داستان عشق شکست خورده یک بردارِ وکیل و یک برادری که مامور اف بی آی...
که حتی گذر زمان هم باعث ترمیم این عشق نشده...
تا زمانی که جون یکی از اونها به خطر میوفته و متوجه میشن که چقدر باهم بودنشون بهتر از جدا بودنشونه.....
📄Fic name : Take care
👬Coupl...
Alamak! Gambar ini tidak mengikut garis panduan kandungan kami. Untuk meneruskan penerbitan, sila buang atau muat naik gambar lain.
#Take_care #tpart7 دانای کلام: دیونه وار میروند و به ماشینهایی که با سرعت ازشون رد میشد و براش بوق میزدن و گاهی فحش میدادن بی توجهی میکرد... فقط سالم نگه داشتن دین براش مهم بود.... بالاخره به خونه رسید و بدون کم کردن سرعتش سریع وارد حیاط شد... ماشین رو نگه داشت و پیاده شد... درِ عقبو باز کرد و تَن بیجون دینو در آغوش گرفت.... به صورتش که کمی سفید شده بود نگاه کرد و بعد سریع به طرف در ورودی حرکت کرد... جسیکا پشت میز نشسته بود و درس میخوند که ناگهان در با شدت باز شد و سم با عجله از پلها بالا رفت.... جس از جاش بلند شد و پشت سر سم حرکت کرد: "سم...چیزی شده؟..." سم تند تند از پلها بالا رفت و وارد اتاق میهمان که تاحالا خودش و جس واردش نشده بودن شد... دین رو آروم روی تخت قرار داد و بعد با استرس به اطرافش نگاه کرد... بعضی از کارهای پزشکی رو بلد بود ولی الان انگار هیچی یادش نمیومد و فقط به اطراف نگاه میکرد تا یادش بیاد.... چند دقیقه ای ایستاد... چشماشو بست تا به اعصابش مسلط بشه... از اتاق خارج شد و جس رو تو راه پله دید: "سم...چی شده؟...چرا عجله داری..." روبه روی جس ایستاد و بازوهاشو گرفت: "گوش کن جس...ازت میخوام....سوزنِ بخیه رو ضد عفونی کنی باشه؟...باید کمکم کنی..." جس کمی ترسید: "سم...چرا اینکارو میکنی؟...." سم سریع از پلها پایین رفت: "کاری که گفتمو انجام بده...بعدا بهت میگم چیشده.." جس نگاهی به در اتاق که باز بود انداخت... ولی الان باید کاری که سم ازش خواسته بودو انجام میداد... از پلها پایین رفت و سوزن بخیه رو پیدا کرد و مشغول کارش شد... سم جعبه لوازمو پیدا کرد و با عجله از اتاقش بیرون زد... وارد اتاق میهمان شد... سمت چپِ دین روی تخت نشست.... نگاهی به صورت رنگ پریدش کرد و بعد دست به کار شد... قیچی رو بیرون اورد و با احتیاط پاچه چپ شلوار دین رو برید... نگاهی به زخم انداخت.... گلوله هنوز داخل پاش بود... یعنی این که سم مجبور بود یه عمل انجام بده... و ترسش از این بود که با یه اشتباه باعث خیلی از اتفاقا بشه... ولی مجبور بود... حداقل به خاطر جون برادرش... نفس عمیقی کشید و وسائل رو بیرون اورد.... انبر رو با احتیاط وارد زخم دین کرد و متوجه تو هم رفتن صورت دین از درد شد.... در باز شد و جس وارد شد و هینی از تعجب کشید... اضطراب تمام وجود سم رو گرفته بود و شروع کرده بود به عرق کردن... انبر رو کمی تکون داد تا بالاخره گلوله رو پیدا کرد... اونو از زخم بیرون کشید و توی ظرف انداخت... خونریزی دین بیشتر شد... سم به جس نگاه کرد و بهش اشاره کرد تا سوزنو بیاره... سعی کرد نخ بخیه رو از سوزن رد کنه ولی دستاش از استرس میلرزید و نمیتونست.... جس متوجه شد و سریع سوزن رو از سم گرفت و درستش کرد و بهش گفت: "سم..تو این وضعیت نمیتونی اینکارو انجام بدی...خواهش میکنم برو بیرون ذهنتو آزاد کن..." بهش گوش داد و از اتاق بیرون رفت... جس کنار دین قرار گرفت و با دقت تمام زخم دین رو بخیه زد... وسائلو جمع کرد و نیم نگاهی به دین انداخت.... اون کی میتونه باشه؟... کیه که سم انقدر به خاطرش ترسیده بود؟... از اتاق خارج شد و از پلها پایین رفت... سم روی مبل نشسته بود و سرشو به پشتی تکیه داده بود و ساعدشو روی پیشونیش گذاشته بود... جس نگاهی بهش انداخت و متوجه شد که دستای سم خونیه: "سم...چرا دستاتو نشستی....همین باعث اضطرابِ بیشتر میشه..." سم به دستاش نگاه کرد و با درموندگی پرسید: "حالش چطوره؟..." جس وسائلو کنار گذاشت و وارد آشپزخونه شد تا دستاشو بشوره... "اون چیزی که من دیدیم...به نظر مردنیه...اگه بهش بیشتر رسیدگی بشه بهتره..." از آشپزخونه خارج شد: "چرا نبردیش ب...." ولی سم اونجا نبود.... و معلوم بود الان کجاس... اخم کرد و به طرف پلها حرکت کرد....
