داستان عشق شکست خورده یک بردارِ وکیل و یک برادری که مامور اف بی آی...
که حتی گذر زمان هم باعث ترمیم این عشق نشده...
تا زمانی که جون یکی از اونها به خطر میوفته و متوجه میشن که چقدر باهم بودنشون بهتر از جدا بودنشونه.....
📄Fic name : Take care
👬Coupl...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
#Take_care #tpart4 دانای کلام: صبح شده بود... انگشتایی رو لای موهاش احساس کرد... سعی کرد اهمیت نده ولی صدایی رو شنید که خیلی براش آشنا بود: "وقتشه بیدار شی داداشی..یادته بهم قول یه صبحونه خوب و آب پرتقال دادی؟..." با اخم چشماشو باز کرد و سریع روی تخت نشست... به اطراف نگاه کرد... کسی اونجا نبود... ولی حاضر بود قسم بخوره که صدای سم رو شنید... نفس نفس میزد و تلاش زیادی توی کنترل کردنش داشت... دستی بین موهاش کشید و هنوز میتونست لمس اون دستای کوچیک رو بین موهاش احساس کنه... نفسش منظم شد و بالاخره نگاهی به خودش انداخت... با همون لباسای خیس... روی تخت خوابش برده بود و میتونست رد اشکهاشو احساس کنه که روی گونهاش خشک شده بودن.... به اتاق سرد و خالیش نگاهی انداخت... آهی کشید و از روی تخت بلند شد... احساس سوزش شدیدی توی گلوش داشت... سرفه های خشک بهش هجوم اوردن و تمام اینا خبر یه سرماخوردگی بد رو میدادن... فهمید که وضعش خیلی بده و با یه دوش آب سرد خوب رفع میشه... لباساشو بیرون اورد و گوشه ای انداخت و وارد حموم شد... تن گرمشو به سردی آب سپرد.... یه دوش مفصل گرفت و در آخر حوله رو دور خودش پیچید و از حموم بیرون اومد.... از آینه به خودش نگاهی انداخت.... چشماش قرمز بود و انگار هر لحظه ممکن بود آتیش از چشماش بزنه بیرون... لباساشو پوشید و از اتاق بیرون اومد... عادت کرده بود که هر وقت دیر بیدار میشد جان حسابی باهاش دعوا میکرد ولی وقتی از پلها پایین اومد و به مبل مورد علاقه جان نگاه کرد... اونو خالی دید و تازه به یاد اورد که دیگه پدری نداره که سرش غر بزنه..... اون الان آزاد بود... ولی چرا خوشحال نبود؟... برای خودش صبحونه آماده کرد و بدون نشستن پشت میز خوردش و از خونه بیرون زد... سوار ایمپالا شد و به طرف سازمان حرکت کرد..... ولی قبلش.... کاری بود که هر روز صبح قبل از بیدار شدن جان انجام میداد... و اون سرک کشیدن به خونه سم و فهمیدن این که اون حالش خوبه.... بالاخره رسید.... ماشین سمو دید که اونجا پارک شده بود و این یعنی که اون هنوز نرفته سرکار.... در خونه باز شد و سم همونطور که با یه کیف توی دستش در حال مرتب کردن کراوتش بود بیرون اومد و پشت سرشم اون دختر مو طلایی بود.... سم به طرف اون دختر چرخید و دختر با عشوه فراوان... کراوات سمو درست کرد و بعد اونو پایین کشید و بوسه ای روی لبش گذاشت... دستای دین به فرمون فشار بیشتری وارد کرد و اخم غلیظی