالا و تو چشمای سبز و خوشحال دین نگاه کرد.... لبخند زد: "البته..." دین کنار سم نشست: "خیلی منتظر موندی؟..." سم به ساعتش نگاه کرد: "نه...ولی ایندفعه زودتر از من بیا...." دین باشه ای گفت و صاف نشست... دستاشو روی پیشخوان گذاشت و از گفتن حرفش تردید داشت.... سم بهش نگاه کرد: "خب...." دین منتظر واکنشِ سم بود به همین خاطر زود بهش نگاه گرد: "خب؟..." سم خندید: "قراره همینجوری بشینیم؟..." دین آهانی گفت و شروع کرد: "خب....سم...انتظار نداشتم که از الان نتونم یه روز دوریتو تحمل کنم....امروز خیلی خیلی مسخره بود...." سم به روبه روش نگاه کرد: "آره...برای منم مسخره بود....ولی حداقل...تونستی حال منو درک کنی.." دین با تعجب به سم نگاه کرد: "منظورت چیه؟..." سم سرشو انداخت پایین: "منظورم اینه که....امروز تونستی....حال منو توی این نه سال درک کنی....شاید باورت نشه ولی....تو این نه سال...تمام روزها برای من اینجوری گذشت....مسخره...تنها..." بغض گلوی سمو فشرد و اجازه حرف زدنو ازش گرفت: "تو تنها نبودی سم....توی این نه سال....من کنارت بودم..." سم با تعجب به دین نگاه کرد... دین نگاهشو از سم گرفت و گفت: "خب....میدونی...پدر یه روز بهم گفت که....وقتی مادر ترکمون کرد....اون چند سال گمش کرد تا اینکه یه خبر از مادرمون به گوش بابا رسید.....از اون روزی که پدر فهمید مادرمون کجاست....هر روز میرفت و اونو از دور تماشا میکرد....بهش گفتم...چرا بهش نزدیک نمیشی؟....اون گفت چون من میترسم.....اون یبار منو پس زده...دیگه نمیخوام دوباره پسم بزنه...." تو چشمای سم زل زد و اعتراف کرد: "نه سال پیش....وقتی که ترکمون کردی.....من پشت سرت اومدم....مطمئن شدم که حالت خوبه...مطمئن شدم که یه سرپناه گیر اوردی....حتی....زمانی که تو اون هتل مستقر شدی...من تمام پول اقامتتو پرداخت کردم.....تو اون نه سال....من از دور تماشات میکردم....به خودم میگفتم...هی..پدر راس میگفت......تو هم مثل اون ترسویی....میدونی من....تو تمام مراحل زندگیت پیشت بودم.....وقتی وارد دانشگاه شدی...وقتی برای اولین بار یه دخترو بوسیدی....میدیدمت...حسرت میخوردم و هیچی نمیگفتم و فقط تماشا میکردم.....هواتو داشتم سمی...." سم نمیتونست جلوی سرازیر شدن اشکشو بگیره.... اجازه داد که بالاخره سرازیر شن... دین به اطراف نگاه میکرد تا گریش نگیره.... اون تو این نه سال خیلی سختی کشید... دردش کمتر از سم نبود.... زنی که پشت پیشخوان بود به طرف اونا اومد.... دین دستی به چشماش کشید و با لبخند به اون زن نگاه کرد: "سلام الن.." زن با خوشحالی و ذوق گفت: "اوه...دین؟...اوه خدای من این امکان نداره...چقدر بزرگ شدی..." سم با تعجب به الن نگاه کرد: "الن؟..." الن به سم نگاه کرد و با تعجب به دین نگاه کرد: "اون...اون..." دین لبخند زد و به علامت تایید چشماشو رو هم گذاشت..... الن باورش نمیشد... از پشت پیشخوان بیرون اومد تا با دقت پسراشو ببینه... دین و سم از جاشون بلند شدن و الن جلوی سم قرار گرفت: "واییی پسرم....چقدر تو بزرگ شدی....باورم نمیشه که این سمه..." و بعد خودشو تو بغل سم جا داد.... الن از سم جدا شد: "از دیدنتون خوشحالم پسرا...بشینید تا یه چیز خیلی خوب بیارم..." و بعد سریع رفت تا برای اون دوتا نوشیدنی بیاره... اونا دوباره پشت پیشخوان نشستن و الن براشون نوشیدنی اورد.... چند شاتو باهم بالا رفتن و صحبت کردن... ساعتها گذشت و آخرای شب بود که اون دوتا کمی مست شده بودن و میخندیدن... سم نگاهی به خنده قشنگ دین کرد و لحظه ای دلش خواست که دوباره طعم اون لبا رو بچشه... دستشو دراز کرد و زیر چونه دینو گرفت و صورتشو به طرف خودش چرخوند..... نگاهش فقط به لبهای دین بود و مثل آهن ربا بهشون نزدیک میشد که ناگهان