[ 8February, 2015 ]
دو هفته... دو هفتهی لعنتی از شبی که جونگکوک مطمئن شد دیگه راه فراری از احساسش نداره میگذشت و تو این دو هفته یه چیز دیگه هم بهش ثابت شد؛ تهیونگ چیزی یادش نبود و تهیونگ بازم تهیونگ همیشگی بود... یه برادر بزرگتر که گرمترین آغوش رو داشت...
هیونگی که قشنگترین لبخندهارو بهش میزد و پسری که هیچ درک و حدسی نداشت در مورد اینکه با هر لمس و نگاه درخشانش چه بلایی سر قلب پسر کوچیکتر میاره.
جونگکوک حالا اینارو میدونست و به خودش قول داده بود این محبت و نزدیکی رو از دست نده و اونم تظاهر بکنه به فراموش کردن غیرقابل فراموشیترین خاطرهی زندگیش.
تو این دو هفته جونگکوک برای کنار اومدن با خودش و از ترس اینکه تهیونگ متوجه حسش بشه زمان بیشتری با جین و جیمین میگذروند یا تظاهر میکرد درس میخونه و به خطهای کتاب خیره میشد؛ و کمکم علاوه بر اعضای بیتیاس حتی معلمهای مدرسش هم میتونستن این تغییرات رو لمس کنن.
تهیونگ نگاهی به جونگکوک انداخت؛ کنارش نشسته بود ولی بی توجه بهش داشت با جیمینی که برگشته بود عقب حرف میزد. تو این دو هفته حتی یه لحظه نمیتونست ذهنشو آروم بکنه؛ بعد از بوسیدن جونگکوک نه تنها خوابهاش تموم نشده بود و هوسش از سرش نیفتاده بود، بلکه انگار تازه مرحلهی اول رو رد کرده و ذهنش حالا طالب لمسهای بیشتر و تکرار اون بوسه بود، تکراری که یه تفاوت داشته باشه... جونگکوک هم همراهیش بکنه!
هر بار کنار جونگکوک با این افکار می جنگید و خودشو لعنت میکرد و شرمندهی پسری بود که باید براش در حد یه دونسنگ عزیز باقی میموند. برای اینکه درگیریهای ذهنیش باعث نشه لو بره که همه چیز یادشه حتی خیلی بیشتر از قبل سعی میکرد هوای جونگکوک رو داشته باشه و سر به سرش بذاره تا ثابت بکنه همون تهیونگ سابقه.
احتمالا اگه هر کدوم تا اون حد درگیر فرار و پنهان کردن حس و افکار خودشون نبودن فقط یه ثانیه براشون زمان میبرد تا متوجه رفتار فیک طرف مقابل بشن.
ممکن نبود متوجه حال همدیگه نشن ولی این مدت در کنار خستگی جسمی ناشی از آمادگی برای تور پیش روشون، ذهن و قلب هر دو به حدی درگیر جدال درونی بود که متوجه نشن اون خندههای کوتاه و مصنوعی داره نقاب میشه رو قلبی که سنگینتر میتپه و لمسهای نصفه و نیمه در حد بهم ریختن مو و مشت زدن به بازو، داره فرار کردنشون از همدیگه رو کاور میکنه.
مثل همهی وقتهایی که جیمین و جونگکوک باهمدیگه گرم میگرفتن حوصلهی تهیونگ سر رفته بود و حتی شاید میشه گفت حسادت میکرد؛ گوشیشو بیرون آورد تا عکس بندازه توییت بکنه و حداقل با خوندن کامنتها سرش گرم بشه. کامنتها و پستهای آرمیهاشون تنها راه فراری بود که میتونست حال دلشو آروم و آفتابی بکنه.
VOUS LISEZ
No camera, yes love
Fanfictionخلاصه: دوست خوب خانوادهی دومه؛ اصلا دوست خوب یه واجبه واسه زندگی هرکسی ولی... وقتی بهترین دوستت تبدیل بشه به عشقت... یه دردسر بزرگه! شنیدی میگن عشق مخفیانه یه مزهی دیگه داره؟ ولی به نظر اونا عشقی که مخفی نبود و باید مخفی نگه داشته میشد از اون نو...