بین ابروهاش شکل گرفت... سم خندید و با خداحافظی از اون دختر دور شد و داخل ماشین نشست... امروز دین قصد داشت که سمو تا محل کارش اسکورت کنه... با فاصله زیادی از ماشین سم حرکت کرد... براش عجیب بود که چرا این بچه شک نمیکنه که الان یه ماشین آشنا داره پشت سرش حرکت میکنه... بالاخره سم به محل کارش رسید و دین با لبخند از دور بهش زل زد... و زیر لب گفت: "مراقب خودت باش سمی...." وقتی مطمئن شد که سم کامل وارد ساختمون شده ماشینو به حرکت در اورد و به طرف محل کارش رفت... نیم ساعت بعد دین ماشینو تو جایگاه مخصوصش پارک کرد... پیاده شد و دکمه کتشو بست... به طرف ساختمون حرکت کرد و وارد شد... به همکارا و دوستاش سلام کرد ولی امروز تنها فرقی که داشت دیگه لبخندی رو صورتش نبود... وارد اتاقش شد و پشت میزش نشست... دلش برای این میز و آرامشی که تو این اتاق با پدرش داشت تنگ شده بود... سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و چشماشو بست و از سکوت نهایت لذت رو برد که ناگهان... تقه ای به در خورد و اون سکوت شکسته شد... اخمی کرد و بدون باز کردن چشمش گفت: "بیا تو..." صدای باز شدن در و بعد صدای آشنایی تو گوشش پیچید: "سلام و صبح بخیر رئیس..." از اینکه فهمید باز جکه که اومده،با دلخوری نفسشو بیرون داد: "سلام...ج.." ولی نتونست جوابشو بده و دوباره به سرفه افتاد... جک هول کرد و سریع قهوه ی تو دستشو به دین داد تا بخوره... دین چند قلوپ از قهوه رو خورد و احساس کرد که سوزش گلوش کمتر شده: "دیدین گفتم سرما میخورین....به حرفم که گوش نمیدین...این هم نتیجش..." صاف نشست و به اون پسر که با نگرانی بهش زل زده بود نگاه کرد: "حالم خوبه...حداقل تا چند ساعت دیگه خوب میشم..." جک دست به سینه ایستاد و یه ابروشو بالا داد و به دین زل زد: "قرص خوردین؟..." دین با تعجب گفت: "آمممم...نه...فکر نکنم نیاز باشه..." جک چشماشو تو حدقه چرخوند و از اتاق بیرون رفت: "خودم قرص دارم براتون میارم..." دین آروم خندید... به یاد زمانی افتاد که سم هم از این بداخلاقیا میکرد... زمانی که دین تظاهر به خوب بودن میکرد ولی تب شدیدش چیز دیگه ای میگفت و فقط سم بود که تشخیص میداد... و تنها چیز خنده دارش وقتی بود که سم بسته اسمارتیزشو با یه لیوان آب میاورد تا دینو خوب کنه.... و به یاد زمانی افتاد که یه شب سم تب شدید داشت و دین از شب تا صبح نتونست چشم روهم بزاره و مدام پارچه ی روی پیشونی سمو عوض میکرد تا تبشو پایین بیاره... از خاطراتش بیرون اومد و قطره اشک سمجی که قصد فرود اومدن داشتو پاک کرد... صاف نشست و دستاشو روی میز به هم قلاب کرد... نگاهش به تلفن افتاد.... وسوسه شد که تلفنو برداره و با سم تماس بگیره.... سریع دستشو دراز کرد و تلفن رو برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن...