دین دستشو رو لبهای سم گذاشت: "اینجا نمیشه سمی...." سم با چشمای ناامیدش به دین نگاه کرد که دین به الن نگاه کرد: "الن...." الن به اونا نگاه کرد و دین گفت: "هنوز هم اون دوتا اتاق اون بالا هست؟.." الن لبخند زد: "مگه میشه اون اتاقا نباشن؟.." دین لبخند زد و به سم نگاه کرد... از جاش بلند شد و دستشو گرفت و با خودش به طرفی کشوند... نمیدونست کار درستیه یانه... ولی میخواست این شانسو به سم بده.... از پله ها بالا رفت و سمو با خودش کشید... طبقه بالا به دوتا در برخورد کردن و دین میدونست اون اتاقا برای زمانیه که مسافرای توراهی بتونن اونجا استراحت کنن.... 🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞 وارد اتاق شدن و سم درو بست... برای رسیدن به دین عجله داشت و به طرفش حمله ور شد... از شونهاش گرفت و اونو به در چسبوند.... با عجله لبهاشو روی لبهای دین قرار داد و با ولع لبهاشو بوسید.... دین لبخندی زد و با سم همراهی کرد... فکر نمیکرد برادرش انقدر دل تنگ باشه که نتونه با کلماتش بیان کنه... سم همونجور که دینو میبوسید کورکورانه دست برد و دکمه های لباسشو باز کرد... لبه های کت دینو گرفت و اون برای اینکه راحت بتونه کتشو در بیاره کمرشو از در فاصله داد و سم کت و پیرهن اونو از تنش در اورد.... به بوسیدن ادامه داد و دین دستشو دور گردن سم انداخت و بدن خودشو بهش چسبوند... سم دستاشو زیر رونهای دین قرار داد و اونو از جاش بلند کرد.... به طرف تخت که درست ده قدم پشت سرش قرار داشت حرکت کرد و دینو روی اون انداخت.... دین خندید و سم دست برد و لباساشو بیرون اورد.... حرارت بدن سم بالا بود... به قدری که کمی صورتش عرق کرده بود... این اولین رابطش با دین بود و یجورایی برای اینکه بد بشه استرس داشت... ولی سم آدمی نبود که حالا عقب بکشه... پیرهن و کتشو بیرون اورد و به طرفی پرت کرد... دین اعتراض کرد: "زود باش سمی..." سم سریع روی تخت خزید و جلوی پاهای دین زانو زد... دستشو از ساق پای دین بالاتر برد... دین اونقدر غرق لذت بود که متوجه نشد سم دستشو تو جیب شلوار دین کرده.... سم دستشو از جیب دین بیرون اورد و چیزی که برداشته بودو تو جیب شلوار خودش کرد... دستشو بالا تر برد و کمربند دینو باز کرد... شلوار و باکسر دینو باهم از پاش در اورد و شلوارشو به طرفی پرت کرد.... بالا رفت و رو شکم دین نشست و به طرف لبهاش هجوم برد.... محکم لبهای اونو بوسید تا شیرینی لباش،تلخی الکلو محو کرد..... بالاخره از اون لبها دل کند و پایین رفت.... لبهاشو روی شاهرگ دین گذاشت.... دین به خودش میپیچید.... توقع نداشت برادرش بتونه به این خوبی از پسش بربیاد... سم لاوبایت های زیادی رو روی پوست سفید دین گذاشت و پایین و پایین تر رفت.... به پایین شکم دین بوسه زد و دستشو روی نوک سینش گذاشت و با اون بازی کرد.... دستشو نوازشوار از بالا تا پایین بدن دین کشید تا وقتی که دستشو روی دیک اون گذاشت..... دین دیگه تحمل نداشت.... از بین دندونای به هم چسبیدش گفت: "زودباش سم...خواهش...خواهش میکنم..." سم از شنیدن التماسای دین لبخند شیطانی زد و کمی با دیک اون ور رفت تا بیشتر التماسای دینو بشنوه.... نفس دین به شماره افتاده بود و منتظر حس کردن لبهای سم دور دیکش بود.... سم بعد از چند ثانیه دیگه تحمل نکرد و دیک دینو تو دهنش فرو کرد.... از حس رطوبت و گرمی لبها و دهن سم ناله ای از بین لبهای دین بلند شد... سم به دین بلوجاب داد تا بالاخره دیک دین سفت شد.... دست از دیک متورم شده دین برداشت و رو زانوهاش بلند شد تا خودشو آماده کنه... دست کرد توی جیبش و دستبندی که از جیب دین برداشته بود رو بیرون اورد.... دین چشماشو بسته بود و ناله میکرد.... درد شدیدی رو احساس میکرد... تحملش کم شده بود و نمیدونست چرا سم دست از کارش کشیده.... سم دوباره لبهای دینو بوسید و آروم دستهای اونو گرفت و بالای سرش قرار داد... سریع به مچهای دست دین دستبند زد و اونو به تاج تخت بست... لبهاشو از لبهای اون جدا کرد و دین با اعتراض و تعجب گفت: "داری...