•••••••
~ جونگکوک ~
سرمو از رو میز بلند کردم و به جین هیونگ که صدام میزد نگاه کردم.
جین: کوک؟ خوبی؟
- اوهوم.
جین: یه سئوال بپرسم؟
معلوم بود واسه گفتن حرفش تردید داره. با کلافگی دستشو تو موهاش کشید. سرمو تکون دادم تا سئوالشو بپرسه.
جین: شما بچهها دعوا کردید؟ منظورم تو و ته...نمیدونستم چی بگم. خب به طور حتم دعوایی نشده بود ولی...
به نظرم همش تقصیر اون بازی کذایی که تو ژاپن کردیم بود! وگرنه اون چرت و پرتهارو نمیگفتم. نمیتونستم به جین هیونگ بگم از وقتی ته صورتشو زده به آلتم دارم ازش فرار میکنم... پس فقط گفتم: نه.جین: مطمئنی؟ شما دو تا همیشه تو حلق همید ولی از وقتی برگشتیم...
پریدم وسط حرفش: دعوا نکردیم هیونگ.
با دودلی و آرومتر ادامه دادم: فقط یکم... اینطوری بهتره.
جین ابروهاشو بالا انداخت و با دقت نگاهم کرد. در آخر لبخند مهربونی زد و گفت: اوکی. پاشو بیا شام. هروقت تصمیم گرفتی حرفاتو بگی میتونی روم حساب کنی. میدونی که؟از ته دل لبخند زدم. نمیدونم پاداش کدوم کار خیر نکردهام بودن ولی بزرگترین داراییم این روزا اعضای بیتیاس بود. جین هیونگ هیچوقت نذاشت کمبود خانواده رو احساس کنم... چه شبایی که مثل مامانها کیف مدرسهام رو آماده میکرد و چه وقتایی که مثل یه پدر یا برادر بزرگتر هوامو داشت و پای حرفام مینشست. حتی خیلی وقتها مثل یه بچهی شیش ساله شیطنت و کلکل میکرد تا حالمونو خوب کنه.
و من پنج تا نسخهی دیگه هم از جین هیونگ داشتم که هر کدوم به سبک خودشون بهم احساس بودن تو یه خانواده رو میدادن.
خانوادهای که نمیخواستم بذارم بالا پایین شدن هورمونهام خرابش بکنه!- باشه. برم دست و صورتمو بشورم بیام. خوابم برده بود پشت میز.
~~~سرمو گرفتم زیر آب و تو آینه به خودم نگاه کردم. هنوزم نمیدونستم چیکار کنم!
∆فلشبک به چهار روز پیش ∆
تازه از تمرین برگشته بودیم و تهیونگ کنارم دراز کشیده بود. هردو با گوشی من کامنتها و توییتهای آرمیهارو میخوندیم و اگه چیز جالبی پیدا میکردیم به بقیه هم میگفتیم. با دیدن یه عکس دونفرهامون تو فرودگاه دست از بالا پایین کردن برداشت و زیرلب خوند "من مطمئنام اونا باهم قرار میذارن! خیلی تابلو هستن... امیدوارم این موضوع به گروه ضربه نزنه"
میدونستم باهم شیپ میشیم. حتما تهیونگ هم میدونست! ولی این اولین بار هردو باهم بودیم و همچین چیزی خوندیم. بالاخره ته بلند خندید و گفت: عاشق جملهی اول شدم. "مطمئنام" کاش لااقل به خودمونم میگفت در جریان باشیم داریم قرار میذاریم.
ولی من نمیتونستم بخندم. هربار این مدل توییتهارو میدیدم استرس میگرفتم. بقیه اعضا چه فکری میکردن در موردمون؟ آرمیهامون... خانوادههامون... چقدر ممکن بود مامان یا باباهم همچین فکری بکنن با دیدن رابطهی من و ته؟
ŞİMDİ OKUDUĞUN
No camera, yes love
Hayran Kurguخلاصه: دوست خوب خانوادهی دومه؛ اصلا دوست خوب یه واجبه واسه زندگی هرکسی ولی... وقتی بهترین دوستت تبدیل بشه به عشقت... یه دردسر بزرگه! شنیدی میگن عشق مخفیانه یه مزهی دیگه داره؟ ولی به نظر اونا عشقی که مخفی نبود و باید مخفی نگه داشته میشد از اون نو...