~ تهیونگ ~
برای بار سوم رو عکس زوم کردم و دوباره در اومدم. لعنت بر شیطون! حتما باید انقدر کیوت باشه؟ آدم دلش ضعف میره. تا چشم کار میکرد تو کامنتا هم همه باهام هم نظر بودن.درسته من این عکس رو به صورت زنده دیده بودم ولی خب قطعا وقت نکرده بودم لم بدم رو تخت و زوم بکنم روش. نگاهم بین پارههای لباس که بدن سفیدشو به نمایش گذاشته بود و چشمهای وحشیش با اون خط چشم سیاه میچرخید. اول زیر چشمی به هیونگها نگاه کردم؛ تازه از تمرین برگشته بودیم و هرکی تو تخت خودش وا رفته بود. ولی جونگکوک و نامجون نبودن. این دفعه زوم کردم رو دهنش... تمام توجهم جلب دندونهای خرگوشیش بین اون لبای صورتی شده بود. نکنه فتیش دندون دارم؟ همچین چیزی داریم؟ شت! چس مثقال مغز داشتی اونم پرید ته!
جونگکوک: چرا اخم کردی؟
یا خدا! با صداش رسما تپش قلبم رو توی دهنم احساس کردم. بلافاصله کلا از توییتر خارج شدم. حتی میترسیدم نگاهمو از بکگراند گوشی بگیرم به جونگکوک نگاه کنم و بفهمه تو سرم چه خبر بوده.کنارم نشست. بوی شامپوش پیچید تو دماغم و وادارم کرد نگاهش کنم. موهاش خیس بود و یه حولهی سفید دور گردنش انداخته بود. ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم تا بیشتر اون عطر رو حس بکنم ولی وقتی خم شد طرفم تا صفحهی موبایل رو ببینه دمِ نیمهام قطع شد و به بازدم نرسید.
جونگکوک: چی نگاه میکردی اونطور اخم کرده بودی؟
- هی...هیچی... فقط داشتم فکر میکردم چی توییت کنم.
فاک! از نگاهش تابلو بود فهمیده چرت گفتم.ولی سرشو تکون داد و حرفی نزد.
درسته... یادم رفته بود اون جونگکوکه... کسی که هیچوقت مجبورم نمیکرد در مورد چیزی که نمیخوام حرف بزنم. هیچوقت به کسی اصرار نمیکرد تا تحت فشار بذارتش. ولی این همیشه خود من بودم که هرچی به ذهنم میاومد رو بهش میگفتم. دوست داشتم لحظه به لحظه و هر فکرمون رو باهم شریک باشیم.
- پاشو موهاتو خشک کن سرما نخوری؛ هوا سرده. آخرش تو این خوابگاه کوفتی یا از سرما قندیل میبندیم یا از گرما بخارپز میشیم. من میدونم... جنازهی من از این خوابگاه میره بیرون.~ جونگکوک ~
میتونستم تا فردا به شکایتهاش گوش بدم. به حدی با نمک میشد این مواقع که کسی نمیتونست در مقابلش مقاومت کنه. الان هم شبیه شوگا هیونگ داشت غرغر میکرد. هیونگ موقع اعتراضهای بچهگانه لباشو میداد جلو و با لهجه حرف میزد؛ حالا تهیونگ هم داشت همون کارو میکرد.جین: موافقم. امسال دیگه باید یه بخاری دیگه بخریم.
جیمین: پنکه هم بذار تو لیست.
جیهوپ: و یه قهوه ساز. اونی که هیونگ آورده بود دیگه عمرشو کرده.
شوگا: اگه قصد دارید یه لیست از حسرتهای ابدی بنویسید همینطور بهش اضافه کنید.جین: نامجون کجاست؟ باید با اون کچل حرف بزنه اینارو برامون بخره.
تهیونگ: ولی دفعهی آخر که گفتیم، گفتن بخاری سالمه و پنکه هم نیازی نیست. حالا واقعا میخوایید سفارش قهوه ساز بدید؟ من واقعا میخوام از این ساختمون بریم. تو کدوم خراب شدهای آخه هفت تا پسر گنده رو میکنن تو یه اتاق کوچیک و میگن زندگی کنید؟ من رو این تختا و تو این اتاق احساس یه بچه یتیم شیش ساله تو پرورشگاه رو دارم.جملهی آخرشو آرومتر گفت و لباشو آویزون کرد. بدون فکر محکم بغلش کردم و فشارش دادم که با تعجب گفت: چ...چیکا...ر...
- خیلی کیوت شده بودی ته.
خودشو جدا کرد و موهامو بهم ریخت با دستش: خفم کردی دیوونه. تو بچه بانی خیس خورده به من میگی کیوت؟ اصلا خودتو تو آینه دیدی؟
خواستم جوابش رو بدم که شوگا هیونگ گفت: پاشو اول موهاتو خشک کن کوکی.گاهی شدیدا احساس میکردم شیش تا باباهم تو سئول دارم!
خندیدم و پاشدم.
جین: ته اصلا با مفهوم حریم خصوصی آشنایی؟
تهیونگ: هان؟
جین: دقیقا به چه دلیل تو تمام عکسای امروز سرت تو گوشی جونگکوکه؟
تهیونگ خیلی زود از جاش پرید و پاشد آویزون تخت جین هیونگ شد و پرسید: کو؟ کجا؟
منم کنجکاو شدم و رفتم جلو عکسارو ببینم.جین هیونگ زد زیر خنده و گفت: با این دهنای بازتون خیلیییی کیوت شدید. دست عکاسش درد نکنه. روحم شاد شد.
جیهوپ: وی حق داشت. جونگکوک یه جوری غرق اون انیمه شده بود و هیچکس رو محل نمیداد منم کنجکاو شده بودم و نگاه کردم ببینم چیکار میکنه تو گوشیش.
وی: آره دقیقا. یه جوری انیمه نگاه میکرد انگار چیه...
بی دلیل نمیتونستم خندم رو جمع کنم. عکسای خبرنگارا خیلی باحال بود.وی هیونگ درحالی که از اتاق میرفت بیرون گفت: من تشنمه. کسی آب میخواد بیارم براش؟
جیهوپ: لطفا واسه من.چرا احساس میکنم هول کرده؟ چرا انگار ذهنش درگیره؟ وقتی اومدم تو اتاق هم اخم کرده بود... شاید به خانوادهاش ربط داره؟! کاش بهم میگفت مشکلش چیه.
هر وقت اعصاب و تمرکز وی سر جاش نبود ممکن نبود ذهن منم بهم نریزه. این چه احساسیه؟ نمیدونم دقیقا چطور بگم ولی طاقت نداشتم خوشحال نباشه... من به تهیونگی که کلافه باشه عادت نداشتم!
YOU ARE READING
No camera, yes love
Fanfictionخلاصه: دوست خوب خانوادهی دومه؛ اصلا دوست خوب یه واجبه واسه زندگی هرکسی ولی... وقتی بهترین دوستت تبدیل بشه به عشقت... یه دردسر بزرگه! شنیدی میگن عشق مخفیانه یه مزهی دیگه داره؟ ولی به نظر اونا عشقی که مخفی نبود و باید مخفی نگه داشته میشد از اون نو...