••••••••
[۲۰۱۴.۱۱.۲۲]بالاخره هندشیک ایونت تموم شد و پسرا میتونستن استراحت بکنن. معمولا بعد فنساین و هندشیک ایونت سردرد طبیعیترین مسئله بود پس تو راه اگه بحث جالبی برای تعریف کردن نمیشد سکوت میکردن تا هم استراحت بکنن و هم به حرفا و لحظاتی که با آرمیهاشون داشتن فکر کنن.
یونگی از دو سه ساعت پیش متوجه شده بود که جونگکوک مثل همیشه نیست و یه چیزی ذهنشو درگیر کرده. دستشو رو زانوی کوکی گذاشت تا توجهش رو جلب کنه و وقتی نگاه جونگکوک رو دید آروم پرسید: همه چی رو به راهه؟
جونگکوک: آ..آره هیونگ... چطور؟
یونگی شونهای بالا انداخت و جواب داد: ساکتی... اگه چیزی ناراحتت کرده امروز بهمون بگو؛ لازم نیست بریزی تو خودت.
حالا توجه تهیونگ و نامجون هم بهشون جلب شده بود و مستقیم به جونگکوک نگاه میکردن.
تهیونگ: چیزی شده کوک؟
جونگکوک به زحمت لبخند بزرگی به هیونگاش تحویل داد و گفت: همه چی خوبه. فقط خسته شدم...اخم کمرنگی به چهرهی نامجون نشست چون حالا بیشتر احساس میکرد یه اتفاقی تو ایونت افتاده که جونگکوک رو اذیت کرده. مکنشون کسی نبود که با یه هندشیک ایونت اعتراف کنه به خاطر خستگی حالش خوب نیست.
ولی به هرحال تا وقتی جونگکوک نمیخواست حرف بزنه پسرا هم دلیلی برای بیشتر تحت فشار گذاشتنش نداشتن؛ پس به ظاهر قبول کردن و بیخیال شدن. جونگکوک از پنجره خیره به منظرهی توکیو شد و دوباره یاد مکالمهاش تو ایونت افتاد...
~~~~
آرمی: کی با تهته ازدواج میکنی؟
جونگکوک کاملا شوکه شد و هول کرده بود ولی خیلی زود خودشو جمع کرد و مثل همیشه در جواب سئوالات پرحاشیهی فنها از در شوخی وارد شد:
- اممم... فردا خوبه؟ولی ظاهرا این دختر قصد بیخیال شدن نداشت:
- اوپا اگه تو با تهیونگ ازدواج کنی، آرمی اینو میپذیره و احترام میذاره.این مکالمه به هیچوجه چیزی نبود که جونگکوک توقع داشت از صحبت با آرمیها... فقط تونست لبخندش رو که حالا رنگی از شگفتی داشت بزرگتر از قبل تکرار بکنه و بگه: متوجهم.
اون روز حتی ازش خواسته بودن بین جیمین و تهیونگ انتخاب کنه و جونگکوک با تردید ولی صداقت گفته بود که رابطهاش با تهیونگ بهتره ولی جلو دوربین کمتر نشون میدن. ولی حالا که فکر میکرد ظاهرا آرمیا داشتن در مورد رابطهی اون و تهیونگ حساس میشدن و این میتونست واقعا دردسرساز بشه...
~~~~
چرا اون آرمی همچین حرفی باید میزد؟ قطعا جونگکوک تا حالا هیچوقت به ازدواج با تهیونگ فکر نکرده بود ولی الان جملهی "آرمی اینو میپذیره و بهش احترام میذاره" مدام تو سرش زنگ میزد.
ازدواج با تهیونگ؟ یه پسر؟ هیونگش؟؟ ناخودآگاه به تهیونگ نگاه کرد که با چشم تو چشم شدنشون بلافاصله سرش رو پایین انداخت.
تهیونگ به وضوح متوجه گوشهای سرخ شدهی جونگکوک و خجالتش بود. خجالت؟ اصلا چه دلیلی داشت تو اون لحظه جونگکوک خجالت کشیده باشه؟
ذهن مشغولش بیشتر از قبل درگیر شد و البته که اون هم امروز جملهای شنیده بود که هرچند تو لحظهاش کلی خندیده بود ولی حالا اصلا خندهدار به نظر نمیرسید...
"اوپا با کوکی ازدواج کن"
قبل از اینکه بتونه خودشو کنترل بکنه با صدای بلند گفت: آخرش دیوونه میشم!نامجون با تعجب چشماشو باز کرد و پرسید: چیشد؟
ته با استرس در مقابل سه جفت چشمی که بهش زل زده بودن زبونشو رو لبش کشید و گفت: ه..هی..هیچی! فقط داشتم فکر میکردم که چقدر گشنمه...یونگی و جونگکوک هنوزم با گیجی نگاهش میکردن ولی نامجون گفت: یکم صبر کن برسیم هتل یه چیزی میخوریم خب.
تهیونگ: بقیه رسیدن به نظرتون؟
یونگی: چه فرقی به حالت داره؟
جونگکوک: فکر نکنم. ماشین ما اول حرکت کرد.تهیونگ ترجیح داد در جواب هر دوحرف "هوممم" ـی بگه و دیگه حرف نزنه. البته معنیش این نبود که دیگه قرار نیست با نگاه خیرهاش تا هتل جونگکوک رو معذب بکنه.
BẠN ĐANG ĐỌC
No camera, yes love
Fanfictionخلاصه: دوست خوب خانوادهی دومه؛ اصلا دوست خوب یه واجبه واسه زندگی هرکسی ولی... وقتی بهترین دوستت تبدیل بشه به عشقت... یه دردسر بزرگه! شنیدی میگن عشق مخفیانه یه مزهی دیگه داره؟ ولی به نظر اونا عشقی که مخفی نبود و باید مخفی نگه داشته میشد از اون نو...