داستان عشق شکست خورده یک بردارِ وکیل و یک برادری که مامور اف بی آی...
که حتی گذر زمان هم باعث ترمیم این عشق نشده...
تا زمانی که جون یکی از اونها به خطر میوفته و متوجه میشن که چقدر باهم بودنشون بهتر از جدا بودنشونه.....
📄Fic name : Take care
👬Coupl...
Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.
#Take_care #tpart9 دین: گرمای آرامش بخشی رو دورِ دست راستم احساس کردم که انرژی خاصی رو بهم منتقل میکرد... خواستم تکونی به خودم بدم ولی انگار به غیر از دست راستم... اعضای دیگم هیچ حرکتی نداشتن... به ناچار همونو تکون دادم تا بتونم کم کم چشمامو باز کنم و حرکتی به خودم بدم... صدای آشنایی به گوشم رسید: "دین....هی...صدامو میشنوی؟.." اون... اون صدای سمی بود.... باید دوباره ببینمش.... فقط خواهش میکنم یه خواب دیگه نباشه.... تمام سعیمو کردم تا چشمامو باز کنم.... درد خیلی بدیو توی پام و سوزشیو توی دست چپم حس میکردم... ولی برام اهمیت نداشت.... من باید مطمئن بشم که الان پیش سمم... با هزار جور بدبختی تونستم پلکامو تکون بدم... آروم بازشون کردم و نور کمی که اونجا وجود داشت باعث شد چشمامو بزنه و دوباره ببندمشون... ناله ای کردم و دوباره صداشو شنیدم: "هی دین....سعیتو بکن...تو میتونی...خواهش میکنم چشماتو باز کن..." فقط همین برام کافی بود که دوباره تلاش کنم.... چشمامو باز کردم و سقف سفیدی جلوی چشمام نمایان شد... مردمکامو چرخوندم و فقط دنبال یک نفر گشتم... بالاخره اونو طرف راست خودم پیدا کردم.... موهاش آشفته بود و درست مثل چند لحظه پیش بود که توی خواب و بیداری دیدمش... با این تفاوت که الان گونهاش کمی خیس بود و با چشمای هفت رنگش بهم زل زده بود.... لبهامو از هم فاصله دادم و زمزمه ضعیفی از بینشون بیرون اومد: "سمی...." همین باعث شد که اشکهاش شدت بگیره: "دین....خداروشکر...دیگه نمیتونستم تحمل کنم...فکر میکردم ممکنه از دست داده باشمت..." متوجه شدم منشا اون گرما دستای پر حرارت اون بوده که دو دستی،دست منو گرفته بود... دستمو از حصارش بیرون کشیدم و به سختی بالا اوردم و کنار گونش گذاشتم... لبخندی زدم و با انگشت شصتم اشکهاشو پاک کردم: "یادت باشه...به این زودیا از دستم خلاص نمیشی...هنوز قراره وبال گردنت باشم..." لبخند کمرنگی که خیلی انتظار دیدنشو داشتم روی لبش شکل گرفت... دلم برای این احمق زیبا تنگ شده بود... چجوری این همه وقت دوری رو تحمل کردم؟... دستم زود خسته شد و من برخلاف میلم اونو کنارم روی تخت قرار دادم... درحالی که دوست داشتم هنوز گونشو نوازش کنم... سم با ناراحتی گفت: "فکر میکردم نمیای.....واقعا چرا این فکرو کردم؟..." لبخندی زدم: "به هر حال خوشحالم که نرفتی.." سم کمی با تردید و نگرانی پرسید: "دین...چه اتفاقی برات افتاده؟..." چی باید بهش بگم... این که چند نفر خواستن منو بکشن؟... آب دهنمو قورت دادم و مثل هر وقت دیگه که میخواستم دروغ بگم نگاهمو به جای دیگه دادم تا از چشمام نفهمه: "من...من تصادف کردم....تصادف خیلی بدی بود..." خنده ناباورانه ای کرد... اون باهوش بود و تمام واکنشای منو از بر بود: "تصادف؟...واقعا دروغ خوبی نبود دین...." بهش نگاه کردم که با عصبانیت گفت: "من و جس یه گلوله از توی پات بیرون اوردیم....میتونم بپرسم چطور تصادفی بوده که اون ماشینه به طرفت شلیک هم کرده؟...." میدونستم نمیتونم بهش دروغ بگم پس نفسمو بیرون دادم: "خب...گوش کن...من و پدر...درگیر پرونده یه گروه بزرگ قاچاق مواد مخدر بودیم....اونقدری بهشون ضربه زدیم که اونا میخوان مارو بکشن...دیشب جلو راهم سبز شدن...منو زنده میخواستن ولی من مقاومت کردم و تونستم فرار کنم...." دیدم که سم اخم کرد و با کنجکاوی سوالی که ازش میترسیدمو پرسید: "خب...پس پدر کجا بود؟...مگه شما دوتا باهم نبودین؟..." خدایا... جواب این سوالشو چی بدم؟... نگاهی به سرم توی دستم کردم: "خب..سم...پدر....اون..." صداشو شنیدم: "اون چی؟..." نمیتونستم بهش واقعیتو بگم: "اون....اون رفته به یه ماموریت...پیش من نبود..." به سم نگاه کردم که بادلخوری و عصبانیت سرشو انداخت پایین: "همیشه همینطوریه...اون اصلا اهمیتی نمیده اگه اتفاقی برای من یا تو بیوفته..." سریع گفتم: "نه..اتفاقا...اون ما رو دوست داره...." سر تکون داد: "آره دارم میبینم...." دیگه چیزی نگفتم... سم گفت: "بزار ببینم...اون باند بزرگ قاچاقچی مواد که میگی.....