امروز سم مثل همیشه لبخند به لب داشت و با نشاط همیشگیش وارد ساختمون شد.... به منشیش،خانم پاپر با لبخند سلام کرد و وارد اتاقش شد... کیفشو روی میز گذاشت و کتشو به جالباسی آویزون کرد... به طرف گلخونه کوچیکی که کنار اتاقش درست کرده بود رفت و متوجه شد که گلاش نیاز به آب دارن... مشغول رسیدگی به گلدوناش بود که تقه ای به در خورد... سم با صدای بلند گفت: "بیا تو..." در باز شد و خانم پاپر که یه زن میانسال بود با یه سینی قهوه تو دستش وارد شد: "صبحتون بخیر جناب وینچستر..." سم به خانم پاپر نگاهی انداخت و با لبخند گفت: "چند بار بهتون گفتم منو سم صدا بزنید..." خانم پاپر خندید: "اوه معذرت میخوام سم...ولی من اینجوری راحت نیستم..." سم لبخندی زد و سرشو انداخت پایین: "خب...مشتری امروز؟..." خانم پاپر قهوه رو روی میز گذاشت و روبه روی سم ایستاد: "خب..یه مراجع کننده دارین...ساعت یازده میان..." سم سر تکون داد: "ممنون..." خانم پاپر لبخند زد: "خواهش میکنم..." و از اتاق خارج شد.. محل کارش یه ساختمون یک طبقه بود و تو اتاق سم یه پنجره بزرگ قرار داشت و خیابون خلوتی از اونطرف پنجره معلوم بود... قهوه روی میزو برداشت و پشت پنجره ایستاد و به خیابون زل زد... جرعه جرعه قهوشو مینوشید و از سکوت لذت میبرد... دوتا پسر رو دید که یکی کوچیک تر از اون یکی بود و روی دوچرخه نشسته بود و اون یکی که انگار برادرش بود سعی داشت بهش کمک کنه تا دوچرخه سواری کنه... سم به یاد زمانی افتاد که دین قرار بود با دوچرخه بزرگش بهش دوچرخه سواری یاد بده... اون روز شاید به چشم یه بچه روز بدی بود چون سم مدام میوفتاد و حتی زانوهاش کلی زخم شده بود... ولی اون روز به چشم سم بهترین روزی بود که میتونست با دین داشته باشه... اون روز اون زخمای زیادی خورده بود ولی نوازشها و حرفهای شیرین دین تمام اون درد هارو از یاد سم میبرد... صدای زنگ تلفنش اونو از فکر دراورد قهوه رو روی میز گذاشت و پشتش نشست.... تلفن رو برداشت و کنار گوشش قرار داد: "سم وینچستر وکیل پایه یک دادگستری بفرمائید..." از صدایی که از پشت تلفن شنید خندش گرفت و با خجالت گفت: "جس...چیشده که تماس گرفتی...ما یه ساعت هم نیست که از هم دور شدیم..." و این مکالمه که برای سم خسته کننده بود ادامه پیدا کرد....
دین با ناراحتی به تلفن زل زده بود... نتونسته بود با خودش کنار بیاد... هنوز نمیدونست کی قراره با سم حرف بزنه یا روبه رو بشه... تقه ای به در خورد و باز شد و جک وارد اتاق شد.... به دین نزدیک شد و چندتا قرصی که دستش بود رو به طرفش گرفت: "لطفا اینا رو بخورید..." قرصارو از جک گرفت و توی دهانش قرار داد و لیوان آبی که تو دست جک بود رو گرفت و سرکشید: "ممنون جک..." جک چیزی رو از جیبش بیرون اورد: "آهان..رئیس این نامه توی صندوقتون بود..." دین اخم کرد و نامه رو از جک گرفت و خوب بهش نگاه کرد... پاکت سفیدی داشت و یه علامت مومی برجسته کلاغ سیاه بود روش بود... بازش کرد و محتوا توشو بیرون اورد... یک عکس و یک کاغذ تا شده بود... به عکس نگاه کرد و دید که عکس خودشه که درست وسط پیشونیش یه حالت سوختگی به وجود اومده بود و به صورت دایره وار سوراخ شده بود... از اون عکس به راحتی گذشت... چون حدس زده بود که اون باند خلافکار دیر یا زود سراغش میان... کاغذ تا شده رو بازکرد و متنشو خوند... جک با کنجکاوی پرسید: "چی نوشته؟.." چشمای دین گشاد شد و متن پیام رو خوند: "نوشته...دین وینچستر....ما دنبالتیم...نمیتونی از دستمون فرار کنی و اینو بدون...ما اطلاعاتی از تو به دست اوردیم...به زودی خانوادتو جلوی چشمات میکشیم و یه گلوله درست مثل اون عکس وسط پیشونیت خالی میکنیم..." جک ترسید: "خدای من....اونا میخوان شما رو بکشن.." ولی دین از چیز دیگه ای ترسیده بود... مرگ برای اون چیز مهمی نبود... ولی اونها خانواده دین رو هم میخواستن... و الان دین به غیر از سم... خانواده ای نداشت...تمام ترس دین فقط بخاطر همین بود....سم