داری چیکار میکنی؟.." سم لبخند زد و نگاهی اجمالی به بدن دین که حالا از مارکهای سم پرشده بود انداخت: "فقط...فقط میخوام وقتی دارم کارمو انجام میدم...دستهات بالا باشه و ببینی که چه کارایی از دستم برمیاد...یجورایی...آقا پلیسه اسیر شده..." دین لبخند زد: "اگه تمام خلافکارا مثل تو بودن...حاضر بودم با همشون برم تو تخت..." سم خندید و از روی تخت بلند شد: "انقدر شیرین زبونی نکن...میدونی که من تحمل ندارم.." دین کمی دستشو تکون داد و سم سریع شلوار و باکسرشو در اورد.... دیک اون هم وضعیت خوبی نداشت... کمی به خودش هندجاب داد و بعد رفت روی تخت.... دین با لبخند گفت: "فکر کنم الن یچیزایی رو تو کشو گذاشته...." سم دست برد و کشو کنار تخت رو باز کرد... یه روغن و یه بسته اونجا وجود داشت... بسته رو باز کرد و اونو روی دیکش کشید... پاهای دینو روی شونهاش گذاشت و روغنو روی دستش ریخت..... دستشو روی باسن دین کشید و با دیدن حفره داغ دین لبخندی به لبش اومد: "خدایا باورم نمیشه...نباید انقدر هات باشه..." دین خندید: "از من هرچیزی برمیاد عزیزم....حالا کارو شروع میکنی یا الان من تاج تختو از جاش در میارم..." سم خندید و آروم یکی از انگشتاشو وارد کرد... درد وجود دینو در برگرفت..... سم کم کم دستشو تکون داد و ناله دین بلند شد..... درد توی بدن دین جاشو به لذت داد و ایندفعه نالهاش از درد نبود.... سم کم کم یکی دیگه از انگشتاشو وارد کرد و تکون داد... دین دستاشو مشت کرده بود و مطمئن بود که ناخناش کف دستشو زخم کرده: "آهه...سمی...سمی....کافیه...من خودتو میخوام..." سم دست از کارش کشید و انگشتاشو بیرون اورد... رونهای دینو گرفت و دیکشو روی سوراخش تنظیم کرد... آروم وارد شد.... دین لبشو به دندون گرفت تا جایی که مزه خون رو تو دهنش احساس کرد.... سم وقتی که فهمید دین آمادس خودشو تکون داد و شروع کرد به آروم ضربه زدن.... تمام اتاق پر شده بود از صدای نالهای اون دوتا... عرق،بدن اونا رو پوشونده بود و لذت وصف نشدنی وجودشونو گرفته بود.... ضربه های سم بیشتر شد و نقطه حساس دینو پیدا کرد..... متوجه شد داره میاد..... دست برد و به دیک دین هندجاب داد تا زمانی که هر دوشون با فریاد بلندی ارضا شدن.... سم بیحال افتاد روی بدن دین.... نفسای دین به شمارش افتاده بود و قلب هر دوشون از هیجان زیاد تند میزد.... سم از روی دین بلند و دستمالی از روی کشو برداشت و شکم خودش و دینو پاک کرد... دین بین نفس نفس زدن هاش با خنده گفت: "ایندفعه بهت هیچی نگفت....ولی دفعه بعد....نوبت منه سمی..." سم خندید و از جاش بلند شد... به طرف سطل زباله رفت و دستمال و کاندم رو انداخت داخلش: "باشه داداش بزرگه...." صدای دینو شنید: "کلید دستبندو بیار..." شلوار دینو برداشت و کلیدو بیرون اورد و به طرف تخت حرکت کرد: "چرا فکر کردی آزادت میکنم؟.." دین اخم کرد: "جرعت داری بازم نکن....بدون نوبت من هم میرسه سمی..." 🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞 سم خندید: "اوه ببخشید..." سریع دستهای دینو باز کرد و روی تخت کنارش خوابید و برادرشو تو آغوشش گرفت و سرشو روی سینه خودش قرار داد: "نمیخواستم اینو بگم ولی....دلم برات تنگ شده بود دین..." دین لبخند زد و سرشو بالا اورد و بوسه ای روی لبهای سم گذاشت.... اونشب اونها دور از هر دغدغه ای تو بغل هم خوابیدن ولی متوجه کسی که تمام شب مراقبشون بود و توی بار درست کنارشون نشسته بود نشدن.....