منظورت باند کلاغ سیاه نیست؟..." با تعجب بهش نگاه کردم: "تو...تو از کجا اونا رو میشناسی؟..." سم صاف نشست: "من چند وقتیه دنبال پرونده اونام...اون گروه معروفه و همینطور خطرناکه...اگه بتونم مدرک جمع کنم و رئیسشونو پیدا کنم...اونموقع حکمشون یا اعدام یا حبس ابد میشه....اگه بتونم اون گروهو نابود کنم خیلی از فسادهای جامعه ریشه کن میشه..." این که سم هم با اونا آشنا بود و دنبال پروندشون و ریئسشون بود تا یه جایی هم خوشحالم کرد هم ناراحت... اگه اونا میفهمیدن سم برادرمه... هم به این دلیل میکشتنش و هم به خاطر اینکه دنبال رسوا کردن اوناست زندش نمیذاشتن..... ولی اگه من و سم باهم دنبال اون گروه بیوفتیم... میتونیم راحت شکستشون بدیم.... صدای سمو شنیدم: "امشب چندتا از افرادشونو دیدم..." با ترس پرسیدم: "کِی؟.....کجا؟..." تو چشمام زل زد: "از بیمارستان رفتم بیرون تا هوا بخورم که یهو اونا رو دیدم که دور و بر ماشینت میپلکیدن و میخواستن بکشنت که....رئیسشون تماس گرفت...اونا نقشه بدتری برات دارن دین...." کمی فکر کردم و پرسیدم: "تو رو که ندیدن؟..." سر تکون داد: "نه...من پشت دیوار قایم شدم..." در باز شد و دکتر وارد شد: "چه زود بیدار شدی پسر جون..." دکتر چند دقیقه منو معاینه کرد و تمام مدت سم بهم زل زده بود... بعد از اتمام کار دکتر گفت که نباید زیاد روی پام فشار بیارم و حتما باید با ویلچر جابه جا بشم تا حداقل بخیم جوش بخوره... بالاخره مرخص شدم و به اصرار سم روی ویلچر نشسته بودم: "حالت چطوره؟..." با بداخلاقی گفتم: "سم...من به این جور زخما عادت دارم...خودم میتونم راه برم که تو اینجوری منو فلج فرض کردی..." بهم زبون درازی کرد: "آره آره...من بودم که از اون زخم نسبتا ناچیز داشتم میمردم..." با اخم گفتم: "چون خون زیادی ازم رفته بود.." از در خروجی بیرون اومدیم و من سریع از روی ویلچر بلند شدم: "نه من دیگه روی این ویلچر نمیشینم.." سریع به طرفم اومد: "هی هی...چیکار میکنی؟..." جلومو گرفت و نگاهی به پام کرد تا دوباره خونریزی نکنه... با اخم بهم نگاه کرد و ناگهان دست راستمو دور گردنش انداخت: "تو آدم بشو نیستی....احمق...مواظب باش به پات فشار نیاد..." لبخندی از نگرانیش روی لبم نشست... به طرف ماشین حرکت کردیم... با دیدن بیبی تو اون وضعیت زیر لب فحشی دادم.... با مخالفت های زیاد من، بالاخره سم موفق شد منو روی صندلی بشونه و خودش رانندگی کنه... الکی باهاش قهر کرده بودم و از پنجره به بیرون خیره شده بودم... صداشو شنیدم که با خنده گفت: "انقدر مثل بچها نباش دین....رانندگی برای پات خوب نیست..." جوابشو ندادم و تو طول راه سعی کردم باهاش حرف نزنم و موفق هم شدم... به خونه سم رسیدیم و اون دوباره دستمو دور گردن خودش انداخت و باهم وارد خونش شدیم... با صدای بلند گفت: "جس....ما اومدیم..." بهم کمک کرد تا روی مبل بشینم... در اتاقی باز شد و دختری مو طلایی و مثلا زیبا از اتاق بیرون اومد: "سم...خدایا داشتم نگرانت میشدم..." و درست جلوی چشمای من اون دختره عوضی آویزون سم شد و بوسه ای روی لبش زد... سم با شیطنت به من که اخمام توهم بود نگاه کرد.... اون عوضی داشت منو تنبیه میکرد... اون دختر بهم نگاه کرد: "آممم...سلام....دین؟..." لبخندی زدم: "سلام..." سم دستشو دور کمر اون دختر انداخت و با لبخند گفت: "دین...این جسیکاست...دوست دخترم....جس...اون دینه...خودت میدونی.." جس خندید: "آره آره میشناسمش..." لباسای اون دختر واقعا مسخره بود ولی باز نوبت من بود که سمو اذیت کنم: "واو چه لباس قشنگی تنت کردی جس...من عاشق اسمورف هام..." و با شیطنت به لباسش اشاره کردم... سم و جس باهم نگاهی به لباسش انداختن... جس بهم نگاه کرد و اخم کرد و دستشو روی اون دوتا اسمورف که روی سینش بودن گذاشت: "آممم من میرم لباسمو عوض کنم.." و سریع رفت... سم صداش کرد ولی دیر شده بود... بهم نگاهی انداخت و با اخم گفت: "عاشق اسمورفهایی ها؟..." پوزخند افتخار آمیزی زدم: "خودت شروع کردی.....سمی..." اخم دیگه ای کرد و سریع وارد اتاق شد... اون نمیدونه از الان قراره بیشتر از این اذیتش کنم.... من برای چیزی یا کسی که برای خودمه میجنگم و به هیچ وقت بیخیالش نمیشم...
************************************ خب خب حالا که تا به اینجاها رسیدیم حرفی سخنی نظری پیشنهادی چیزی ندارید بهم بزنید؟ پس لطفا هرچی میخواید بهم بگید رو توی کامنت بگید تا از نظراتتون استفاده کنم😉❤