« خب که چی؟! »

1.8K 342 168
                                    

•••••
هوسوک کلافه و تا حدی با عصبانیت غرید:
- واقعا این تنها جوابته؟؟ خب که چی؟؟ من به تو می‌گم تهیونگ و جونگکوک شبا تو بغل هم می‌خوابن و تو بهم می‌گی خب که چی؟؟؟ اگه... اونا... یعنی...
هرچی فکر کرد نتونست جمله‌اش رو کامل بکنه. فقط با تمسخر و ناباوری خندید و تکرار کرد:
- خب که چی؟!

اینکه هر روز بیدار بشه و ببینه جونگکوک به جای اتاق خودش تو اتاق اونا و تو بغل تهیونگ خوابه داشت دیوونه‌اش می‌کرد. اون تمام تلاشش رو کرده بود آدم رو مخی نباشه و گیر الکی به اون دو تا بچه نده ولی امروز صبح مطمئن بود که دیده تهیونگ گونه‌ی جونگکوک رو بوسیده و این کاراشون واقعا بیش از حد شده بود!!

هوسوک نگران گروه و عاقبت نزدیکی اونا بود و به یونگی پناه آورده بود تا آروم بشه و حرفایی مثل "عادیه نگران نباش اونا فقط دوستن" یا "مشکلی پیش نمیاد من باهاشون حرف می‌زنم" بشنوه ولی جواب یونگی مثل نفت رو آتیش بود.

آخه کی وقتی بشنوه دو تا عضو کوچیک‌تر گروه مشکوک به گی بودن هستن می‌گه خب که چی؟

ولی تنها حس یونگی نگرانی بود. اون عصبانی نبود چون خیلی وقت بود که بیشتر از هرکسی بالا و پایین رابطه‌ی اونارو زیر نظر داشت و با هر خط لیریکی که می‌نوشتن و هر آهنگی که کاور می‌کردن تو ذهنش پازل رو کامل می‌کرد و سعی می‌کرد حدس بزنه تو کدوم مرحله هستن و بینشون چه خبره... و البته که اون هیچ اهمیت فاکی به گی یا استریت بودن تهیونگ و جونگکوک نمی‌داد!

شاید این یه موهبت بود ولی یونگی ذاتا فارغ از جسم و جنسیت روابطش رو به وجود میاورد. تو زندگی و معاشرت‌هاش فقط شخصیت و ذات بقیه اهمیت داشت و احتمالا جنسیت آخرین طبقه‌بندی آدم‌ها از نظر اون بود.

با لحن آروم همیشگی بدون باز کردن چشماش گفت:
- هوسوکا... می‌شه یه دقیقه به جای اینکه مثل مرغ پر کنده بال بال بزنی از عقلت استفاده کنی پسر؟ اولا که هنوز هیچی مشخص نیست و این بچه‌ها از همون روز اول دبیو تو دهن همدیگه بودن... اگه هم...
هوسوک: باهم می‌خوابن! بوسش کرد! بو..

یونگی که دیگه داشت بی‌حوصله می‌شد؛ چشماشو باز کرد با صدای یکم بلند تری حرفشو قطع کرد:
- محض رضای فاک جونگ هوسوک! لازمه یادآوری کنم اولین کیس تهیونگ خودت بودی؟ و اونی که هر بار دلش واسه کیوتی مکنه‌لاین غش و ضعف می‌ره و می‌بوستشون تویی نه من؟! انقدر با اون بوس لعنتی مغز منو نگا!

در مقابل چشمای درشت هوسوک مکث کرد تا نفسی بگیره، ولی خیلی زود با همون شدت ادامه داد:
- و خواب؟ به تخمم! مگه وقتی حالت خوب نبود کنار نامجون نخوابیدی؟ مگه وقتی جیمین مریض بود پیشش نخوابیدی تا مراقبش باشی؟ هممون باهم خوابیدیم!

هوسوک که از حمله‌ی یهویی یونگی کاملا جا خورده بود به زحمت خواست چیزی بگه که یونگی این بار با لحن آرومی گفت:
- و بله من گفتم خب که چی... خب که چی!؟ خب که چی اگه اونا بخوان رابطشون رو عمیق‌تر بکنن؟ این زندگی شخصی اوناس پسر... گرایش و زندگی شخصی اونا هیچ ربطی به ما نداره! و در مورد تاثیرش رو گروه... تا وقتی که کمپانی مشکلی باهاش نداره و فن‌ها دارن از شیپ این دوتا حال می‌کنن تو چرا جوش می‌زنی؟ و لطفا از اون دهن گشادت استفاده نکن برای اینکه بهم بگی هوموفوبیا هستی!

No camera, yes loveWhere stories live. Discover now