سم توی اتاق کنار دین روی تخت نشست.... دستشو دراز کرد و روی گونه دین گذاشت.... سرد بود... ولی نه اونقدری که بشه گفت مرده... بغض گلوی سموگرفت: "دین...خواهش میکنم چشماتو باز کن..." ولی واکنشی ندید... اشکهاش بی اجازه از چشماش خارج شد: "خدایا...من چیکار کردم...اگه...اگه میرفتم چی میشد؟.....تحمل دوریتو دارم ولی....تحمل از دست دادنتو ندارم دین....." خم شد و پیشونیش رو روی پیشونی دین گذاشت.... چشماشو بست و چند دقیقه ای توی همون حالت موند... جس شاهد این صحنه ها بود... ولی دلیل هیچکدوم از این نگرانی ها رو نمیدونست و براش عجیب بود.... سم از جاش بلند شد و اون سریع از پلها پایین رفت... وارد آشپزخونه شد و خودشو سرگرم ظرفا کرد... سم وارد شد و با حال آشفتش جس رو کنار زد و دستای پر از خونشو زیر آب شست... جس با نگرانی بهش نگاه میکرد: "سم...حالت خوبه؟..." سم جوابی نداد... چشماشو بست و جس متوجه فرود یه قطره اشک از چشمای سم شد: "سم...اون کیه؟..." سم باز جواب نداد و فقط بیصدا اشک میریخت... جس ظرفها رو کنار گذاشت و صورتشو تو دستاش گرفت ولی سم سریع چشماشو بست تا جس بیشتر اشکهاشو نبینه: "سم...باهام حرف بزن....نمیتونی تو این وضعیت ساکت باشی..." چشماشو باز کرد و با صدای گرفتش گفت: "چی بگم؟..." جس با نگرانی گفت: "چه اتفاقی افتاده...اصلا..اصلا اون مرد کیه؟..." سم آب دهنشو قورت داد: "اون...اون..." تردید داشت... نمیدونست که باید بگه یا نه... ولی بالاخره که باید میگفت: "اون برادرمه..." جس شکه شد: "اون اون برادرته؟..." سرشو به علامت مثبت تکون داد و جس پرسید: "مگه...مگه نگفتی اون شکارچیه؟..." سم دستای جس رو از صورتش کنار زد و به طرف صندلی حرکت کرد: "چرا...اون شکارچیه...بهش شلیک کردن.." جس به کابینت تکیه داد: "یعنی...شکار غیر قانونی کرده؟..." سم کلافه بود... نمیدونست چی به جس بگه: "آره...آره شکار غیرقانونی کرده..." جس سر تکون داد: "آهان...چرا نبردیش بیمارستان؟...." سم چشماشو مالش داد "چون..چون خونه ما نزدیک تر از بیمارستان بود...نمیتونستم برسونمش اونجا...دیر میشد..." از جاش بلند شد: "گوش کن جس...من خستم...میرم بخوابم..." جس باشه ای گفت و همراه سم از آشپزخونه خارج شد ولی سم به طرف اتاق مشترکشون حرکت نکرد و از پلها بالا رفت... جس با تعجب پرسید: "سم...کجا میری؟..." بهش نگاه کرد: "اون نیاز به مراقبت داره...کنارش میمونم تا ازش مراقبت کنم.." جس ادامه داد: "مگه نگفتی خسته ای؟..." صدای سم که ازش دور بود رو شنید: "آره...ولی برادرم مهم تره..." در رو باز کرد و وارد اتاق شد.... به تخت نزدیک شد و دوباره کنار دین نشست... با نگرانی بهش نگاه کرد: "چه اتفاقی برات افتاده دین؟...." کمی دینو جابه جا کرد و کنارش دراز کشید.... دلش برای کنار هم خوابیدنشون تنگ شده بود.... دلش راضی نشد و خودشو جلو تر کشید... دست دین رو گرفت... درست مثل بچگیش دست برادرشو در آغوش گرفت....
چشماشو بست و زیر لب زمزمه کرد: "دلم برات تنگ شده بود دی..."